چند روزی همقدم با شهید گودرزی
عملیات انتحاری، عباس و شهادتی که انتظارش را می کشید
زینب خواب آشفته دیده بود و مادر برای اینکه آرامش کند گفت آش نذری می پزیم و از امام حسین(ع) می خواهیم از پدر مراقبت کند اما...
زینب خواب آشفته دیده بود و مادر برای اینکه آرامش کند گفت آش نذری می پزیم و از امام حسین(ع) می خواهیم از پدر مراقبت کند اما...
مجروح که می شد می گفت اول مرا به در خانه ببرید تا همسرم را ببینم و بعد راهی بیمارستان شویم...
زینب، حسین، ابوالفضل و محدثه نام هایی بود که زن و شوهر جوان برای فرزندانشان انتخاب کردند...
هنوز چند روزی از شروع زندگی عباس و بانو نگذشته بود که جنگی نابرابر آغاز شد و عباس باید برای ثبت رشادت ها عازم جبهه می شد.
از غلامحسین خواست تا به پارک بروند و هر چه او اصرار کرد که خب به خانه مان بیا فایده ای نداشت و می گفت نه، با شما کار خصوصی دارم و بهتر است که بیرون از خانه باشد.
دوم بود که از مدرسه به او تذکر داده شد که دیگر باید روپوش بالای زانو با جوراب های کوتاه سفید بپوشد و بی روسری به کلاس برود؛ تا آقاجانش این را شنید گفت دیگر نمی گذارد که او به مدرسه برود.