چند روزی همقدم با شهید گودرزی

عملیات انتحاری، عباس و شهادتی که انتظارش را می کشید

زینب خواب آشفته دیده بود و مادر برای اینکه آرامش کند گفت آش نذری می پزیم و از امام حسین(ع) می خواهیم از پدر مراقبت کند اما...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: جنگ که تمام شد فرصتی پیش آمد تا عباس[1] به صورت حرفه ای وارد صحنه کارگردانی شود و تحصیلات آکادمیک را در این رشته گذرانده و به سراغ مستندسازی برود. او زندگی شهدا را روایت می کرد و از او مجموعه های مستند «خاطرات سرخ»، «علی کیست» و «از آسمان» به یادگار مانده است.

برای انجام کارش به شهرهای مختلف ماموریت می رفت تا اینکه سال 78 زودتر از موعد بازنشسته شد چون دست و بالش برای اجرای کارهایی که دلش می خواست انجام دهد بسته بود.

سیستان از جمله جاهایی بود که می رفت و آخرین باری که می خواست برود سیستان گفت: 15 روز می مانم و برمی گردم. بانو[2] به بچه ها سفارش کرد که اگر پدر تماس گرفت بی تابی نکنید و از دلتنگی نگویید چون او بی قرار می شود ولی محدثه[3] طاقت نیاورد و چندین بار پشت تلفن گریه کرد و گفت: «بابا دلم برات تنگ شده، بابا دیگه نمی خوام بمونی، بابا من دلم میخواد وقتی می خوام برم مدرسه شما باشی» آنقدر این حرف ها را زد که دیگر عباس طاقت نیاورد و برای همه عوامل فیلم سازی اش بلیت گرفت و برگشتند و این آخرین باری بود که او با خانواده اش دیدار می کرد.

دایی بانو فوت کرده بود و آنها برای مراسم چهلم راهی بروجرد شدند. آنجا بود که عباس از همه فامیل حلالیت طلبید انگار خودش می دانست که دیگر رفتنی است.

به تهران برگشتند و قرار رفتن بود. بانو همیشه عادت داشت تا عباس را از زیر قران رد کند و این بار عباس قران را روی سینه اش گذاشت و گفت ان شاءالله خدا از همه مسافرها مراقبت کند. عباس رفت و بانو در را که بست باز صدای در زدن آمد. عباس بود. بانو برای برگشتن عباس شکری کرد اما او گفت: راننده آژانس صبحانه نخورده ما هم که صبحانه آماده داریم بگذار داخل سینی تا من برایش ببرم و به اندازه صبحانه خوردن او ما هم در کنار هم هستیم. خوشحالی بانو کوتاه مدت بود و خیلی زود جایش را با دلشوره ای عجیب عوض کرد. محدثه هنوز خواب بود، پدر رفت و دست و پایش را بوسید و دست و پای ابوالفضل را هم؛ نگرانی بیشتر و بیشتر شد و گفت: این کارهایت دلم را خالی می کند که عباس لبخندی زد و گفت: نگران نباش و فقط برایم دعا کن و پاسخ چشمی شنید.

با رفتن عباس، بانو کارهای گذشته او را مرور کرد به یادش آمد که یک سال پیش همه شیرآلات خانه را عوض کرد و گفت اینها تو را اذیت می کند. با اینکه هنوز به بانک بدهکار بودند و نمی توانست حساب بانک را تسویه کند اما قرض کرد و سند خانه را از رهن بانک خارج کرد. با خود گفت نکند همه اینها مقدمه رفتنش باشد.

زینب[4] خواب آشفته دیده بود وقتی برای مادر تعریف کرد، او گفت: نگران نباش آش نذر می کنیم و از امام حسین(ع) می خواهیم از پدر مراقبت کند ولی مادر دلش بیشتر از زینبش آشوب بود. همان روز حسین[5] با اینکه در قم درس می خواند و هیچ وقت وسط هفته نمی آمد به خانه آمد، مادر پرسید: حسین جان مگر اتفاقی افتاده و پاسخ شنید که نه مادر مگر باید اتفاقی بیفتد که برای دیدنتان بیایم.

کمی گذشت همسر زینب از اداره آمد و این آمدن هم بر دلشوره ها افزود، کم کم پدر و مادر عباس هم آمدند. بانو به صدا در آمد که به من هم بگویید چه شده است؟ حسین گفت: می گویند در یک عملیات انتحاری که در سیستان انجام شده پدر نیز مجروح شده است[6].

آری انگار همه می دانستند که او شهید شده است بجز زینب و مادر.

بانو باور نکرد که او مجروح شده است یاد صحبت هایی افتاد که همیشه با نگاه میانشان رد و بدل می شد، نگاه هایی که دیگر قرار برگشتن نداشتند و او باید باور می کرد که این سفر عباسش را از او گرفته است.[7]

 

 

 

 

 

 
  1. مستندساز شهید عباس گودرزی که در بیست و ششم مهر ماه سال 88 بر اثر عملیات انتحاری که به وسیله گروهک تروریستی ریگی در سیستان و بلوچستان به وقوع پیوست، به شهادت رسید.
  2. بانو کبری محلوج.
  3. آخرین فرزند شهید.
  4. اولین فرزند شهید.
  5. دومین فرزند شهید.
  6.  سردار شوشتری برای وحدت میان شیعه و سنی به سیستان و بلوچستان رفته بود و قرار بود که این برنامه از شبکه دو تلویزیون پخش شود که دار و دسته ریگی در یک عملیات انتحاری آنجا را منفجر می کنند.
  7.  برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید