به گزارش ایرنا، نویسنده کتاب اردوگاه اطفال در این کتاب  به خاطرات خود و ۴۰۰ نوجوان دیگری که بین ۱۷ تا ۲۰ سال سن داشتند و از اسارتگاه‌های مختلف عراق به اردوگاه اطفال منتقل شده اند، پرداخته است.

یوسف زاده در مقدمه کتاب اردوگاه اطفال آورده است:  "درک بی‌ باکی هفده‌ ساله‌های "اردوگاه اطفال"، این روزها برای من آسان ‌تر و البته عجیب ‌تر از گذشته شده است. گویی حتماً باید ۳۳سال از ۱۳۶۳ دور بشوی تا بتوانی روحیه سلحشوری نوجوانان اسیر ایرانی را واکاوی کنی که بدانی در آن سال و سن چه کرده‌اند. "

کتاب اردوگاه اطفال روایتگر ۲ سال از خاطرات اسارت هشت ساله احمد یوسف زاده است که در کتاب "آن بیست و سه نفر" تنها هشت ماه از آن روایت شده است.

این کتاب دقیقا در نقطه‌ ای آغاز می‌شود که کتاب آن بیست و سه نفربه پایان رسید و روایتگر سال‌های ۶۲ و ۶۳ در اردوگاه بین القفسین است که بعدها به دلیل جمع آوری حدود ۴۰۰ نوجوانان در آن با عنوان اردوگاه اطفال معروف شد.

در ابتدای این کتاب، خاطراتی نقل شده که آن ۲۳ نفر را از استخبارات بغداد به همراه تعداد زیادی از اسرای نوجوانان ۱۷ تا ۱۹ سال به اردوگاه اطفال منتقل میکنند.

یوسف زاده کتاب اردوگاه اطفال را با قلمی متفاوت از آن بیست و سه نفر و با جمله‌ای معروف از ابوالفضل بیهقی، صاحب کتاب ارزشمند تاریخ بیهقی آغاز می کند "و من که این تاریخ پیش گرفته‌ام التزام این قدر بکرده‌ام تا آنچه می‌نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه".

وی با گفت و گو با همرزمان خود در سالهای دفاع مقدس به کتاب اردوگاه اطفال که سه سال از اسارت وی و دوستان کوچکش را در ۲ فصل به تصویر می کشد رنگ و بویی دیگر داده است.

کتاب اردوگاه اطفال در واقع در ادامه کتاب آن بیست و سه نفر به رشته تحریر درآمده است و احمد یوسف زاده در این اثر به تقابل اسرای جوان با اسرای جاسوس و خائنی که به دلایل مختلف با رژیم بعث همکاری می‌کردند، پرداخته‌ است.

یوسف زاده در بخشی از کتاب اردوگاه اطفال آورده است: "آفتاب در غروبگاه بود که امیر را آوردند؛ برهنه‌ پا. در راه رفتنش رنجی دیده می‌شد از دور، اما نه که شکسته باشدش. یک‌ طرفش جواد، یک‌ طرفش گروهبان علی، و در دستشان دسته‌ کلنگی و تازیانه‌ای از کابل، و امیر روی ریگ‌های تیز و برنده راه می‌آمد، با پاهایی خونچکان و دم فرو بسته بود و نشکسته بود و عذابی در چهره‌اش پیدا و رنجی سنگین بر شانزده‌ سالگی‌اش. به طاقتی که نداشت تن خسته و ضرب‌ دیده‌اش را جلو می‌کشید، در نیمه‌ راه ته‌ ماندۀ رمقش رفت، زانوهایش سست شد، نشست. جواد برگشت، دسته‌ کلنگش را بالا برد که او را بزند یا بترساند. نوجوان بلا دیده حرکتی کرد که دل‌های ما را آتش زد. سوزاند. دستانش را از سر بی پناهی به حالتی غریب گرفت روی سرش. جواد دسته‌ کلنگ را آهسته پایین آورد. نزد. امیر بلند شد؛ به‌ سختی. پشت میله‌ها ایستاده بودیم به نظاره. از راهرو آسایشگاه ما عبورش دادند و دل‌های ما ریش می‌شد. بردند و با پاهای بریان‌ شده در اتاق کوچکی که در انتهای راهرو بود زندانی‌اش کردند؛ تک و تنها. تمام شب صدای ناله‌های ضعیف امیر از آن زندان به گوش می‌رسید. مثل صدای راه گم‌کرده‌ای تشنه، از ژرفای چاهی عمیق، در برهوتی خشک!

نویسنده اردوگاه اطفال در صفحات پایانی این کتاب با انتشار اسناد و عکس های مرتبط با موضوع این کتاب را خواندنی و جذاب تر کرده است.  

از کتاب های دیگر احمد یوسف زاده می توان به "رنج شیرین"، "لبخند در قفس" و "هفده سالگی ام" اشاره کرد.

۳۰۲۹ / ۵۰۵۴

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.