یکی از آقایان گفت: امام سه بار به کسی سکه نمی دهد! من دیدم همه اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام بروم ماشاءالله آنقدر ولخرج هستند! امام خندیدند.

به گزارش جماران، کیومرث صابری فومنی نقل می کند:

یک بار به آقای دعایی گفتم: بعد از سالهای سال می خواهم بروم امام را ببینم. همیشه از تلویزیون امام را می دیدم، همیشه هم به همه انتقاد می کردیم که نروید خسته شان بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه می کند. آقای دعایی گفتند: خیلی خب، من به حاج احمد آقا می گویم. من یک روز خانه بودم که دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام می برم. ما رفتیم صبحانه ای هم آن جا خوردیم. سر ساعت معین امام آمدند، یکی دو تا از برادران روحانی نیز بودند. کسانی می آمدند دست بوسی و می رفتند. ما هم دست بوسی کردیم و موقع بیرون آمدن گفتم: دعایی چه شد من برای این نیامده بودم. اگر قرار بود این جوری بیام که هر هفته می توانستم. امام را ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. وقتی یکی دو تا از روحانیون که احتمال می دهم از طرف یکی از آقایان قم پیامی آورده بودند، حرفشان را زدند و رفتند. سپس من و آقای دعایی رفتیم خدمت حضرت امام، دعایی معرفی کرد، گفت: آقا، ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند و معلم بودند همچنین مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای [ آیت الله ]خامنه ای نیز بودند. الآن هم مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند.

وقتی آقای دعایی با این عناوین مرا معرفی می کردند، امام سرشان را انداخته بودند پایین و بسیار قیافه خسته ای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمی توانستیم فکر کنیم که فقط هفت هشت ماه دیگر مهمان ما هستند. بعد آقای دعایی برگشت، گفت که آقا چرا من خسته تان بکنم شما هم که به ما نگاه نمی کنید، اصلا ایشان گل آقا است! تا گفت ایشان گل آقا است، امام گفتند: تویی!؟ آن وقت خندیدند و من گریه ام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم. من مرید شما هستم. گفتند که من می دانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمه ای خورده شما من را ببخشید. گفتند: نه، من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید که از راه راست منحرف نشوم. ایشان گفتند: من برای همه دعا می کنم که از راه راست منحرف نشویم. اینجا من طنزنویس هم اشکش در می آید، سخت هم هست. آقای دعایی گفت: آقا، شما به گل آقای ما سکه نمی دهید؟

گفتند: چرا و اشاره کردند. آقای رسولی بودند یا آقای توسلی یکی از این دو بزرگوار یک کیسه پلاستیکی آورد، توی آن سکه های یک ریالی بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند. او بعد در کیسه را بست و امام زدند پشت دستشان! او دوباره باز کرد و امام یک مشت دیگر سکه دادند. او دوباره بست. امام یک بار دیگر پشت دستشان زدند، او باز کرد و امام یک مشت دیگر سکه به من دادند. یکی از آقایان گفت: امام سه بار به کسی سکه نمی دهد! من دیدم همه اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام بروم ماشاءالله آنقدر ولخرج هستند! امام خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. سپس دست و محاسن آقا را بوسیدم. بیرون آمدیم، حسابش را بکنید در سال 67 که بالاخره قطعنامه را پذیرفته بودند. خوشحال شدیم که بالاخره امام یک لحظه ای شادمان شدند. در بیرونی، همراه با آقای دعایی با حاج احمد آقا روبرو شدیم و نشستیم یک چایی خوردیم. بعد احمد آقا گفت که: گل آقا شنیدم که امام ما را خنداندی، شادمانش کردی، خدا دلت را شادمان کند. می دانی امام مدت هاست نمی خندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم، من حاضرم قلبم را پاره پاره کنم بریزم پاش تا یک لبخند ایشان بزنند. داشتیم می آمدیم یک کسی دوید یک چیزی زیر گوش آقای دعایی گفت، گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت حضرت امام تعداد خانواده شما را پرسیدند، گفتم: این دیگر خیلی صله بزرگی است. به خانه آمدم و به همسرم گفتم برای دست بوسی امام، شما هم می روید. آقای دعایی آمد خانم و دختر مرا برداشت، برد. این اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود. دخترم و خانمم می گفتند: ما همین جور که امام را دیدیم فقط گریه می کردیم، هیچ کاری دیگری نمی توانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم: امام را چه جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم: اینجا من هستم و تو هستی و خدا. خیلی هم برای من سخت است، امام انگار امیدی به حیاتشان نیست! گفت: اتفاقاً من هم همین را می خواستم بگویم. گفتم: در نماز شبت برای امام دعا کن. من طنز نویسم. به مردم لبخند هدیه می کنم. اما هر وقت به یاد امام و رفتنش می افتم، دلم می گیرد. آن وقت آرزو می کنم کاش تراژدی نویس بودم...(منبع: امام (س) به روایت دانشوران؛ ص 222 -225)

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.