چه شد که امیر به خیل شهدا پیوست؟

خود را به ایستگاه رساند تا برای دیدار خانواده به تهران بیاید که قاصد خبر حمله عراق را آورد و از آنها خواست اگر برایشان امکان دارد برای کمک به بچه ها برگردند و امیر نیز برگشت و دیگر بازگشتی در کار نبود و دیدار با پدر و مادر به قیامت سپرده شد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: چند روزی بود که عکسش با جمله ای که گویا همیشه برای دوستان و اطرافیانش تکرار می کرده و شاید از این منظر می خواسته تذکری هم به خودش باشد، برایم جلوه گری می کرد، جمله این بود: «قران را فراموش نکنید و بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قران است» و همین شد تا خلاصه ای از روزگارش را به رشته تحریر درآورم باشد که دستگیر دنیا و آخرت شما خوانندگان و نویسنده شود.

روزهای پایانی سال 43 خانواده استاد علی اربابی که عمری را در راه قران خدمت کرده بود و از اساتید برجسته در این زمینه به حساب می آمد، چشم انتظار آمدن فرزند بودند تا اینکه درست در نیمه اسفند، درد زایمان مادر را راهی بیمارستان کرد و ساعتی بعد مژده به دنیا آمدن فرزند پسر را به پدر دادند.

نامش را احمد گذاشتند ولی از همان ابتدا هم خانواده و هم دوستان او را امیر صدا می کردند.

دوران دبستان و راهنمایی را در مدرسه سعید رستم آباد گذراند و از آنجا که بسیار درسخوان بود و مدیر مدرسه علاقه ویژه ای به او داشت، از پدر اجازه خواست تا دبیرستان امیر را خودش انتخاب کند و به این ترتیب دبیرستان شهریار قلهک شد محل تحصیل بعدی امیر.

مرحوم علی اربابی که خود از 10 سالگی در مکتب قران درس آموزی کرده بود و از اساتید قرانی به شمار می رفت، امیر را نیز از همان کودکی با قران آشنا کرد طوری که امیر به طور منظم در کلاس های قران پدر شرکت می کرد و به علت برخورداری از صدای زیبا، تلاوتی زیبا نیز داشت.

مؤانست امیر با قران از او چهره ای قرانی ساخته بود و سعی می کرد در همه رفتارش از قران بهره ای داشته باشد و آنقدر با صفا و محبت بود که هر که او را می دید، جذب حسن خلقش می شد.

با آنکه بسیار شوخ بود اما رعایت ادب و اخلاق را در مزاح هایش فراموش نمی کرد و احترام به بزرگترها و دیگران در همه رفتارش عیان بود.

امیر بسیار خوش لباس بود و به آراستگی اش اهمیت زیادی می داد و همین مساله بر زیبایی اش افزوده بود.

او بسیار رو راست بود و وقتی میان دیگران بحثی حال چه بر سر مسائل اقتصادی، سیاسی یا اجتماعی رخ می داد، سعی می کرد جانب احتیاط را نگه دارد و کم اظهار نظر کند و به نقل قول از دیگران هم نمی پرداخت که نکند حرفی که از آنها شنیده شایعه ای بیش نباشد.

او علاوه بر اینکه در جلسات قران پدر شرکت می کرد، جلسه جمعه صبح های استاد موسوی را نیز از دست نمی داد و به اتفاق یکی از عموهایش در این جلسات شرکت می کرد و همین تشویقی بود برای شرکت او در مسابقات قرانی طوری که در یکی از مسابقات رتبه سوم را کسب کرد و قرانی به رسم یادبود به او هدیه شد.

استاد دکتر موسوی درباره امیر اینگونه می گوید: صبح های جمعه بود که به اتفاق عمویش در جلسات قران شرکت می کرد و اگر نوبتش می رسید قران را تلاوت می کرد و بعد از اتمام کلاس هم راهی نماز جمعه می شدند.

امیر دوره های نظامی، سیاسی و عقیدتی را در تهران و زنجان گذراند و سپس راهی اندیشمک شد و از آنجا هم به خط رفت.

در جبهه نه تنها یک رزمنده بود که برای بچه ها جلسه های تخصصی قران می گذاشت و به آنها آموزش می داد و سعی اش انجام رسالتی بود که بر دوشش گذاشته شده بود.

برادر امیر از آخرین خداحافظی اش اینطور می گوید: خداحافظی اش با دفعه های دیگر فرق داشت و انگار حس می کردی که بازگشتی در کار نیست.

فاو فتح شده بود و نیروها برای استراحت به اندیمشک بازگشته بودند، لحظه ای بود که بچه های تهرانی برای بازگشت به شهرشان و گذران دوران مرخصی، خود را به ایستگاه رسانده بودند که پیکی خبر می آورد که عراق حمله کرده و نیرو کم داریم اگر برای کسی امکانش هست فعلا از رفتن مرخصی صرف نظر کند. امیر با شنیدن این پیغام داوطلب رفتن به فکه می شود و...

او علاقه بسیاری به شهید فرهاد مبارکی داشت و همیشه او را داداش صدا می کرد و به عموی مادرش سفارش کرده بود که اگر شهادت روزی اش شد او را در مزار کناری فرهاد به خاک بسپارند که همین هم شد، بیست و یکم اردیبهشت ماه بود و دو ماهی از بیست سالگی امیر می گذشت که دفتر عمرش در فکه به خون آغشته شد و بعد از مراجعت پیکر مطهرش به تهران، او را کنار داداش فرهادش به خاک سپردند.

 

 

دیدگاه تان را بنویسید