گفتگوی اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

به کدامین گناه؟ /2

اعلام تروریست بودن منافقان؛ آرزویی که رنگ کهنگی به خود گرفته/ گفت‌وگوی جماران با منیژه صفی یاری، یکی از جانبازان ترور

هفده ساله بود و پر از شور و هیجان نوجوانی، دلش آینده را می خواست. خودش را بالای قله ای می دید که با تلاش به آن رسیده بود. تحصیلات عالیه، موفقیت در مسابقات ورزشی، مادر شدن و... اما بمب آمد و خواست آینده را از او بگیرد. بلند شد، سرش را بالا گرفت و خطاب به بمبگذاران گفت: اگر به جنگ اراده ام آمده اید شما را از پای خواهم انداخت. من یک ایرانی مسلمانم و تو یک تروریست.

جماران - منصوره جاسبی: حوالی ساعت هشت و نیم صبح روز بیست و دوم اردیبهشت ماه سال 64، صدای انفجار مهیبی ناصرخسروی تهران و خیابان های اطراف را بهت زده کرد. کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است اما تلخی اش پس از 38 سال هنوز در خاطره ساکنان قدیمی آن منطقه و مغازه دارانی که بیشترشان شاید رخ در نقاب خاک کشیده باشند، باقی است. بمبی از نوع تی ان تی در ماشینی کار گذاشته می شود که با انفجارش یک ساختمان دو طبقه، یک کارگاه تولیدی پوشاک، 15 دستگاه اتومبیل و 25 مغازه را طعمه آتش می کند. چیزی که با فاجعه انسانی اش قابل قیاس نیست. مردمی عادی که یا برای خرید آمده بودند یا همان حوالی برای کسب روزی، کرکره مغازه هایشان را بالا داده بودند، یا بساط دستفروشی شان را پهن کرده بودند، یا شهید شدند یا باید یک عمر با دست و پای نداشته روزگار می گذراندند و این بود و هست منطق آنانی که به نام خلق، اسلحه روی مردم می کشیدند. 9 تن شهید و 45 مجروح برای منافقان، دستاورد مثبتی به شمار می آمد. عصر همان روز انگار که جام پیروزی را بالای سر برده باشند مسئولیت بمبگذاری را عهده دار شدند. یکی از آنانی که آن روز نوجوانی هفده ساله بود و برای اولین بار با مادر رفته بود تا بازار تهران را از نزدیک سیاحت کند، منیژه صفی یاری است. روایت زیر حاصل گفت و گویی صمیمانه با وی است:

 

پیچ تنظیم قرارمان درست کار نمی کرد تا اینکه بالاخره ساعت و روزش مشخص شد. شدیم یک گروه سه نفره، خبرنگار، عکاس و تصویر بردار. به جمع دونفره خانوادگی خانم منیژه صفی یاری وارد شدیم. انگار همه اشتیاقشان را ریخته باشند در کلامشان و انگار که ما عضوی از خانواده بزرگشان هستیم. استقبالشان گرم بود و صمیمی. خانم صفی یاری با عصای زیر بغل خودش را به پذیرایی رساند و روی کاناپه نشست. لبخندی را کنار لبش شلال کرده بودند. قدیمی ها خوب می دانستند که می گفتند خدا در و تخته را با هم چفت می کند و حالا حکایت این زوج بود. زوجی که به خاطر جانبازی خانم صفی یاری هیچ گاه نتوانستند طعم شیرین فرزند را بچشند و تنها توکل بود که این خلأ را در زندگی شان چاره سازی کرد. نیاز به مقدمه چینی برای باز کردن سرِ صحبت نبود آنقدر خودشان کاربلد بودند که سوال ها یکی یکی مقابل بانو صف می کشیدند و او پاسخ ها را در تنوری که خوب سرخ شده بود، تحویلمان می داد.

 

منیژه صفی یاری

 

38 سال پیش یعنی بیست و دوم اردیبهشت ماه سال 64، مادر با دختر ته تغاری اش که هفده بهار را تجربه کرده بود، قصد می کند او را برای اولین بار به بازار تهران ببرد. منیژه نگاهش به محیط اطراف دوخته شده بود و داشت پرسش های ذهنش را پاسخ می داد، که انفجاری عظیم او را به سویی پرتاب می کند. خودش می گوید فکر می کردم کامیونی به من خورد؛ اما به خود که آمده بود متوجه انفجار شده بود. جویی از خون از پایش روی زمین راه باز کرده بود اما منیژه مدام مادر را صدا می کرد. پای مادر هم زخمی شده بود و خون خودش را از جاهای مختلف به بیرون شُره می داد. مِهی از دود و آتش همه جا را پوشانده بود. منیژه با صدایی که برای بیرون آمدن از حفره های حنجره، خودش را مدام به دیواره اش می کوبید مدام می پرسید چی شده؟ چی شده؟ به خود که آمد متوجه پای راستش شد. برای باقی ماندن، خودش را به پوستی بند کرده بود. اما انگار پایش برایش اهمیتی نداشت، دلشوره هایش برای مادر بود. مثل طفلی شده بود که در شلوغی بازار دست از چادر مادر رها کرده و گم شده است. لحظاتی بعد مادر با زخم هایی که بر پا و دیگر نقاط بدنش نشسته بود، منیژه را در آغوش کشید. دستان منیژه خون آلود شد و گمان کرد که قلب مادر تیر خورده. وحشتی به جانش چنگ انداخت. گاری ای برای بردنشان آمده بود. در میانه آتش و دود آنها را سوار بر آن کردند و به کنار وانتی رساندند. او و چند نفر دیگر را بر پشت وانت سوار کردند. مادر گاهی به هوش بود و گاهی بیهوش می شد اما منیژه با چشمانی باز اطرافش را رصد می کرد. دقایقی بعد به بیمارستان سینا رسیدند. درِ عقب وانت که باز شد، جویی از خون به راه افتاده بود منیژه اما همچنان مقاومت می کرد. مادر ـ دختری شان آنها را از هم جدا کرد. منیژه همان جا ماند و مادر را به بیمارستان امام خمینی منتقل کردند. 

 

کشور درگیر جنگ بود. از امکانات پزشکی امروزی هم خبری نبود. منیژه را به اتاق عمل بردند. شوکی که به او وارد شده بود بیهوشی را به تعویق انداخته بود. برای چهارمین بار آمپول بیهوشی، دست منیژه را نیشگون گرفت اما انگار نه انگار. دکتر بیشتر از این نمی توانست صبر کند. باید جراحی را شروع می کرد. ترجیح می داد با پرسش های بی ربط، سر منیژه را گرم کند مثلا می گفت: صبحانه چی خوردی؟ و... طاقت منیژه طاق شده بود. از دکتر می خواست پایش را قطع کنند اما دکتر که گرم و سرد روزگار را چشیده بود می گفت نه دخترم باید پایت را نگه داریم و پیوند بزنیم. جراحی به پایان رسید و او همچنان مانند کسی بود که قرص خواب خورده باشد.

 

بالاخره انرژی منیژه دوز پایانی اش هم تمام شد و خواب عمیقی او را احاطه کرد. حوالی ساعت دوازده شب چشم که باز کرد، نگاه های مختلف او را محاصره کرده بودند. فامیل آمده بودند تا مرهمی بر زخم او شوند.

 

دو سه روزی از ماندنش در بیمارستان می گذشت، خودش را به هر سختی ای بود به مجروحان دیگر رساند چند روز بعد اما چند تایی از آنان که حالشان رو به وخامت گذاشته بود به شهدای حادثه پیوسته بودند. 

 

یک هفته ای گذشت، دکتر به این نتیجه رسید که پا باید قطع شود. منیژه 17 ساله بود، دختری که هم مسابقه دو می داد و هم در مسابقات بسکتبال مدرسه نقش آفرین بود. نه می دانست پای مصنوعی یعنی چه نه دلش می خواست بقیه زندگی را بدون پا بگذراند. او آرزوهای بزرگ داشت. از دانشگاه رفتن و ادامه تحصیل گرفته تا ازدواج و مادر شدن. اما همه یا بخشی از آنها مانند دیوار نَم داری بود که هر آن ممکن بود فرو بریزد. به عمق فاجعه که فکر می کرد، همه خشمش را فریاد می زد. خشم از نامسلمان هایی که داعیه دار مسلمانی بودند. دکتر را از اتاق بیرون کرد و مدام می گفت: نمی گذارم پایم را قطع کنید. اشک ها آنقدر آمده و آمده بودند که دیگر سرچشمه شان خشک شده بود و منیژه همه را حتی پدر و مادرش را هم از خود دور می کرد. او آن ساعت ها دلش تنهایی می خواست. داشت دنیایی را می ساخت که در آن او با یک پا باید راه می رفت. درس می خواند. عاشق می شد. مادر می شد. دختری می کرد و... دنیایی که بعدها بعضی از ابعادش ویران شد اما منیژه یاد گرفته بود که توکل کند نه به زبان و لفظ که در عمل متوکل شده بود. 

 

بمب گذاری ناصر خسرو

 

ساعتی بعد منیژه آرامش را در خانه دلش یافت. از خاله اش خواست که موهایش را ببافد. دکتر را خبر کند. او برای یک عمر با پای مصنوعی همدم شدن، آماده شده بود. منیژه در هفده سالگی داشت توکل را مزه مزه می کرد. درست مانند همان هایی که در سیزده چهارده سالگی میان خون و دود و آتش باز هم مقاومت کردند.

منیژه تصمیمش را گرفته بود. او می خواست زیر چتر توکل، زندگی اش را ادامه دهد. درس خواند و دانشگاه رفت. با خانواده قربانیان ترور آشنا و دوست شد. بعدها که انجمن حمایت از قربانیان ترور شکل گرفت، منیژه نماینده کودکان ترور شد. در مجامع بین المللی زیر هجده سال کودک حساب می شود. هر بار که در این مجامع شرکت می کند، قصه همان است که بود. او آخرین بار به نشانه اعتراض می گوید: تنها چیزی که اینجا رعایت نمی شود، حقوق بشر است. 

برخوردهای سیاسی در مجامع بین المللی حتی درباره قرنیان ترور هم نمود ویژه ای دارد، صفی یاری از تجربه اش در فرانسه می گوید: در مجامع بین المللی پیشنهاد دادم تا کلاس های روان درمانی برای این قربانیان بگذارند چون فرقی نمی کند کجا ترور شده باشی، ایران یا فرانسه نمی شناسد.

پیرهای فرتوت که روزگاری سازمان منافقان را تشکیل داده بودند و حالا کمی روسری هایشان عقب تر رفته، به راحتی در این مجامع تشکیل پنل می دهند و به دفاع از خود می پردازند و می گویند ما هیچ کاری نکرده ایم و اگر هم کاری کرده ایم کاملا بحق بوده است. حالا آیا این را می توان نامش را دفاع از حقوق بشر گذاشت؟! آیا باید همه مانند آلبانی سرشان سنگ را لمس کند و به خود بیایند؟! 

خانم صفی یاری می گوید: بعد از 42 سال چند سالی است که توانسته ایم برای شهدای هفتم تیر، دادخواهی به دادگاه لاهه ارائه دهیم که باز هم به نتیجه نرسیده است. 

آرزویش این است که صدای دادخواهی کودکان خردسالی که در بیمارستان بهرامی به شهادت رسیدند، پیر و جوانی که در ترورهای خیابانی به خون غلتیدند و... روزی نتیجه دهد و مُهر باطلی بر پرونده منافقان بخورد و هیچ کشوری پناهشان نباشد. و کسی یا کسانی پیدا شوند که مردانه آنان را تروریست اعلام کنند.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
8 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.