ققنوس فاتح

  • چند روزی همقدم با شهید وزوایی-6

    وقتی که محسن نگاهش کرد و گفت که منم دیگر باید بروم دلش هری ریخت. آخر می دانست که پیش بینی های محسن در این مسائل ردخور ندارد.