به آسمان فرودگاه مهر آباد رسیدیم. هواپیما چرخ هایش را باز کرد و ارتفاع کم کرد. اما سخت می لرزید و گاه انگار فرو می افتاد. من هر دو دسته صندلی را در پنجه می فشردم و حمد می خواندم. آقای حائری چشمانش بسته و آرام بود....

به گزارش جماران وزیر اسبق وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در کانال تلگرامی خود نوشت: بهمن ماه ۱۳۶۰ از شیراز به تهران می آمدیم. غروب بود و هوا سرد و شیراز بارانی و ابری. ساعتی در فرودگاه به انتظار ماندیم. گفتند وضعیت هوای فرودگاه تهران مناسب نیست. جنگ هم بود. اما علت تاخیر باد های تند و مه سنگین بود. با آیه الله حائری همسفر بودم. هر دو نماینده شیراز بودیم . آقای حائری این رسم را داشت که بیشتر سکوت می کرد یا از سکوت و تکان خوردن آرام لب هایش می شد فهمید که دارد نماز می خواند! این گونه نماز خواندن را در کودکی از حاج آخوند روحانی روستای مهاجران دیده و یاد گرفته بودم. او با اسبش که از مارون تا حمریان می رفت. سرش پائین بود و نماز می خواند. خمشی کوتاه به عنوان رکوع و بعد خمشی بیشتر به عنوان سجود. پدر بزرگم می گفت وقت درو هم حاج آخوند نماز میخواند. قنوتش را زمزمه می کرد. در قنوت خوانده بود:

تو تا خود را به کلی در نبازی

نمازت کی شود هر گز نمازی

یکی از شاگردان علامه طباطبایی می گفت. درس ایشان تمام شده بود. به سمت خانه می رفتند. دنبالشان رفتم و گفتم: سلام علیکم حاج آقا! فقط گفتند سلام! و راهشان را ادامه دادند. نه احوالپرسی و نه نگاهی! آزرده شدم. چرا به من توجه نکردند!؟ بعدا علامه از من عذر خواهی کردند و گفتند مشغول نماز بوده اند. تابلویی از خوشا آنان که دایم در نمازند!

به آسمان فرودگاه مهر آباد رسیدیم. هواپیما چرخ هایش را باز کرد و ارتفاع کم کرد. اما سخت می لرزید و گاه انگار فرو می افتاد. من هر دو دسته صندلی را در پنجه می فشردم و حمد می خواندم. آقای حائری چشمانش بسته و آرام بود. هواپیما به زمین که نزدیک شد. کنار پنجره بودم. نزدیک بود بال به زمین اصابت کند. با صدای ضجه و فریاد موتور، هواپیما به سرعت ارتفاع گرفت. خلبان گفت، به دلیل توفان و باد های تند امکان نشستن در فرودگاه مهر آباد نیست به اصفهان می رویم. فرودگاه اصفهان ما را به قسمت پاویون بردند. اقای حائری پرسید نماز خانه کجاست؟ رفتیم. اتاق کوچکی با گلیمی نخی و یخ زده . نه بخاری و نه گرمایی. احساس کردم که سرما مثل تیغ کف پایم را می سوزاند. نیمه شب بود. نمازی هم که خواندیم؛ نماز بی هنگام بود!مستحبی بود. من بیشتر در حال و هوای نماز آقای حائری بودم، زمزمه نماز. قنوتش یادم مانده است: این قنوت را آیه الله بیات زنجانی هم در نماز می خواندند. الهنا عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک! انگار نه انگار که این اتاق یخ زده است و گلیم خشک رنگ و رو رفته ، تکه ای از صحرایی یخ زده است. هیج شتابی در نماز خواندنش نبود. سلام نماز که داد. نگاهی به من کرد. تبسم کرد و گفت: « شاید به این آخرین نماز نمی رسیدیم! مرگ همین طور است. خانه اش پشت پلک های ماست!»

آن نماز خاطره معطرش برای همیشه برایم باقی ماند. و آن تعبیر و تفسیر همراه با تبسم که :« مرگ خانه اش پشت پلک های ماست!» در هواپیما که روز بعد به تهران می آمدیم. نماز حاج آخوند را برایش گفتم. گفتم او معلم گلشن راز ما بود! این بیت را هم با آواز برایمان میخواند، پدر بزرگم می گفت در قنوت وقت درو هم می خوانده است:

تو تا خود را به کلی در نبازی

نمازت کی شود هرگز نمازی

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.