• کدخبر: 886270
  • نسخه چاپی

پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

وقتی زیر سایه درختان انبوه بندر عباس  و روبروی دریای نیلگون خلیج فارس یا زیر سایه پرتقالی در فاریاب،  می نشستم و غرق می شدم در بحر واژه ها و خاطرات زندان تنگ و نمناک بغداد را می نوشتم، اصلا فکر نمی کردم کتابی که حاصل آن لحظه های ناب است 

 به تیراژ 150 هزار نسخه ای برسد، اما این اتفاق شیرین افتاده است و حالا هزاران ایرانی پیر و جوان و نوجوان سرگذشت مرا می دانند و آن بیست و سه نوجوان اسیر ایرانی را می شناسند.

سه سال از نوشتن کتاب « آن بیست و سه نفر» می گذرد و خاطرات پس از نگارش آن که مشحون از مهربانی خوانندگان عزیز است خود به اندازه کتابی شده که نشان می دهد یک کتاب گاهی با دلهای خوانندگانش چه می کند. 

یکی از باز خوردهای زیبای بعد از انتشار کتاب را اینجا می نویسم.

:

دارم توی دانشگاه به رتق و فتق امور ستاد استقبال از دانشجویان جدید الورود می پردازم. همه جا شلوغ است و تازه واردها که از همه جای کشور برای تحصیل به دانشگاه شهید باهنر آمده اند هر کدام خواسته ای دارند و من که مدیر فرهنگی دانشگاهم باید به رسم کرمانی ها میزبان شایسته ای برای مهمان های جوانمان باشم که لابد برای اولین بار از خانه و خانواده دور شده اند. در میان جمعیت کسی دستانش را حلقه می کند دور گردنم صورتم را می بوسد و می گوید احمد یوسف زاده شما هستین؟ چهره مرد چهل ساله برایم آشنا نیست. میگویم بفرمایید در خدمتم.مرد خیره می شود در من.از پای تا به سر. اشک هایش سرازیر می شود، جلو می آید و سر و رویم را می بوسد.شرمنده می شوم از محبت او. نمی شناسمش اما او انگار مرا بهتر از خودم می شناسد. تلاش برای شناختنش بی فایده است. فکر می کنم از دوستان برادر شهیدم موسی است و اشکها یش لابد برای اوست که با دیدن من سرازیر شده، اما اشتباه می کنم. با چشمان اشکبار نگاهم می کند و بغض امانش نمی دهد که بگوید کیست و دلیل اینهمه محبت چه می تواند باشد.. دستش را می گیرم و به دفترم هدایتش می کنم. رهگذران نگاهمان می کنند. در راه فقط اشک می ریزد. دستور می دهم استکانی چای بیاورند بلکه آرام بگیرد. آرام می گیرد و تا از سردرگمی درم بیاورد به زحمت می گوید من آمده م که دستت 

را ببوسم بخاطر همه رنج هایی که شما بیست و سه نفر کشیده اید. شستم خبردار می شود. او یکی از خوانندگان کتاب من است که از روستای هور پاسفید تا زندان استخبارات و اردوگاه رمادی اینهمه راه پا به پای من آمده است.

خجالت می کشم و صورتش را می بوسم. جرعه ای چای تلخ می نوشد و می گوید آمده ام که احوال تو و دوستانت را بپرسم و بگویم آرزوی دیدارشان دارم که حق بزرگی بر  گردن ما دارند.

از خجالت می میرم و زنده می شوم. سرگذشت دوستانم را یکی یکی برایش تعریف می کنم. می گویم غیر از سید عباس سعادت که به دیدار خدا رفته بقیه در جای جای ایران عزیز زندگی می کنند. از یحیی دادی نسب می گویم که بر امواج خروشان خلیج فارس ماهیگیری می کند تا خرج خانواده  شش نفره اش را در بیاورد. از محمد ساردویی میگویم که برای تکمیل تحصیلات دکترایش به لندن رفته و از حسین بهزادی و علیرضا شیخ حسینی می گویم که پزشک شده اند و برای کودکان شهرشان نسخه می پیچند. از ابوالفضل و حسن مستشرق می گویم که یکی در زنجان و دیگری در ساری برای خودشان صاحب عزت و اعتباری هستند.از سیرجانی های گروه از رفسنجانی ها از کرمانی ها، از محمود رعیت نژاد مشهدی که با هفت فرزند قد و نیمقد با زندگی کلنجار می رود، از محمد صالحی شهربابکی می گویم که این روزها مردانه با بیماری اش می جنگد و خم نمی شود ، از تهرانی های گروه که دو نفرند می گویم.

 قصه زندگی بعد از اسارت آن بیست و سه نفر را برایش تعریف می کنم و او آه می کشد. پشت سر هم می گوید:

شما را بخدا اگر کاری دارید بگذارید من انجام بدهم.من مخلص شمایم. شما قهرمانان این کشور هستید 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

  • کدخبر: 886270
  • نسخه چاپی
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.