مادر 'حمید قاسم‌پور' نخستین شهید مدافع حرم گردان 109 قمر بنی هاشم از شهرستان آباده استان فارس با آرامشی نشسته و این حرف‌ها را می‌زند.
گاهی بغض می‌کند؛ اما کمتر می‌شود اشک را در چشمانش دید. با اطمینانی قلبی سخن می‌گوید و مدام به خاطرات کودکی فرزندش سر می‌زند و باز، ‌به زمان حال سرک می‌کشد؛ اما گویی زمان برای او در روز‌های بودن حمید متوقف شده است و او این روز‌ها تنها دوره می‌کند و به خاطر می‌آورد آن داستان‌ها را، آن مادری‌ها را.
خدا را با ذوق شکر می‌کند که حمید را به او داده بود. از اینکه چقدر مراقب او بود حرف می‌زد. می‌گفت: پسرم نمی‌توانست با هر بچه‌ای بازی کند، گاهی خودم در بازی‌هایش او را همراهی می‌کردم، من خیلی از او مواظبت کردم.
بوسه‌های آرام پسر را صبح‌ها پیش از رفتن به مدرسه‌اش به یاد می‌آورد و از تعریف آن همه محبت و گفت و شنود مادر و پسری برق ذوقی در چشم‌هاش دیده می‌شد.
خدا حمید را در نخستین سالگرد ازدواجش به او داده بود و حالا که قد کشیده و برای خودش مردی شده بود، در رویایش او را در لباس دامادی می‌دید.
مادر این بار به خاطراتی نزدیک‌تر نقب می‌زند، از رفتن حمید به کربلا می‌گوید: روزی حمید عازم کربلا شد، سفرش خیلی طولانی شد، یک ماهی طول کشید، واقعاً دلم برایش تنگ شده بود، خیلی. وقتی برگشت حسابی بغلش کردم، گفت مامان برات خیلی دعا کردم و بعد یک چادر مشکی اعلا به من هدیه داد. پسرم تجملاتی نبود، فقط برای خودش و من سوغات آورده بود؛‌ اما سوغات من یک چادر فرد اعلا بود و سوغات خودش یک پیراهن مشکی 10 ‌هزار تومانی.
**
سال 1394 است، حمید حالا 22ساله شده است و دارد از خانه و خانواده خداحافظی می‌کند که به عراق برود، این بار برای مدتی نامعلوم.
حمید رو کرد به مادرش و گفت: مامان همیشه می گویی قلب خودت و من (حمید) یکی است، شاید سه ماه یا شایدم بیشتر طول بکشه و برنگردم.
مادر گفت: هرچه خدا بخواهد پسرم. خدا را شکر تو فرزند من نیستی، تو فرزند حضرت زهرایی.
یک هفته بعد حمید بازگشت. مادر او را سخت به آغوش فشرد و اشک ریخت، آرام‌ در گوش پسرش می‌گفت: اینقدر دلم تنگ بود... اینقدر دلم تنگ بود.
حمید گفت: مامان،‌اگر خدا قبول کند می‌خواهم پاسدار حرم حضرت زینب (س) باشم، آمدم تا از شما اجازه بگیرم. به بابا گفتم می‌خواهم برم حرم حضرت زینب (س)، بابا رفته توی فکر. از تو می خواهم که بابا را دلداری بدهی.
مادر رفت سمت دیگری از اتاق. چادر سفید زیبایی در آورد و به حمید نشان داد، چادر عروسش را آماده کرده بود، حمید هم رفت و کت و شلوار دامادی‌اش را آورد. به مادر گفت: اگر خدا قبول کند می‌روم برای کشتن دشمنان دین خدا.
پدر حمید زخم جنگ بر تن دارد، او جانباز است و می‌داند جنگ چیست. خودش در 16سالگی به جبهه رفت و حالا فرزندش را در مقابلش می‌بیند که ایستاده و با رضایت‌نامه‌ای در دست می‌خواهد به سوریه برود.
از حمید خواسته چند روزی صبر کند. توی دلش آشوب است. می‌داند که کاری سخت در پیش است. انگار فکرش را نمی‌کرد که پسرش اینقدر زود بزرگ شده باشد که بتواند اسلحه به دست بگیرد و در سرزمینی دیگر مقابل دشمنی بیرحم بایستد.
دل و ذهنش درگیر است. شب‌ها می‌رود بالای سر حمید، چهره‌اش را نگاه می‌کند، شاید می‌داند این رفتن، خودِ رفتن است، رفتنی بی‌بازگشت.
در بحبوحه این دلشوره‌هاست که رؤیایی راه را به او نشان می‌دهد، رؤیا او و حمید را با هم در راه سوریه همسفر می‌کند، پدر می‌گوید: مسیر سبز بود و فراخ. من که تا به حال به سوریه مشرف نشده‌‌ام، اما حس می‌کردم چقدر به حرم نزدیکم. در راه ایستادم تا از حمید عکس بگیرم. بعدها که عکس‌های حمید در سوریه به دستمان می‌رسید، فهمیدم اینجا همان جایی است که در رویا دیده‌ام.
نگاهش خیره به یک سو است، انگار دارد رویا را دوباره بازآفرینی می‌کند، از غم همیشگی صدایش خبری نیست و به جایش می‌توان صدایی پرشور را شنید، ادامه می‌دهد: با حمید رفتیم تا گنبدی طلایی را دیدم، گفت اینجا گنبد حرم حضرت زینب (س) است. پنجاه متری مانده بود که به دری شبکه‌ای رسیدیم. حمید رفت آن طرف در. من ماندم. گفت دیگر خطرناک است بابا، شما نیایید.
صبح شده است، پدر حمید را می‌خواند، می‌گوید: می‌دونی با من چکار کردی؟ منو بردی به حرم بانو زینب (س). حالا نه تنها با امضا که با قلبم رضایت‌نامه رو امضا کردم.
**
آن روز حمید زنگ نزده بود. پدر در اتاق بود و مرتب با تلفن حرف می‌زد. برادرم به خانه ما آمد؛ اما جور دیگری رفتار می‌کرد. خیلی بی‌تاب شده بودم و گریه می‌کردم. به برادرم گفتم: چرا امروز از حمید من خبری نیست؟ دلداری ام داد و گفت: نگران نباش خواهرم، حمید خوب است، خوب.
حس خواهر و برادری به من خبری را الهام کرده بود. بی اختیار گریه و سوگواری ام آغاز شد. کسی در دلم می‌گفت دیگر حمیدت را نداری و دیگر نداشتم، حمید از دستم رفته بود و به عرش الهی پر کشیده بود. اینجا بود که رو به قبله ایستادم،‌ گفتم: انشاالله کبوتر زینب پذیرفته باشد.
7375 / 2027
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.