خبرنگاران و دبیران خبر در ایرنا، در آستانه روز معلم، با دوره‌ روز‌های کودکی خود، تصاویری از ماندگارترین آموزگارانشان را به یاد آوردند، ‌تصاویری که شاید گذر زمان آن‌ها را در ذهنشان مبهم کرده باشد؛ اما ماهیتش با نقشی از انسانی‌ترین رویداد‌ها گره خورده است.
برای هریک از ما آموزگاران نماد بسیاری از مفاهیم زندگی هستند؛ به ‌خصوص وقتی سن و سال کمی داشتیم.
روز نخست مدرسه، روزی است که اولین تحول جدی زندگی که ما را به سمت استقلال، شناخت خود و شناخت جهان می‌کشاند، رخ می دهد و آموزگار در این تحول به مرکز دنیای کودکانه ما بدل می‌شود.
سخنش سند مهم ‌ترین موضوعات می شود و شیوه حرف‌هایش خوش‌آهنگ‌ ترین نغمه.
خاطره حضور معلم، گاهی حس مطبوعی است که هرگز از یاد نمی‌رود.
نخستین روز مدرسه و همچنین خاطرات بودن با آموزگاران را بسیاری از افراد به خاطر دارند، هرچند شاید با گذر زمان، سیال و لرزان شده باشد اما ماندگار است.

** ‌خانم سکرو، تازه ‌واردی که محبوب شد
خاطره روز اول سیده سمیرا متین نژاد خبرنگار ایرنا از معلم خود چنین است:
مدرسه دوران کودکی من، در خیابان نادر شیراز بود. 23سال پیش دبستان نبوت که با عنوان نمونه مردمی، یکی از مدارس خوب ناحیه یک شیراز به شمار می‌رفت. مدرسه ما بزرگ بود و قدیم. مدرسه ای که دورو برش را مغازه احاطه کرده بود و هنوز هم چنین است.در آن سال، مدرسه‌ها نه اول مهرماه که در 15 شهریور ماه باز شد که در نوع خود برای تابستان گرم شیراز بدعتی به شمار می‌رفت.
همان روز ‌ما مشغول اسباب ‌کشی بودیم و به جای پدر و مادر، دختر‌خاله‌ام مرا به مدرسه رساند. همهمه و شلوغی کلاس‌اولی‌ها و مادرانشان کمی دلهره‌آور بود. سه کلاس اول، سهم مدرسه 15 کلاسه ما بود.
ناظم‌ های مدرسه از مادران خواستند کودکانشان را به آن‌ها بسپارند. هیچ ‌یک از بچه‌ها گریه نمی‌کردند، فقط یکیشان که نامش زهرا رحیمی بود، بهانه‌ گیری می‌کرد و مادرش هم مدت‌ها با او سر کلاس می‌نشست.
ناظم‌ها همه ما را که بیش از 120 دانش‌ آموز بودیم به راهرویی بن‌ بست راهنمایی کردند که انتهایش حیاط ‌خلوتی بود که از آن به عنوان انباری استفاده می‌شد. شلوغی زیاد بود، سالن تاریک. اینجا بود که کمی ترس به دلم راه یافت و شاید به دل بقیه هم.
سه معلم نام بچه‌ها را یک‌ یک صدا می‌زدند و آن‌ها را به کلاس خود می‌خواندند. معلم ما خانم سَکَرّو تازه‌ وارد بود و دو معلم دیگر از قدیمی‌ها و محبوب‌ها. اول آن دو معلم بچه‌های کلاسشان را فراخواندند و چهل و چند نفر باقی‌مانده همراه با خانم سکرو به کلاس رفتند.
مادرانی از اینکه دخترانشان در کلاس خانم سکرو افتاده بودند، ناراحت بودند و با خشم و عصبانیت از این چینش کلاسی ابراز نارضایتی می‌کردند. این رفتار حس سرخوردگی را به من القا کرده بود و از معلمم نه تنها ترسیده بودم که دوستش هم نداشتم؛ اما وقتی سر کلاس نشستیم و او با ما حرف زد، مهربانی عجیبی داشت که بی‌شباهت به آرامش حضور مادر نبود.
پس از چندی، بچه‌ها آنقدر خانم سکرو را دوست داشتند که به محبوب‌ ترین معلم کلاس اولی‌ها بدل شد. بعد هم والدین درخواست کردند که خانم سکرو در پایه دوم نیز معلم ما باشد و چنین هم شد؛‌ حالا دیگر جنگی بر سر افتادن در کلاس خانم سکرو در گرفته بود.
خانم سکرو با مهربانی ‌اش و کارت‌های صد و هزار آفرین همیشگی‌اش،‌ بی‌آنکه تلاشی بیهوده کند بهترین معلم همه دوران‌های بیشتر ما شد.

** معلمی که گل کاشت
غلامرضا مالک‌ زاده، خبرنگار و دبیر خبر پیشکسوت ایرناست.
او که اصالتاً اهل جیرفت کرمان است، تحصیلات ابتدایی ‌اش را در خرمشهر طی کرده است.
خاطره ای از آقای سبحانی برایش ماندگار شده است.
دبیر خبرگزاری ایرنا خاطره‌اش را چنین بیان کرده است:
کلاس پنجم ابتدایی بودم. خرمشهر درس می خواندم. ناظم سختگیری داشتیم به نام آقای کاظمی. سال های قبل، روز اول سال تحصیلی توی بلندگو داد می زد 'از فردا هیچکس حق ندارد با دمپایی، لباس کهنه و بدون کیف به مدرسه بیاید.' برای قبولاندن حرف هایش، شیلنگی را که ابزار کتک زدن بود بالا می گرفت و تکان می داد.
تهدیدش را سال های قبل عملی کرده بود و خیلی ها را به خاطر لباس کهنه و پوشیدن دمپایی و نداشتن کیف، با شیلنگ کتک زده بود. برخی از دانش آموزان از روز سوم دیگر به مدرسه نیامدند.
حرف اولیای دانش آموزان را که ندار و فقیر بودند، اصلاً نمی شنید. وساطت معلمان را هم نمی پذیرفت.
روز اول سال تحصیلی 55- 56 هم همان تهدید را بر زبان آورد. آقای کاظمی اسم همه بچه هایی را که از نظر او بی انضباط بودند و فردا باید با کیف و کفش و لباس نو به مدرسه بیایند، سر صف خواند.
روز دوم که به مدرسه رفتیم، بچه هایی را که گمان می کردیم آن روز بادمپایی، لباس کهنه و بدون کیف به مدرسه می آیند یا اصلاً نمی آیند، با کفش و لباس و کیف نو در صف دیدیم.
آقای کاظمی شیلنگ را در هوا تکان می داد و جایی برای فرودش نمی یافت.
مدیر مدرسه آقای دلفی که کمتر می دیدیمش توی بلندگو گفت:از آقای سبحانی به دلیل تامین لباس و کیف و کفش بچه های بی بضاعت ممنونیم.
بچه ها کف زدند و هورا کشیدند. آقای سبحانی معلم کلاس اول دبستانی ها بود. او اولین سالی بود که به مدرسه ما آمده بود.

** روزگار پر افت و خیز آقای میرفیاض
حمیدرضا خلیقی، معروف به سیروس خان، خبرنگار ورزشی ایرنای فارس است. ایشان ازنظر سن و سال رقمی، بزرگ خبرنگاران ایرنا به ‌شمار می‌رود؛ اما در جنب و جوش و شور و هیجان، به ‌ویژه در روز‌های فوتبالی، از همه ما ایرنایی‌ها جوان‌تر است و شعارش این است: ورزش تعطیل نیست.
سیروس‌ خان در سال 1344 در شهرستان استهبان وارد دبستان شد. او در خاطراتش از معلم کلاس اول، آقای میرفیاض اینگونه یاد می‌کند:از وقتی خودم را شناختم، آرزویم این بود که درس بخوانم. برای همین تا سال 1344 مشتاقانه صبرکردم تا بتوانم هر چه سریعتر وارد دبستان شوم. با شور و شوق بسیار همراه با پدرم برای ثبت نام به دبستان آموزگار که نزدیک به منزلمان بود، مراجعه کردم و این روز به بهترین روز زندگی من بدل شد. شب قبل را از فرط خوشحالی تا صبح بیدار بودم و در رویاهایم سیرمی کردم. باچه شوق و ذوقی کتاب های کلاس اول را با کمک خواهران بزرگتر جلد گرفتم و با آن کت و شلواری بزرگی که باید تا چند سال پوشیده می‌شد، وارد مدرسه شدم و برای نخستین بار در صف صبحگاهی ایستادم. پس از اینکه مدیر مدرسه سخنانی ایراد کرد، نخستین زنگ مدرسه به گوشم نوای زیبایی داشت و سپس با صف وارد کلاس اول شدیم.
شور و هیجانی در کلاس ایجاد شده بود و هر کس هم سعی داشت در نیمکت ردیف اول بنشیند؛ اما من در ردیف دوم قرار گرفتم و لحظاتی بعد هم در میان هیاهوی همکلاسی ها به ناگاه معلم ما زنده‌ یاد استاد میرفیاض با روحیه‌ای خوب وارد کلاس شد.
ما نیز با گفتن 'بر پا' همه از جا بلند شدیم و بعد با 'برجا'ی آقای میرفیاض نشستیم؛ سپس شروع کرد به صحبت کردن که در همین بین، صدای گریه چند دانش‌آموز از ته کلاس بلند شد. برخی از همکلاسی ها که ترسیده بودند، اشک‌هایشان جاری شد.
آقای معلم بدون تعلل به سراغ آنها رفت و از ته کلاس آنها را به جلو آورد؛ برای همین، ما هم از نیمکت دوم به نیمکت سوم منتقل شدیم. بعدها همین دانش‌آموزان که گریه می کردند، بهترین و زرنگ‌ترین دانش‌آموزان کلاس شدند که این موضوع به دلیل روش و رفتار خوب استاد بود.
معلم چند بار تکرار کرد 'فرزندانم به کلاس اول خوش آمدید' در این لحظه بود که کلاس آرام گرفت و بچه‌ها به سخنان معلم که در مورد علم و دانش بود، گوش دادند.
پس از آن، اولین کتابی که معلم از ما خواست از کیف ها بیرون بیاوریم، کتاب فارسی بود. استاد کلاس اول شعرهایی را که در صفحات نخست کتاب نوشته شده بود، ‌خواند: 'ز گهواره تا گور دانش بجو' و 'توانا بود هر که دانا بود' چه لذتی داشت برگ خوردن اولین کتاب و شروع یادگیری الفبا!
در آن زمان در کتاب فارسی کلاس اول، الفبا با روشی خوب و با اشکال مختلف طراحی شده بود. معلم هم با سبک شعرخواندن درس داد؛ طوری که دلمان نمی خواست کلاس تمام شود. با هر حرفی که یاد می‌داد با دست به روی میز می کوبیدیم و کلاس را به یک محیط شاد و فرهنگی تبدیل کرد.
بعد از اینکه چند روزی از مدرسه گذشت، روش تدریس معلم هم تغییر کرد و کاملاً جدی شد و اولین مشق را هم گفت سه صفحه در دفتر از حروف الف تا ز را تکلیف کرد و تاکید کرد که با خط خوانا و تمیز نوشته شود. هر کس هم خوب و مرتب تکلیفش را با مداد انجام می‌داد، جایزه می‌گرفت. این روش هم بهترین انگیزه برای ما بود تا خواسته معلم را پیاده کنیم و جایزه بگیریم.
روز بعد دفترها را جمع کرد و به سر میزش برد. آن‌ها را در سکوت کلاس ورق می زد و بر روی مشق ها می نوشت و با صدای بلند می خواند: 'آفرین پسرم، بیشتر دقت کن' برای همه همین جمله را به کار برد؛ اما از میان 20 دفتر، چهار دفتر را انتخاب کرد که دفتر من هم جزو آن‌ها بود و به هریک از ما یک مداد خوب با مارک سوسمارنشان داد که در آن زمان، گران بود؛‌ همچنین یک خط کش هم جایزه گرفتیم و اینجا بود که احساس غرور کردیم و دوست داشتیم زودتر کلاس تمام شود و به منزل برویم و جایزه هایمان را به خانواده نشان دهیم. یادم هست که جوایزم را با خودم به رختخواب بردم. چه ذوقی داشتم! فردا صبح هم با اشتیاق از خواب بلند شدم و دوان دوان به مدرسه رفتم.
در سر کلاس، معلم آنها را که روز گذشته جایزه گرفته بودند، صدا زد و گفت شما در نیمکت اول بشنید و همین مسئله باعث شد دیگر دانش‌آموزان هم انگیزه پیدا کنند و برای کسب جایزه تکلیفشان را مرتب انجام دهند؛ طوری که پس از حدود یک ماه همه جایزه گرفتند و چرخشی هم در نیمکت اول نشستند.
حدود سه ماه از مدرسه می گذشت که یک روز استاد با چوبی که در دست داشت، وارد کلاس شد و شروع کرد به درس دادن. نفس همه بند آمده بود و آقای میرفیاض تا پایان سال برخی از روزها با چوب در سر کلاس حاضر می شد. واقعاً هم در این زمان کسی را تنبیه نکرد و چوب را به عنوان ابزار ترسیدن در دست می گرفت و روشش هم این بود که اگر کسی اذیت می کرد، او را صدا می زد و می گفت برو از دفتر چوب بیاور که این یعنی خودت با دست خودت چوب تنبیه را بیاور. چه اشک‌هایی که ریخته می‌شد و چه التماس هایی که صورت می گرفت؛ اما معلم زیر بار نمی رفت و دانش‌آموز خاطی را تنبیه می کرد؛ هرچند نه تنبیه بدنی، بلکه همین که اشکی ریخته می شد خود، نوعی تنبیه بود و براین اساس نظمی خاص نیزدر کلاس حکمفرما شد و هیچ کس هم از مدرسه فرار نکرد.آقای میرفیاض که خدا رحمتش کند، این قدر خوب بود که فکر نکنم نامش را هیچ دانش‌آموزی فراموش کرده باشد.

** انتظار برای خودکار چهاررنگ آقای افتخاری
نیکنام خشنودی،‌خبرنگار و دبیر خبر ایرناست. او دوران کودکی‌اش را با آقای افتخاری، معلم مهربان کلاس اولش به یاد می‌آورد. آقای خشنودی معلمش را بسیار دوست داشت و این علاقه او را از ریاضت‌های دشوار بازنمی‌داشت.
او در این باره چنین نگاشته است: 'این روزها که استیکرها جای حروف تایپی را می گیرند و کاربران در فضای مجازی با ارسال یک قلب در حال تپش درجه رفاقت و دوستی خود را به نمایش می گذارند، کاملاً مطمئن هستم که دیر یا زود فناوری برتر روی دست استیکرها خواهد آمد و آن را مانند حروف تایپی به حاشیه خواهد راند همانطور که حروف تایپی قلم و کاغذ را از ما گرفت و نوشتن روی کاغذ را به خاطره ها سپرد.
اما نوشتن روی کاغذ زمانی بیشتر دوام آورد، سال‌ها نامه‌نگاری‌ها و منتظر پست ماندن و نامه نوشتن و نامه خواندن و تمبر چسباندن و تمبر جدا کردن از پشت پاکت نامه در اذهان نسل ما شکل و شمایلی از مهر و دوستی نگاشت و هنوز برای من نوشتن روی کاغذ حس و حال و رنگ و بوی خودش را دارد.
بخشی از حس و حالی که از نوشتن روی کاغذ دارم به اولین سال دانش آموزی ام بر می گردد، درست در کلاس اول دبستان، سالی که با هزاران امید و آرزو پشت نیمکت های چوبی نشستیم ، به تخته سیاه که معمولاً سبز بود، چشم دوختیم و آب - بابا یاد گرفتیم.
آقای افتخاری معلم کلاس اول ما یک خودکار چهار رنگ داشت؛ آبی، قرمز، سبز و سیاه. با کلیدی که روی سر خودکار فشار می داد یکی از میله های آن بیرون می آمد و رنگ نوشتن را با رنگ کلیدی که فشار می داد، انتخاب می کرد.
هریک از این رنگ ها کاربردی ویژه داشت؛ قرمز برای خط زدن مشق ها، سبز برای نمره بیست پایین برگه املا، آبی برای وارد کردن نمرات کلاس در فرم مخصوص و سیاه برای نوشتن نام و فامیل دانش آموزان در دفتر کلاسی. اما برای من خودکار چهار رنگ آقای افتخاری رویایی به زیبایی چهار فصل خدا داشت.
من با رنگ سبز خودکار آقای افتخاری بهار را تجربه می کردم و پیچک هایی که از گل یاس حیاط مدرسه قد می کشید و بالا می رفت، با رنگ آبی آن در بیکران آسمان غرق می شدم و همسفر کبوترانی که به پرواز در می آمدند روی ابرها گام بر می داشتم و زلال آبی آب را سر می کشیدم، در شعله های آبی چراغ والور نفتی کلاس سرمای زمستان را از تن می زدودم، با رنگ قرمز خودکار آقای افتخاری به سیب سرخ پاییز گاز می زدم و چهره سرماسوز سرخ را بیشتر و بیشتر به چراغ نفتی والور کلاس نزدیک می کردم و با رنگ سیاه آن در آبنوس شب زمزمه ای از نیایش کودکانه سر می دادم، با ماه حرف می زدم و هراس یک شب تاریک از دست دادن همه چیزهایی که کودکانه دوست داشتم را مرور می کردم.
آقای افتخاری قول داده بود که هر کس موازین کلاس را رعایت کند، حداقل پنج املای او با نمره بیست به دیوار کلاس بچسبد و از روی 10 درس کتاب فارسی بدون لکنت بخواند، خودکار چهار رنگ جایزه می‌گیرد.
این بود که روز و شب درس های آن مرد اسب دارد، آن مرد داس دارد، دارا انار دارد، این سوزن است و درس های دیگر را در راه خانه تا مدرسه هر روز مرور می کردم و با تپق هایی که می زدم به روان خوانی خود شک می کردم و باز دوباره از اول آن مرد اسب دارد، آن مرد داس دارد، دارا انار دارد، این سوزن است و درس های دیگر...
کارم شده بود اینکه املا را خوش خط و منطبق با خواست آقای افتخاری بنویسم. موازین کلاس و شرط و شروط آقای افتخاری صرفا داشتن نمره بیست در املا نبود، دفتر املا باید تمیز، بدون خط خوردگی، خط کشی شده با دو خط قرمز در حاشیه هر صفحه و در نهایت با نمره بیست باشد. یادم می آید چه اشک هایی ریختم وقتی خط کشی قرمز حاشیه برخی صفحات دفتر املایم باعث شد تا از روی همان خطوط دفترم پاره شود و چه حسرت هایی خوردم وقتی قطرات اشکی که ریختم و به روی دفترم نشست آراستگی دفتر املایم را بهم ریخت.
کم کم بهار، با همه رخوت بعد از تعطیلات عید و طراوت فروردین و اردیبهشت به پایان می رسید و من هر روز نظاره گر دستان پر مهر آقای افتخاری بودم که خودکار چهار رنگ را از جیب بیرون بیاورد ، یکی از رنگ‌ها را انتخاب کند، قلم بچرخاند و باز نگاهی دیگر و رنگی دیگر... .
امتحانات پایان سال که ما آن را امتحانات ثلث سوم می خواندیم آغاز شد. پنج برگه املای با نمره 20 با نام نیکنام خشنودی روی دیوار کلاس ما چسبید. برگه ها به شکلی ظریف و دقیق تصحیح شده بود و نمره 20 در بالای صفحه با رنگ سبز چون نیلوفری بر تارک یک درخت چنار خودنمایی می کرد.
الان دیگر می توانستم همه درس های آن مرد اسب دارد، آن مرد داس دارد، دارا انار دارد، این سوزن است و درس های دیگر را چون آب روان بخوانم؛ بدون هیچ نگرانی بدون هیچ لکنت و تپق. کم کم خودکار چهار رنگ آقای افتخاری را در دستان خود حس می کردم، کم کم خود را میان باغی از سیب های سرخ می دیدم میان همه پهنای آبی آسمان لی لی می رفتم ، با قوس پیچک های درخت یاس سبز می شدم و در آبنوس سیاه شب میهمان سکوتی سرشار از لذت داشتن آن خود کار چهار رنگ می نشستم.
آقای افتخاری خودکار چهار رنگش را در آخرین روز کلاس اول دبستان به من داد. به ما آموخته بودند که دانش آموزان دبستانی تا سال سوم نباید با خودکار بنویسند. ما ایمان داشتیم که اگر با خودکار بنویسم خطمان بد می شود. من به این آموزه ها آنقدر پایبند بودم که دو سال دیگر برای نوشتن با خودکار چهار رنگ آقای افتخاری صبر کردم تا کلاس سوم طی شود و به سن قانونی استفاده از خودکار برسم.
هنوز به یاد دارم روزی را که با رنگ سبز کلمات ' آقای افتخاری' ، با رنگ آبی کلمه 'خیلی' ، با رنگ قرمز واژه 'دوستت' و با رنگ سیاه کلمه 'دارم ' را در اول دفتر خط کشی شده املای کلاس چهارم دبستان نوشتم.

** مهربانی خانم محمودی، مرهم اشک‌های خبرنگار امروز
سعید فانی، دیگر خبرنگار ایرنا، در نخستین روز مدرسه دچار دلتنگی‌های کوچک بچه‌های دبستانی شده بود و گریه‌کنان به مدرسه پیوست. او که در آن سال‌ها در شهرستان مرودشت تحصیل می‌کرد، از نقش معلم مهربانش در بردن او به سر کلاس یاد می‌کند که ستودنی است.
فانی این قصه را اینگونه تعریف می‌کند: وقتی می‌خواستم به کلاس اول دبستان بروم، به دلیل شغل پدرم در شهرستان مرودشت ساکن شده بودیم. در دوران تحصیل ما خبری از سرویس مدرسه نبود و فاصله خانه تا مدرسه من زیاد.
نخستین روز مدرسه‌ام با گریه آغاز شد؛ گریه‌ای بی‌پایان با تکیه بر درخت بید بلند مدرسه. مادرم تلاش می‌کرد مرا آرام کند و برود، ناظم و مدیر و معلم هم برای مجاب کردن من با مادرم همراه شدند.
آن‌ها تلاش می‌کردند به هر شکل مرا راضی کنند. معلمم بانویی بود به نام خانم محمودی و آنقدر مهربان و دوست داشتنی بود که توانست در آن میان، مرا سر کلاس ببرد.
طفلک مادرم، تا ظهر توی مدرسه ایستاده بود. هر زنگ تفریح می‌آمدم، نگاه می‌کردم تا مطمئن شوم هنوز هم هست.
فردای آن روز دیگر خبری از اشک و زاری نبود و شرایط با وجود خانم محمودی تغییر کرده بود.

** در سوگ خانم معلم
شیوا عطاران، عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی، در خاطره‌ای یاد و نام آموزگاری را زنده داشت که در دنیای کودکانه‌اش جایگاهی ویژه یافته بود؛ اما دست مرگ این جهان کودکانه را بر هم زد و برای نخستین بار او را با مفهومی در تقابل با اندیشه کودکانه از زندگی قرار داد.
او می‌گوید:در کلاس اول راهنمایی، یک معلم ریاضی داشتم که بسیار خوب، جدی و خوش اخلاق بود. در عین جدیت به زیبایی ما را آموزش می‌داد تا آنجا که عاشق ریاضی شده بودم و با عشق سر کلاس هایش حاضر می‌شدم.
انگار این حس مشترک در او هم نسبت به من وجود دارد؛ زیرا در نخستین برخورد به من گفت 'اسامی بچه ها را بنویس' و در دنیای دانش‌آموزان همین یک جمله برای سوگولی معلمی شدن کافی است. بعد از عید همان سال، وقتی از تعطیلات بازگشتیم، به‌جای آنکه در مدرسه‌مان نشانی از شادی‌های نوروز باشد، پرچم و پارچه‌نوشته‌ای سیاه بر در و دیوار آویزان شده بود. معلم ریاضی جانش را در تصادف از دست داده بود و من از این رویداد ضربه خوردم و بعد از آن هم درس ریاضی دیگر درسی نشد که بتوانم آن را به‌خوبی فرابگیرم.
دوازدهم اردیبهشت مال 1357 سالگرد شهادت شهید مرتضی مطهری اسوه آموزگاری است که با نام 'روز معلم' نامگذاری شده است.
از :سیده سمیرا متین نژاد
7375 /1876
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.