صبح روز نو که آفتاب از پنجره اتاق سر میزند «او» نیز از نیمچه خواب دیرهنگام بیدار می شود، ساعتش را نگاه می کند و دفترچه یادداشت همیشگی را بر می دارد تا ببیند امروز چه کاره است! امروز با دیروز تفاوت دارد و دیروز با پریروز متفاوت بود، انگار هر روز روزی جدید از چالش ها و مسائل مختلف است، نفس عمیقی می کشد و از جا بلند می شود، اینقدر عجله دارد که لقمه نان و پنیرش را در آسانسور می خورد.
در خیابان منتظر تاکسی است و گوشی خود را مدام چک می کند تا مبادا لحظه ای از خبری غافل شود، ریتم زندگی تند و با عجله برایش می زند، در فاصله زمانی رسیدن تاکسی به فکر فرو می رود، گذر زمان در ذهنش کند می شود، ضرب آهنگ لحظه ها متوقف می شود و همچون فکری که در لحظه ای تمام زندگی را یادآوری می کند افکار در سرش موج می خورد؛ یاد روزی افتاد که برای اولین بار پا به عرصه خبر و خبرنگاری گذاشت، حدود 20 سال قبل بود، یادش می آید آن روزها جوان، چابک و با انرژی بود، هیچکس او را نمی شناخت، یاد دفتر روزنامه قدیمی می افتد، همانجا که که همچون خانه او بود، همکارانی که همه 10- 15 سال از او بزرگتر بودند، یاد آبدارچی خوش خنده آنجا می افتد.
هنوز چند هفته از ورودش نگذشته بود که به دلیل کمبود نیرو مسئول آن دفتر روزنامه شد، نمی دانست باید چکار کند، خبر را نمی دانست و از ارکان آن اطلاع زیادی نداشت، فقط می دانست که باید این کار را انجام دهد و خود را محک بزند، او با چنگ و دندان توانسته بود دفتر روزنامه کوچک را سر پا نگه دارد.
تاکسی اول رد شد!
یاد آشناییش با همسرش افتاد که در دوران کار در همان روزنامه با او آشنا شده بود، بوی کاغذ ها و جوهر خودکار را به خوبی حس می کرد، ازدواج کرد و در کنار مسئولیت سخت خود بار زندگی و مسئولیت های ناشی از آن را نیز به دوش می کشید.
زندگی هنگامی سختتر شد که درآمد وی به هیچ عنوان جوابگوی نیاز های خانواده 2 نفره شان نبود، اقساط، کرایه خانه و هزاران خرج و مخارج دیگر او را مجبور کرده بود تا همزمان در یک دفتر روزنامه دیگر کار کند و مطلب بنویسد، هر کاری که برای او درامد اندکی داشت را انجام می داد.
یادش آمد که آن روزها لپ تاپ و کامپیوتر وجود نداشت، برگه ها در کیف و روی میز تحریرش حالت آشفته ای داشتند، با تمام سختی هایی که داشت او عاشق کارش بود، گرچه در طول 20 سال خبرنگاری پیشنهادات زیاد و به مراتب بهتری برای کار در سایر ارگانها به او شده بود اما «او» تصمیم خود را گرفته بود و نمی توانست قداست خبرنگاری را با هیچ چیز دیگری عوض کند.
سوار تاکسی بعدی شد و به دفتر خبرگزاری که حدود 15 سال در آنجا کار می کند رفت، ساعت حدود 7:15 است، امروز برای تهیه گزارش مردمی به همراه عکاس در سطح شهر می رود، چند ساعتی کار او طول می کشد، پس از اینکه باز می گردد گزارش خود را تنظیم و بعد برای مصاحبه نزد یکی از مدیران دستگاه های اجرایی می رود، دیدار با مدیران کارخانجات در حال ورشکستگی شهر از سایر برنامه های امروز اوست، ساعت حدود 16 می شود و دوباره به محل کار خود باز می گردد تا اخبار و گزارش های عقب مانده را ببیند، تنظیم و منتشر کند.
ساعت خاصی برای ناهار او وجود ندارد، شب هم باید به فرودگاه برود و با یک شخص سیاسی مصاحبه کند.
خاطرات بار دیگر در پشت میز تحریر سراغش می آید، از پس سالهای سخت او هنوز رنگ خوشبختی را ندیده است، کاری بس دشوار و طاقت فرسا که جز عشق نمی تواند انگیزه ادامه دادن این حرفه باشد.
روز های سرد زمستان را یادش می آید، زمانی که تازه استخدام خبرگزاری شده بود، با یک موتور سیکلت قدیمی در سوز و سرمای زمستان هر روز می آمد و به خانه باز می گشت، همسرش دیگر از این کار سخت او کلافه شده بود و هر روز از او می خواست تا دست از این کار بکشد و به فکر کار دیگری باشد اما عشق به این حرفه را نمی توانست رها کند.
امروز؛ «من» همکار «او» شده ام، استرس های فراوان کار خبر هدایایی چون زخم معده، رعشه دستان، مصرف انواع قرص های اعصاب را برایش به ارمغان آورده، به دلیل نشستن زیاد روی صندلی کمر درد شدیدی دارد و هنوز از لحاظ مالی و اقتصادی چندان متمول نشده است، اما در هنگامه کار انگار جوانی 25 ساله اما با تجربه چندین ساله است، در نگاهش ذوق و شوق موج می زند و در کارش ذره ای خلل وجود ندارد.
اگر خبرنگاری بعد از کار در معدن و بازیگری سومین شغل سخت دنیا نباشد قطعا جزء 10 شغل سخت است.
عرصه اطلاع رسانی و خبرنگاری محل کسب در آمد نیست بگونه ای که بزرگی می گفت با حقوق خبرنگاری امکان امرار معاش خانواده نیست، تقاضا دارم از امنیت شغلی و بازنشستگی ام دیگر سوال نکنی.
در این میان خبرنگار باید با هوشیاری تمام به دنبال به روز رسانی و گسترش ارتباطات و اطلاعات خود باشد زیرا احتمال خط خوردن از لیست خبرنگاران همیشه همراه اوست و هیچ اشتباهی نیز پذیرفته نیست.
خبرنگار که باشی چیزهای زیادی میبینی و می شنوی که خارج از کار بر زندگی و احساسات تو تاثیر می گذارد اما خبرنگار با دیدن نامهربانی ها و نا ملایمت ها حاضر نیست از وظیفه خطیر خود دست بردارد.
دقت، سرعت و صحت شعار یک خبرنگار است لذا به موقع حاضر شدن در یک مکان، انتشار سریع و متعهد به بودن به راستی از وظایف او است، برنامه روتین وجود ندارد، هر روز متفاوت از دیروز است.
اما زیبایی کار من در آن جایی است که با یک خبر و یا گزارش گره از مشکل افراد زیادی باز می شود، با انعکاس اخبار دل افرادی را شاد می کنم و با بازگو کردن یک رخداد افراد زیادی را از نگرانی در می آورم.
بی شک خبر هایی که دریافت می کنیم به طور مستقیم در زندگی ما اثر می گذارد زیرا ما بخشی از جامعه انسانی جهان هستیم که آگاهی از اخبار و اطلاعات لحظه به لحظه به یکی از نیازهای اساسی چون آب و غذا تبدیل شده است.
«او» در این داستان در واقع روایتی با اقتباس از زندگی خبرنگاریست که در سال های آخر خدمت خود است، در هر شغل دیگری می بود امروز در رفاه کامل بود اما او یک خبرنگار است و عشق مزد ندارد.
ما خبرنگار هستیم، کار ما سخت است و گاه طاقت فرسا، خانواده مان همیشه گله دارند با این حال در وظیفه خود کوتاهی نمی کنیم، مشکلات بر سر راه کار و زندگیمان زیاد است، اما ورای این مشکلات معتقدیم که دعای خیر مردم پشت ماست.
در این میان «اویی» که سوم شخص متن بود در واقع «منی» هستم که آینه آینده ام را در او می دیدم زیرا من هم معتقدم خبرنگاری عشق است.
عشق است که بی مهابا دل به دریای متلاطم اخبار می زند، از سرما و گرما، انفجار و جنگ، کم مهری و بی توجهی و حتی بی احترامی نمی هراسد و نمی رنجد زیرا خود را چشم و گوش و زبان و پیام رسان مردم می داند و به آن افتخار می کند.
همواره خود را پیرو راه حضرت زینب (س) و امام سجاد (ع) می داند زیرا اگر این دو بزرگوار و زنان و کودکان پیام رسان کربلا نبودند، کربلا در همان کربلا می ماند و هیچ....
7311 **6081
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.