گفتگوی اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

در گفت و گو با جماران:

محمدرضا نورالهیان: «آسیدمهدی» روحانی توده ها بود/ مردمی زندگی کرد و مردمی به رحمت خدا رفت

مردمی بودن جزو ذات ایشان شده بود. اصلا دست خود حاج آقا نبود. باید مردمی زندگی می کرد، مردمی سفر می کرد، مردمی در خانه را باز می کرد،مردمی سفره می انداخت، مردمی بیمار می شد و بیمارستان می رفت و مردمی هم به رحمت خدا رفت.

پایگاه خبری جماران: 27 اردیبهشت سالروز درگذشت مردی است که اگرچه بعد از انقلاب سمت هایی مانند سرپرستی زندان قصر، دادستانی انقلاب و نمایندگی مجلس را بر عهده داشت اما بیش از آنکه به سیاست مشهور باشد به اخلاق مشهور است. حجت الاسلام و المسلمین سیدمهدی طباطبایی نمونه بارز روحانی مردم مداری بود که حتی روحانیون وجود امثال او را از نیازهای امروزمان می دانند.

به مناسبت سالروز درگذشت این معلم اخلاق، جماران با محمدرضا نورالهیان روحانی نزدیک به سیدمهدی طباطبایی به گفت و گو نشسته است.

در ادامه می توانید مشروح این گفت و گو را بخوانید:

 

جناب نوراللهیان لطفا از آشنایی خود با مرحوم سیدمهدی طباطبایی بفرمایید.

من حدود 57 سال است که مرحوم آیت الله سیدمهدی طباطبایی را می شناسم و این رقم زیادی برای شناخت است. اولین دیدارهایم با ایشان به مشهد و سالهای 1342 برمی گردد که نهضت وارد مدار خاص و جدیدی شده بود؛ امام داشتند دستگیر می شدند که به ترکیه تبعید شوند و مشهد هم خیلی متلاطم بود. منزل آیت الله سیدهادی میلانی و همینطور بیت مرحوم حاج سیدحسن آقای قمی پایگاهی قوی برای انقلاب بود. مرحوم آقای طباطبایی در هر دو بیت منبر می رفتند. شاگرد مرحوم آیت الله میلانی بودند و بخصوص آنچه از ارتباط من با حاج مهدی آقا در ذهنم برجسته بود مربوط به سرای سودمند مشهد است. در آن زمان، حرم رضوی دو صحن انقلاب و امام خمینی بیشتر نداشت. دور اینها یک فلکه ایستگاه اتوبوس بود که درشکه ها از آنجا عبور می کردند. بازارهای مردم از دو طرف رو به همین فلکه بود.

در طرف جنوب شرقی حرم، یک سرای بزرگ و بلند سه یا دوطبقه به نام سرای سودمند بود که تیمچه هایی داشت. کسانی که بنکدار بودند در آنجا مغازه داشتند و از شهرستان ها اجناس مختلفی برایشان می  آوردند که در آنجا تقریبا یکجافروشی می کردند. ایام خاصی مثل محرم، صفر و وقتهای دیگری در و دیوار این سرا در ایام عزا کتیبه های محرم نصب می شد. البته مغازه ها کار خودشان را می کردند ولی ساعت 5 و نیم طبق اعلامی که در اعلامیه و اطلاعیه کرده بودند، مردم می آمدند و هیات هم خیلی جدی وارد می شد. دوران انقلاب بود و مردم می خواستند به نحوی وظیفه هایشان را بدانند. آسیدمهدی از آن منبری های مورد اعتماد بود. مرحوم شهید هاشمی نژاد، مرحوم واعظ طبسی، مرحوم حاج فصیحی، آیت الله خامنه ای رهبر انقلاب، مرحوم آیت الله حاج محمدرضا قائم مقامی از منبری های خیلی مطرحی بودند اما حاج مهدی آقا مطالب را خیلی با جسارت، جرات و شهامت و صراحت بیان می کرد و نمی توانست در لفافه سخن بگوید.

به این ترتیب ایشان را بسیار دستگیر کردند و خیلی از اوقات متواری بودند. در زندان هم متحمل شکنجه های زیادی شدند. مرحوم حاج سید مهدی آقا مبارزه را در پیروی اندیشه های امام خمینی نوش جان کرده بود. یعنی جان و روح و روان و فکر و اندیشه اش او را به طرف مبارزه با شاه کشانده بود. در تاریخ مشخص است که شاهان قاجار، صفویه و افشاریه در دوره های مختلف هر کدام مشکلاتی و احیانا خدماتی هم داشته اند ولی رضاخان در ایران به صورت کودتا بر سر کار آمد. رضاخان و پسرش سلطه دیکتاتوری را پایه ریزی کردند و اساس این دیکتاتوری بتن آرمه و محکم شده بود. در جریان اعتراض برای کشف حجاب در مسجد گوهرشاد، مرحوم حاج محمدتقی بهلول یک اعتراض معمولی و نه انتفاضه کرده بود. رضاخان بالای مسجد گوهرشاد تیربار نصب کرد و مردم را از آن بالا به رگبار بست. پهلوی دوم هم همین کارها را می کرد اما او سوئیس رفته بود و در قالب زبان انگلیسی و تحصیلات مدرسه نظام.

امام با سخنرانی 12 محرم سال 1342 دستگیر شد. مرحوم سیدمهدی طباطبایی این شعله برافروخته شده انقلاب را باید روشن نگه می داشت تا امام به اهدافشان برسند، به ایران بازگردند و سیستم در فشار و منگنه افکار عمومی قرار بگیرد و بی اعتمادی به نظام ملکی و سلطنتی ایجاد شود. چون طبق قانون اساسی شاه باید سلطنت می کرد و کارهای شاه تعریف قانونی داشت. آسیدمهدی طباطبایی را بعدها در تهران دیدم با یک دنیا سماحت و بخشش و بزرگ منشی. منزلشان زیاد می آمدم. منزل ایشان منزل ترس و خوف بود چرا که منزل شهید آیت الله سیدمحمدرضا سعیدی بود. خواهر آیت الله سیدمهدی طباطبایی، همسر آیت الله سعیدی بودند.  شاه روی این منزل حساس بود. وقتی هم که آقای طباطبایی به آنجا آمد جرم بالای جرم بود! من در این منزل می خوابیدم. به تهران که می آمدم، حاج آقا می فرمودند که 10 روز صبح ها به تکیه بزازها برو و سخنرانی کن. این تکیه در 17 شهریور بود و خیلی آدم های برجسته و مهمی آنجا بودند. و یا اینکه می فرمودند شبهای ماه رمضان به مسجد موسی بن جعفر قیاسی که مسجد خود حاج آقای طباطبایی بود بروم. یا من برای منبر نمی آمدم، بلکه برای گرفتن آخرین اخبار سیاسی و اطلاعیه هایی که از جانب روحانیت مبارز منتشر شده بود، می آمدم. در اینجا هم حشر و نشرمان زیاد شد. ایشان مرد سفره دار، با کرامت نفس و مهمان دار بود. هیچ وقت نشد که وقتی در تهران هستیم و در منزل ایشان یا اطراف منزلشان هستیم، در رویمان باز نباشد.

 

ایشان به اینکه طلاب یا نیازمندان را مهمان می کردند و هیچوقت خانه شان خلوت نبوده، مشهور هستند.

فقط طلاب نبودند. آقای احمد مسجدجامعی تا همین ماه رمضان دو سال قبل، سحرها منزل ایشان می آمدند. با اصحاب شان می آمدند، گاهی هم دیر می رسیدند و نزدیک اذان صبح اما سفره و نان و غذای گرم آماده بود. حاج آقا با روی خوشی که داشتند می گفتند صحبت نکنید، زود سحری تان را بخورید که 15 دقیقه بیشتر نمانده است.

در خانه ایشان یک کارهایی از زد و بندهای مبارزه می گذشت. اولا ایشان تجربیاتشان را  منتقل می کردند. ثانیا در جاهای امنی در خانه آخرین خبرها را پلی کپی و استنسیل می کردند. خاطرات این دوره ها را زیاد دارم. با مرحوم آقای طباطبایی چند سفر هم خارج و حج بوده ام. بیش از یک سفر در کاروان حاج محمدتقی متبحری حضور داشتم. آدم های برجسته ای بودند و روحانی کاروان حاج آقا بودند. گاهی با خود حاج آقا در یک سفر، روحانی کاروان بودم. در یکی از این سفرها در مسجد پیامبر دستگیر شدم. اطلاعیه های امام را لای قرآن ها می گذاشتم که بسیار مهم و دارای چندین صفحه بود. آن سال دوربین های خاصی در مسجدالحرام نصب کرده بودند. دوربین ها مرا دیده بودند. مرا دستگیر کردند اما درحالی که عبای من در دستشان ماند موفق شدم فرار کنم. در حال فرار بودم که به درهای بسته خوردم. درها را برای دستگیری من بسته بودند. دو نفر که این طرف و آن طرف در ایستاده بودند، مرا گرفتند. با دو خودروی گردان پلیس یکی جلو و دیگری پشت که من داخل آن بودم به شهربانی مدینه منتقل شدم. در نماز ظهر را نخوانده بودم و در شهربانی گفتم می خواهم نماز بخوانم. چون آنها سنتی هستند مراقب بودم که وضوی شیعی نگیرم که تحریک نشوند. در حین وضو گرفتن معاون رئیس شهربانی از بالا نظاره گر من بود. وقتی دید تقیه می کنم به من گفت می دانیم که ایرانی و شیعی هستی عیبی ندارد همانطور که می خواهی وضو بگیر. نمازم را عادی خواندم. اگرچه مُهر نبود ولی با کاغذ و حصیری نماز را به جا آوردم. معاون شهرداری به من گفت بعد از نماز مستقیم به اتاق او بروم. نزدیک سه ساعت با من حرف زد اما بازجویی نبود. می پرسید که شما ایرانی ها چه می خواهید؟ خبرها حاکی از این است که حال امام خمینی بد است. می گفت شما از اسرائیل اسلحه خریده اید. سوال های فرهنگی می پرسید و ... . از امام سجاد شعر می خواند و مابقی را من ادامه می دادم.  

 

پس خوش گذشت!

بسیار. معاون رئیس شهربانی گفت پدرم کتابخانه بزرگی دارد. از فرصت حسن استفاده را کردم و گفتم من خیلی دوست دارم کتابخانه پدرت را ببینم! او مرا در بند کرده بود و من توقع داشتم مرا به خانه پدرش ببرد تا کتابخانه را ببینم! هر وقت هم که ماموران دیگر می آمدند در لحظه حضور آنها با من خشونت می کرد. یعنی حالت بازجویی پیدا می شد. وقتی هم که ماموران می رفتند دوباره مهربانی می کرد. نزدیک غروب بود. یکباره به ماموری دستور داد که مرا به زندان ببرد. با او خداحافظی کردم، دستبند زدند و به کوه های احد که زندانشان بود، رفتیم. احد منتهی الیه شمال حرم پیامبر و مدینه است. در طول مدتی که زندانی بودم در بازجویی ها سکوت می کردم و جواب نمی دادم و می گفتم مرا باید به بعثه امام خمینی ببرید آنجا جواب می دهم. بعثه، نمایندگی امام در مکه و مدینه بود. آن زمان آقای سیدمحمد موسوی خوئینی ها نماینده بعثه بودند. در زندان وقتی دیدند چند ساعتی است که اعتصاب غذا کرده ام قبول کردند که من را به بعثه ببرند. پرسیدند خانه ات کجاست و مرا به هتلی بردند که سه کاروان در آنجا حضور داشت و من روحانی کاروان بودم. وقتی آن لحظه ای که رسیدیم حاج مهدی نبودند و آقای قرائتی و دکتر وطنی نهضت سوادآموزی حضور داشتند. پلیس دست راست مرا به دست چپ خودش دستنبند زده بود. یک استخباری جلو بود که دفتر و دستک داشت. در ماشینی که شیشه ها هم بالا بود مرا تهدید می کردند که هیچ سخن نگویم تا مسئول هتل را خبر کنند. فولکس استیشن سفید رنگ تمیزی بود. یک دفعه یکی از بچه های کاروان که آموزش مناسک حج می دید از جلوی ماشین رد شد. در حالی که 24 ساعت از من خبری نبود مرا دید. موقع دستگیری از ایرانی ها کسی مرا ندیده بود. سرش را جلو آورد و من دستم را بالا گرفتم و دستبند را به او نشان دادم. او هم با عربی دست و پا شکسته به راننده گفت که همین جا بایست و من الان مدیر کاروان را خبر می کنم. وقتی برایم تعریف کردند فهمیدم که وقتی برای صدا کردن مردم برای نجات من در حال دویدن بوده، با سینی بزرگ پر از لیوان های شربت آبلیمو و خاکشیر برخورد کرد و تعدادی از لیوان ها شکست. ظرف سه چهار دقیقه جمعیت ریختند و ماموران ترسیدند. آقای قرائتی یک آستینش بالا و آستین دیگرش پایین بود که نشان می داد وضو را ترک کرده و به بیرون هتل آمده است. او با ماموران با عربی تند و خشن صحبت کرد و گفت ما 150 هزار زائر هستیم.دیروز یک نفر از ما را کشته اید و همه ما عصبانی هستیم. ماموران هم دست و پا می زدند که با من هیچ کاری نکرده ایم. از بین جمعیتی که دور ماشین حلقه زده بود، یک نفر در ماشین را باز کرد و سوئیچ ماشین را برداشت. آنها هم سوئیچ را نخواستند.ما نمی دانستیم که سوئیچ یدک دارند. راننده پشت فرمان نشست، سوئیچ یدک را درآورد و ماشین را روی گاز گرفت. جمعیت که نظاره گر بود عقب کشید. تنها کاری که کردند در خودرو را باز کردند که مرا بیرون بکشند. مردم مرا می کشیدند و راننده هم گاز می داد. پلیس یا ساواکی که کنار دست من بود هم دست خودش را باز کرده بود ولی من نمی دانستم. یکی از حلقه های دستبند به دست من مانده بود و دیگری آزاد بود مردم مرا بیرون کشیدند و ماشین رفت. ناگهان چشمم به سیدمهدی طباطبایی افتاد که از من حمایت می کرد. حاج مهدی آقا مرا به بعثه بردند و یک پلیس حاجی که در بعثه بود با یک چوب کبریت دستبند مرا خیلی ماهرانه باز کرد. می خواستم دستبند را به ایران بیاورم اما آقای خوئینی ها مخالفت کردند. ایشان دو دلیل داشتند. اول اینکه امام خمینی دولتها را مالک اموال عمومی می دانند. بنابراین از نظر شرعی سرقت به حساب می آید. دوم اینکه اگر در فرودگاه دستبند را ببینند برای من و ایرانی ها بد می شود و مرا دوباره به زندان برمیگردانند.

 ظاهرا 10 روز یک خودرو به جلوی هتل می آمد و که رفت و آمد مرا کنترل کند. حاج مهدی طباطبایی و دوستان می گفتند روحانی این کاروان هستی اما دیگر نباید اینجا بمانی. مرا به مسجد قبل که جنوبی ترین نقطه مسجد پیامبر(ص) است فرستادند. آنجا کسی مرا نمی شناخت. روزها به حرم می رفتیم اما همیشه مراقبت می کردند که من دستگیر نشوم. در این سفر همسرم هم زائر بودند. به عنایت خداوند و حمایتهای حاج سیدمهدی طباطبایی از همه گیت ها بعد از مهر گذرنامه عبور کردیم و دستگیر نشدیم.

در آن سفر اتفاق دیگری هم رخ داد. بعد از عرفات وقتی ذبح گوسفند انجام می شود به رمی جمره می رویم و مناسک انجام میشود و از احرام خارج می شویم. غسل کردیم، لباس پوشیدیم، آمدیم که سه شب یازدهم، دوازدهم و سیزدهم را در منا بمانیم. شب یازدهم به حاج مهدی گفتم اجازه دهید من و همسرم برویم بقیه اعمالمان را مسجدالحرام انجام دهیم. چون باید برویم طواف کنیم. قبول کردند و از آنجا که بیتوته در منا واجب است پرسیدم شب کی به اینجا برگردیم؟ گفتند می توانید تا صبح نیایید. اما گفتم مسئله اینطور نیست و ظاهرا فتوای مرجع تقلید من این است که باید قبل از نیمه شب برگردیم. گفتند نه، شما بیدار بمانید و صبح برگردید. گفتم اینگونه به گردن من و همسرم کفاره می آید و از توان ما خارج است. گفتند اگر کفاره آمد، گردن من! ما آمدیم و مراجعه کردیم و معلوم شد که باید زودتر به منا می رسیدیم و همان حرف ما درست بود. بعثه امام خمینی چادر و خیمه دارند و از آنجا که مقلد امام هستیم جویا شدیم که گفتند امام می فرمایند تا نیمه شب باید برگردند. آقای طباطبایی این را پذیرفتند و دو تا گوسفند از طرف ما با هزینه خودشان ذبح کردند. آقای طباطبایی روحانی مردمی و روحانی توده ها بودند و نه روحانی آکادمیک و دانشگاهی. من از ایشان درس و تدریس حوزه ای هم سراغ ندارم. اما روحانی ای بود که دهه ها با مردم منبر رفته، با مردم در تظاهرات بوده، از خانه های مردم خبر گرفته، در جریان حوادثی که در شهر قرار می گرفته همپای مردم بود و در مسجد موسی بن جعفر هر سه وعده برای مردم نماز خوانده و برایشان صحبت می کرد. هر کدام از اتاق های خانه او پر از خانواده هایی بود که سوالاتی داشتند و بعضا به خاطر دعوای خانوادگی می آمدند. نشستند و برخی خواهان صحبت خصوصی هستند. این مرد تا روز آخر عمرش با مردم بود.

 

اگر بخواهیم درباره ایشان از تعبیری استفاده کنیم می توانیم بگوییم سیدمهدی طباطبایی یک آخوند سنتی بود.

بله بسیار تعبیر درستی است. این آخوند سنتی آخوندی خوشرو و خوش برخورد بود. همه دختر و پسرهایی که عقدشان خوانده می شد، کسی که می خواست خمس و سهم امامش را بدهد یا کسانی که خواهان تقسیم ارث بین خواهر و برادرهای خود بودند در مراجعت از خانه حاج آقا راضی بودند. آنها که وجوهات و خمس داشتند، دست حاج آقا را هم می بوسیدند.

آخرین دیداری که با حاج خانم به بیمارستان آتیه در خیابان ایران زمین سعادت آباد رفتیم، دیدیم که پرستارها دور حاج آقا می چرخیدند. حاج آقا به نوه شان می گفتند ببینید این پرستارها شام خورده اند؟ چرا فقط برای من شام و آبمیوه می آورید؟ این شیرینی ها را به پرستارهای بخش بدهید. می گفت من رفتنی هستم به من سرم وصل نکنید، اینها را به کسی که هزینه تهیه دوا ندارد بدهید. مردمی بودن جزو ذات ایشان شده بود. اصلا دست خود حاج آقا نبود. باید مردمی زندگی می کرد، مردمی سفر می کرد، مردمی در خانه را باز می کرد،مردمی سفره می انداخت، مردمی بیمار می شد و بیمارستان می رفت و مردمی هم به رحمت خدا رفت. عظیم ترین تشییع یک خطیب مطرح تهران تشییع ایشان بود.

من در دوره فراری حاج آقا با پدرم به یکی از باغات طرف شاندیز رفته بودیم. پدرم یکباره یک نفر را با یک پیراهن بلند عربی، جلیقه و کلاهی بر سر نشان دادند و اینطور در خاطرم مانده که گفتند آقای طباطبایی است که فراری است. من در کودکی ایشان را دیدم. هشت ساله بودم که پدرم دستم را می گرفت و به منبر حاج آقا می برد و می گفت که از منبر این سید بوی خون می آید. خانه ما، خانه مبارزه بود. پدرم با مرحوم نواب صفوی بودند. می گفت که از این منبر بوی خون می آید، ممکن است حمله شود و مثل منبر هاشمی نژاد که دو نفر را پای منبر ایشان شب هنگام در روز 15 خرداد 42 شهید کردند و آقای هاشمی نژاد دستگیر شد. می گفتند که این منبر انقلابی است. مرحوم حاج مهدی آقا که در زندگی شان دارای این ویژگی ها بودند به زمینه شجاعت بی نظیر و به زمینه روحیه مدارای مردمی بالا یک خصوصیت دیگری داشتند که کمتر جایی گفته می شود. ایشان روانشناسی هم خوانده بودند و به کتاب های روانشناسی خیلی علاقه مند بودند. برای همین منبرهایشان خیلی مردمی می شد. وقتی می خواستند مشکلات استرس و روحی و افسردگی را توضیح دهند این کار را ، در قالب علمی می کردند. یک متد داشتند.

حاج آقا این ویژگی را هم داشتند و با این ویژگی بود که مرد اخلاق در خانواده شدند. یعنی اطلاع از دانش جدید به همراه مطالعه زیاد. شاید هیچوقت ترم های رشته روانشناسی را در دانشگاه را نگذرانده اند اما خودشان به من می گفتند که کتابهای روانشناسی را دوست دارند. به صورت فطری و ذاتی و غیراکتسابی، روانکاوی را دوست داشتند. وقتی کسی با اضطراب شدید می آمد، گناهی کرده که او را به هم ریخته بود، ایشان او را در آغوش دانش، محبت و عواطف خود می گرفت و فرد سبک می شد و می رفت. ایشان می گفتند چرا اینجا آمدی؟ همانجا در خانه سرت را به خاک می گذاشتی و می گفتی خدایا غلط کردم. خدا کریم تر از این است. تو نزد یک بنده آمده ای! بلند شو من هم از این غلط ها کرده ام، در عمرم گناه کرده ام، رفوزه شده ام، زمین خورده ام اما باز بلند شدم. حاج آقا با این ادبیات که در شرع و کتاب و سنت هم هست، رفتار می کرد.

ایشان از دانشش کمک می گرفت و با آن نورافکنی که در عمل خود ایشان بود، جلوی مخاطب یک فضای نورانی ایجاد می کرد که راهش را پیدا کند. به این دلیل جوانها در مسجد ایشان موج می زدند. همین ها پای کمک مردم در هنگام سیل، زلزله، آتش سوزی یا هنگام تظاهرات لانه جاسوسی بودند. یکی از ویژگی های ایشان تربیت کادرهایی است که هنوز هم به عشق حاج آقا هستند. تا اسم حاج آقا باشد علی انسانی خودش را می رساند تا پشت تریبون برود و از حاج آقا بگوید. در سفر کربلا هم با مرحوم طباطبایی همراه فرزندش محمد بودم که حالا مسجد و کارها دست اوست. خلاصه بگویم که یک روحانی بسیار پیرو و صادق امام خمینی و مرد مبارزه و با ویژگی های اخلاقی بالا و علم متناسب بود که منبرهای ایشان نظیر نداشت. حالا دیگر نه حاج  مهدی آقای طباطبایی را داریم و نه آقای درستکار را که عمدتا با حاج آقا مصاحبه می کرد. هردوی آنها هم ممنوع التصویر شده اند. هرکس که حتی یکبار هم در عمرش حاج مهدی آقا را ندیده بود موقع صحبت او در تلویزیون پای صحبت او میخکوب می شد. ایشان در تمام طول مدتی که همه از جمله خود من خفه خون گرفته بودیم، هروقت که فرصت می شد از خطر احمدی نژاد می گفت. در همان سال 1388 که ایشان را به مناسبتی به تلویزیون دعوت کردند گفت چرا آقای رئیس جمهور باید به مردم خس و خاشاک بگوید؟ تلویزیون هم جرات نمی کرد برنامه زنده را قطع کند. البته یکبار هم که فشار زیاد بود، برنامه را قطع کردند. حاج مهدی آقا عاشا سعیدا و ماتاً سعیدا. ، سعادتمند زندگی کرد و سعادتمند از دنیا رفتند. مسجدشان، پایگاه عزت ماند. کتابها و آثاری علمی از ایشان به جا مانده است. به حضرت بقیه الله(عج) برای داشتن این چنین خدمتگزار صادقی، فاطمه صدیقه مادر ایشان، خانواده و فرزندانشان عرض تسلیت دارم و برای روح مطهر ایشان از پیشگاه پروردگار طلب علو مغفرت واصل دارم. به اهالی مسجد موسی بن جعفر و مردم خیابان قیاسی هم فرارسیدن این سالگرد را تسلیت عرض می کنم.

 

از بُعد اقتصادی زندگی ایشان هم سوال داشتم. ظاهرا ایشان از روحانیونی بودند که خودشان کار می کردند و فعالیت داشتند ضمن اینکه در وجوهات سخت گیر نبودند. اگر کسی وجهی تحویل می داد و نیازمند بود همان را می چرخاندند و به خودش برمی گرداندند که ظاهرا واکنش هایی نیز به دنبال داشته.

هر دوی این مطالب صد درصد دقیق و درست است. ایشان باغ میوه ای داشتند. یک وقت هایی از پول شخصی خودشان چهار قالی دستباف هر کدام هزار تومان می خریدند و با سود دو هزار تومان می فروختند. البته دو هزار تومان خیلی بود. به خاطر دارم گاهی مهریه عروس دوهزار تومان بوده است. روی پای خودشان بودند. برای منبرهایی هم که می رفتند هیچ پاکتی را در عمرشان باز نکردند که ببینند دعوت کننده چه مبلغی در پاکت گذاشته است. حتی اگر پاکتی هم نمی دادند چیزی نمی گفتند و اگر می دادند، می گرفتند. ایشان بود که میل و اشتیاق دادن وجوهات در متدینین را برانگیخت. سهم امام یک نفر ممکن بود هفت هزار تومان باشد و سهم امام دیگری هفت میلیون تومان. ایشان از کسی که وجوهات آورده بود می پرسید که سادات اطرافتان نیست؟ اگر هست خودت به دست سادات برسان. برای او هفت میلیون و هفت هزار تومان یکی بود. یا مثلا می گفتند الان که این مبلغ را نداری. یکسال هم وقت داری. برو هر وقت که داشتی بیاور. گاهی اگر کسی می آورد که خودش استحقاق گرفتن سهم امام داشت می آورد، آن را به خودش برمی گرداند. حاج  مهدی آقا نمونه یک روحانی بود. ما سخت نیازمندش بودیم و افسوس که از ما گرفته شد.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.