اشتباهات زوج‌های جوان در ازدواج و طلاق

زمزمه های زیادی در سالن دادگاه خانواده شنیده می شود. در گوشه ای از سالن و پشت در یک اتاق، مردی خسته و کلافه که سرش را به زور بالا نگه داشته در کنار زن جوانی نشسته است. صدای زن که به شوهرش می گوید: «سکوت تو باعث شد الان این جا باشیم، زندگی مان را تباه کردی با سکوت های بی جایت» کمی بلندتر از قبل شده است و توجه ام را جلب می کند.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش جی پلاس، وقتی به آن ها نزدیک می شوم و می خواهم داستان زندگی شان را برای مخاطبان تعریف کنند، می گویند: «کاش مایه عبرت شویم تا زن و شوهر دیگری به این دلایلی که می گوییم، پای شان به این جا باز نشود.» در خور ذکر است اسامی استفاده شده در متن، واقعی نیستند.

شروع آشنایی با جزوه گرفتن!

«مجید» که اکنون 25 سال دارد، بدون معطلی می گوید: «سال دوم دانشگاه بودم که او را دیدم و عاشقش شدم. «مهناز» دانشجوی درس خوانی بود و من هم به بهانه گرفتن جزوه، همیشه با او صحبت می کردم و هر کاری برای جلب توجه او انجام می دادم. مهناز خیلی با ادب بود و همین باعث علاقه من به او شده بود.» سپس نگاهش را به مهناز می اندازد و می گوید: «از آن روزهای شیرین یادت هست؟!» زن با بی حوصلگی جواب می دهد: «بله، به خوبی یادم می آید که به بهانه های متعدد همیشه جلوی راهم را می گرفتی و می خواستی با من صحبت کنی.»

آشنایی با وجود مخالفت خانواده پسر

«مهناز» در حالی که مدام به ساعت گوشی اش نگاه می کند، ادامه می دهد: «این را هم خوب یادم هست که تو اصرار داشتی بیشتر با هم آشنا شویم و این بر خلاف نظر من و خانواده ات بود. من که کلا مخالف این نوع رابطه ها بودم و خودت هم می گفتی خانواده ام اکنون آمادگی داماد کردنم را ندارند. با این حال، وعده دادی خانواده ات را راضی می کنی و فقط کمی فرصت می خواستی. بعد هم با آن شاخه گلی که سرکوچه کنار دانشگاه به من دادی و اصرارهای پیاپی ات به من، قبول کردم برای آشنایی، بیشتر یکدیگر را ببینیم. چه روزهای خوبی بود و باورم نمی شود که پایان شان، این جا باشد!»

پنهان کردن مخالفت مادرشوهر با عروس

صحبت به خواستگاری که می رسد، رنگ و روی صورت «مهناز» کمی شادتر می شود و می گوید: «حدود شش ماه بود با هم ارتباط داشتیم. دیگر کلافه شده بودم. از «مجید» خواستم زودتر خانواده اش را راضی کند و به خواستگاری بیایند. با خانواده ام درباره مجید صحبت کرده بودم و آن ها شرایط اولیه اش را قبول کرده بودند. همه چیز عالی بود اما ... ». «مجید» نمی گذارد این جمله تمام شود و می گوید: «همه چیز عالی بود اما مادرم با این ازدواج، صد درصد مخالف بود و به اجبار و اصرار مداوم من، راضی شد به خواستگاری بیاید. البته من این موضوع را تا مدت ها بعد از ازدواج مان از مهناز پنهان کرده بودم. به هر حال خانواده ام را راضی کردم و به خواستگاری مهناز رفتیم.»

اعتماد به ادعای حمایت از من در برابر خانواده ات

«مهناز» با شنیدن این جملات، نیشخندی می زند و می گوید: «من همان جلسه اول متوجه شدم. خیال خامی است که پسرها تصور می کنند می توان این موضوعات را پنهان کرد. از همان برخوردهای اولی که مادرت با من در جلسه خواستگاری داشت، شستم خبردار شده بود و چند روز بعد هم این موضوع را با تو در میان گذاشتم. به نظرم، اشتباهم این بود که به حرف تو اعتماد کردم. تو به من قول دادی در برابر خانواده ات از من حمایت می کنی اما این کار را نکردی. اصلا به دلیل همین اعتمادم به تو، با وجود تمام این مشکلات، چون دوستت داشتم برای شروع زندگی به طبقه دوم خانه شما آمدم و زندگی مشترک مان را در خانه پدری ات آغاز کردیم.»

شروع زخم زبان ها

در حالی که ابروهای مهناز کمی درهم رفته است، ادامه می دهد: «از همان اولین روز ازدواج مان مادرش زخم زبان می زد و می گفت ما راضی نبودیم و تو را نمی خواستیم و این فقط خواست مجید بود و بس. مجید هم چون مغازه تایپ و تکثیری داشت، درآمدش طوری نبود که بتواند تمام نیازهای مان را بر طرف کند و مجبور بود از خانواده اش کمک بگیرد. همین موضوع باعث شده بود نتواند به خانواده اش چیزی بگوید و از مادرش بخواهد که در زندگی ما دخالت نکند.»

یک خاطره از دخالت اطرافیان

مهناز درباره بدترین خاطره زندگی مشترکش می گوید: «یک روز که برای شام، کوکو سبزی درست کرده بودم، خانواده مجید هم دعوت بودند. خواهر و مادرش دعوای مفصلی در آن شب راه انداختند که مجید کوکوسبزی دوست ندارد و تو چرا درست کردی؟ مجید آن شب خودش هیچ چیزی نگفت اما مادرش کاسه داغ تر از آش شده بود. آن شب، بدترین شب زندگی مان شد و با ناراحتی کامل به پایان رسید. باید ادعا کنم همیشه پای خواهر و مادرشوهرم وسط زندگی مان بود و مجید هم چیزی نمی گفت و این برای من قابل درک نبود. حالا هم این کارهایش باعث شده است دیگر عشقم به مجید از دست برود و تحملم تمام شود. آمدم دادگاه و درخواست طلاق دادم. او هم تلاشی برای به دست آوردن من نمی کند، فقط خانواده اش برایش مهم هستند و فقط دوست دارد آن ها را راضی نگه دارد.»

زنم باید صبر کند

«مجید» که در بیشتر لحظات این گفت و گو به صحبت های همسرش گوش می داد، به عنوان سخن پایانی اش می گوید: «تحمل سختی را ندارم و اگر بخواهم از مهناز در مقابل خانواده ام دفاع کنم، همه چیز را از دست می دهم. چاره را در صبر کردن مهناز می بینم اما مهناز هم دیگر میلی برای ادامه زندگی به این صورت ندارد...»

تحلیل این دعوا

وقتی یک زندگی مشترک به مرحله طلاق می رسد، هر دو نفر دچار اشتباهاتی بوده اند و نمی توان یک نفر را مقصر دانست. بیایید دقیق تر به بارزترین اشتباهات این زوج نگاهی بیندازیم و سپس رفتارهایی را که در صورت عمل به آن ها، شرایط زندگی شان به سمت خوشبختی تغییر می کرد، مطرح کنیم.

اشتباهات این زوج

مجید با این که می دانست خانواده اش با این ازدواج مخالف هستند اما باز هم اصرار بر این ازدواج داشت و حتی این موضوع مهم را از مهناز پنهان کرد. زندگی کردن در یک ساختمان با خانواده مجید با توجه به آگاهی از مخالفت مادرشوهر، اشتباه محض بود هرچند به لحاظ اقتصادی در مضیقه بیشتری قرار می گرفتند اما باز هم ارزش داشت زندگی مستقل را آغاز کنند. مهناز از همان اول زندگی مشترک به شدت تلاش می کند کل دخالت های مادر شوهرش را که با ذهنیت منفی، آماده روبه رو شدن با وی بود، قطع کند. مهناز باید می دانست وقتی قرار است با خانواده همسر در یک ساختمان زندگی کند، آمادگی مدیریت یک سری از مشکلات برایش بسیار مهم خواهد بود اما تلاشی از او در این زمینه نمی بینیم. بارزترین ویژگی مرد در این زندگی مشترک، جرئت نداشتن بود و همیشه از این که روی پای خودش بایستد، ترس داشت. در این داستان، زن و شوهر مهارت های ارتباط موثر برای زندگی مشترک را بلد نبودند که خیلی می توانست به کمک شان بیاید.

رفتارهای پیشنهادی به این زوج

مجید باید بیشتر تلاش می کرد تا رضایت کامل خانواده به خصوص مادرش را جلب کند نه این که بی تفاوت باشد. در این تلاش، اگر هم توفیقی حاصل نمی شد حداقل با همسرش در ساختمان خانه پدری زندگی نمی کرد. آن ها می توانستند سختی های اقتصادی بیشتری را متحمل شوند اما از این مشکلات در امان باشند. آن چه مهناز فراموش کرده آن بود که قدری صبر و حوصله در زندگی مشترک حرف اول را می زند. به سرعت همه چیز روی روال مطلوب پیش نمی رود. مهناز انتظار داشت همیشه شوهرش به مادرش پاسخ دندان شکن بدهد، در حالی که خودش باید یاد می گرفت که چگونه مودبانه و در کمال احترام پاسخ وی را بدهد. در واقع نباید شوهرش را همیشه در این موضوع دخالت می داد تا بازی جدیدی در زندگی اش شروع نشود. مهناز بهتر بود تلاش می کرد صمیمیت با شوهرش را بیشتر و با ایجاد صمیمیت بیشتر در زندگی مشترک، اعتماد شوهر خود را جلب کند تا وی با وجود وابستگی به خانواده خود، تصمیم های همسرش را در زندگی اجرا کند. مهناز با بدگویی از خانواده در مقابل شوهرش باعث موضع گیری و لجاجت بیشتر شوهرش شد. مجید باید درک می کرد شوهران تکیه گاه همسران خود هستند و خانم ها بیشتر تمایل دارند به همسرشان تکیه کنند و شوهر باید نقش مدیریتی درست را در تصمیم گیری داشته باشد. شخصیت وابسته در آقایان می تواند احساسات منفی بیشتری را به وجود آورد. ظاهرا مجید تصور می کرد که استقلالش از خانواده به معنی بی احترامی به آن هاست. استقلال زوج ها به این معنی است که می توان از افراد دیگر مانند خانواده ها نظرات مشورتی گرفت ولی در نهایت فرد باید به میزانی از پختگی رسیده باشد که بتواند بهترین تصمیم ها را از بین تصمیم های دیگر انتخاب و پس از آن، تصمیم خود را اجرا کند. در باره این پرونده خاص هم بهتر بود زوج ها قبل از درخواست طلاق، جلسات مشاوره و خانواده درمانی را می رفتند و اگر باز هم توفیقی حاصل نمی شد برای جدایی اقدام قانونی می کردند. هرچند شاید هم بنا به تصمیم دادگاه، این زندگی به طلاق ختم نشده باشد.

 

دیدگاه تان را بنویسید