چگونگی باخبر شدن همسر خلبان سهیلیان از شهادتش

پیکر حمید را که داخل قبر گذاشتند، شکستن کمرم را با همه هستی ام حس کردم.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: بیست و یک روز از مهر ماه[1] گذشته بود و من با خواهرم و خواهر حمید برای دیداری دوباره با اقوام به شمال رفته بودیم.

زنگ تلفن به صدا در‌آمد و از ما خواستند که زودتر به تهران برگردیم. من، هانیه[2] و خواهرزاده ام جلو، زن عمو، خواهرم و خواهر حمید عقب نشسته و عموی حمید هم مشغول رانندگی بود.

به خواهرزاده ام می گفتم، برای همه به خصوص بابا فریدون و عمو حمید دعا کنید و هیچ متوجه اتفاقاتی که پشت ماشین می افتاد نبودم. بانوهایی که عقب نشسته بودند با این حرف من آرام آرام گریه می کردند.

دیروقت شب بود که به تهران رسیدیم و یکسره به منزل مادر حمید رفتیم. از حال و هوای آنجا حس می کردم که حمید شهید شده است اما نمی خواستم باور کنم. خواهر حمید را بغل کردم و گفتم اتفاقی که نیفتاده و او هم گفت نه فقط حمید زخمی شده است.

خواب کم کم بر من قوت گرفت و در خواب او را دیدم، موهایش ریخته بود. صبح که بیدار شدم برادرم تماس گرفت و وقتی سراغ حمید را گرفتم، گفت: خواهرم تو که با خدا هستی و اگر هم حمید شهید شده باشد تو نباید ناراحت باشی چون می دانی که او آرزوی شهادت داشت.

شوهر خواهرم، حمید را در حالی که با شکوه در کرمانشاه تشییع شده بود، با هلی کوپتر به تهران رساند.

جمعیت زیادی در پاستور جمع شده بودند، مردم از هر قشری و حتی نمایندگان مجلس هم آمده بودند و برای از دست دادن حمید به من تسلیت می گفتند که من از آنها خواستم به من تبریک بگویند چون حمید من شهید شده بود.

آن هنگام که حمید را داخل قبر گذاشتند، با همه وجودم شکستن کمرم را حس کردم و شروع کردم به گفت و گو با او و گفتم که حمید جان رفتی و مرا تنها گذاشتی، از من راضی باش و شفاعتم را بکن.

چند روز بعد، همسر شهید کشوری از حال و هوای روحی ام می پرسید، در جوابش گفتم: یا هنوز باور نکرده ام یا خدا صبری به من داده که طاقت آورده ام و چیزی که به من آرامش می دهد جایگاهی است که حمید در آن قرار گرفته وگرنه دوری اش بسیار برایم سخت است.[3]

 

 
  1. بیست و یکم مهر ماه سال 59 یعنی تنها 21 روز بود که از جنگ تحمیلی می گذشت که شهید خلبان حمیدرضا سهیلیان از خلبانان پرافتخار هلی کوپتر کبرا در اثر اصابت موشک دشمن به شهادت رسید.
  1. هانیه فرزند شهید سهیلیان.
  1. برگرفته از خاطره نقل شده از همسر شهید، بانو سوسن رجبیان.

 

دیدگاه تان را بنویسید