کدام ویژگی رضا محبتش را در دل بچه های گردان انداخته بود؟

رضا شکری پور، فرمانده ای که به هنگام زخمی شدن از بچه ها خواست تا صورتش را با دستمالی بپوشانند که مبادا نیروهای تحت فرماندهی اش تضعیف روحیه شوند.

لینک کوتاه کپی شد
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: سال 1335 بود و خانه ای صمیمی در همدان که رضا در آن به دنیا آمد، دوران کودکی اش را در همان خانه باصفا گذراند تا اینکه در سال 42 نوبت به خواندن و نوشتنش رسید. وارد مدرسه ابتدایی شده و از همان کوچکی راه خودش را انتخاب کرد و مسجد و نماز جماعت و شرکت در روضه امام حسین (ع) شد محل تربیت و پرورشش و همه اینها از همان نذر و نیازی بود که مادر برای او کرده بود و حالا مادر با دیدن این صحنه ها خوشحال و خرسند بود که پسرش با همه کوچکی اش مسجد و مجلس اباعبدالله (س) را انتخاب کرده است. رضا بزرگ و بزرگتر می شد و این رشته الفت نیز ضخامت بیشتری پیدا می کرد و همین باعث شده بود که وقتی او بزرگتر شد بیشتر شب های محرم و صفر را در مسجد بگذراند و خادم عزاداران امام (ع) باشد.
در کنار این فعالیت ها او هیچ گاه از درس و مدرسه اش غافل نشد و با نمره های عالی دوران دبستان و راهنمایی را پشت سر گذاشته و وارد هنرستان دیباج شد.
این دوره از زندگی رضا همزمان شد با ورود او به عرصه ورزش و توانست در رشته هایی مانند پرش طول، دو پنج هزار متر و پرتاب نیزه مدال هایی را به دست آورد.
این چند سال هنرستان هم با موفقیت گذشت و وقتی در سال 56 موفق شد دیپلمش را بگیرد راهی سربازی شد و پس از اینکه دوره آموزشی را گذراند با ورود به یکی از پایگاه های ارتش در استان آذربایجان غربی، این دوره از زندگی را هم به پایان رساند.
روزهای بحرانی و اعتصابات پیش از پیروزی انقلاب اسلامی گذشت و بعد از پیروزی یکی یکی نهادهای جمهوری اسلامی شکل گرفتند و یکی از این نهادها سپاه پاسداران بود.
رضا بعد از اینکه مدتی در این نهاد آموزش دید و از آنجایی که این دوره را با موفقیت پشت سر گذاشت، برای گذراندن دوره های آموزشی فرماندهی گردان انتخاب شد و باز هم خوش درخشید و این بار به عنوان فرمانده پادگان آموزشی برگزیده شد. او فرماندهی بود که پیش از آنکه چیزی از نیروهایش بخواهد خود عامل به آن بود و همین مساله محبتش را در دل بچه ها انداخته بود طوری که همرزمانش خاطرات خوش بسیاری از همجواری با رضا به یاد دارند.
فعالیت های رضا به همین جا ختم نشد و راهی جبهه شد و فعالانه به همراه تیپ ویژه شهدا به پاکسازی مناطقی از کردستان اقدام کرد تا اینکه مسئولیت پادگان قدس همدان بر عهده اش گذاشته شد اما علاقه اش به یگان رزمی پای او را به تیپ انصار الحسین (ع) باز کرد و در عملیات والفجر 5 فرماندهی گردان مسلم بن عقیل را عهده دار شد. اما باید رده های مسئولیتی بالاتری را قبول می کرد چرا که جای خالی اش در این رده ها خالی بود و تیپ هم بسیار نیاز به آن داشت بنابراین معاونت تیپ را به او سپردند اما مدتی که گذشت او را با حفظ سمت، مسئول واحد آموزش نظامی نیز کردند.
کار به جایی رسید که او در سمت مسئول ستاد تیپ انصارالحسین (ع) در میمک و سومار رشادت هایی از خود نشان دهد که قابل وصف نباشد و همه این رشادت ها رضا را پخته تر و آماده تر می کرد.

حالا دیگر مدتی از استقرار تیپ در دزفول گذشته بود و فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) هم به اسارت در آمده بود و رضا پذیرفت که فرماندهی این گردان را بر عهده بگیرد و بچه ها را پیش ببرد. او با همه توانش بچه ها را برای عملیات آماده کرد تا اینکه آنها در عملیات والفجر 8 خوش درخشیدند و با فداکاری های بسیار همدوش دیگر رزمندگان نیروهای بعثی را در جاده ام القصر زمین گیر کردند که گزافه نیست اگر گفته شود که فرماندهی حاج رضا نقش مهمی را در این موقعیت ایفا کرد تا جایی که محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه درباره او و گردانش گفت که گردان 154 حضرت علی اکبر (ع) گردنه احد را برای اسلام حفظ کرد.

علت گردنه احد خواندن این منطقه هم این بود که اگر بعثی ها موفق می شدند از این نقطه پیشروی کنند، محاصره باقی رزمندگان ما در سایر محورها در پیش بود و سقوط فاو حتمی.

حسن ترک از دوستان نزدیک رضا در این عملیات به شهادت رسید و خودش نیز از ناحیه پهلو و پشت مجروح شد و وقتی با اصرار فراوان قصد انتقالش به پشت جبهه را داشتند، از دیگران خواست تا با پارچه ای صورتش را بپوشانند تا مبادا باعث تضعیف نیروهایش شود.

او را برای مدتی به خانه فرستادند تا زخم هایش کمی التیام پیدا کند و بچه هایش را ببیند و کمی برایشان پدری کند اما به گفته برادرش، در این مدت خیلی با بچه هایش گرم نمی گرفت که نکند به او عادت کنند. 

خرداد ماه بود که کمی حالش بهتر شد و باز هم جنگ بود و دفاع از این سرزمین و گردان تحت فرماندهی اش در جبهه خرمشهر مشغول پدافند بود و در همین هنگامه بود که دشمن به جزایر مجنون که از موقعیت ویژه ای برای ایران برخودار بود حمله کرده و دو خاکریز رزمنده ها را گرفته بودند و حاج رضا مامور مقابله با این تجاوزگران بعثی می شود که بعد از مدتی به شدت آسیب دیده و مجروح می شود و هر چه فرمانده لشکر از او می خواهد که به عقب برگردد، غیرت حاجی قبول نمی کند منطقه ای را که به خون هزاران شهید آغشته شده است، رها کند و برود و با مقاومت خود و بچه هایش خاکریزها را از دشمن پس می گیرند و با تنی مجروح به هدایت نیروهایش می پردازد اما صبح هنگام یعنی بیست و نهم خرداد ماه سال 65 انگار رضا باید به لبخند دوستان شهیدش پاسخ مثبت می داد و این ماموریت را گلوله قناسه دشمن که بر سر رضا جا خوش کرد به انجام رساند و او را راهی دیار شهدا کرد. و چه پایان زیبایی داشت این زندگی ای که سراسرش تلاش بود و مجاهده در راه حق.

 

 

 

 

 

دیدگاه تان را بنویسید