عملیات کربلای 4 و بمب خنده ای که با شعر هادی و هدی منفجر شد

تا لحظاتی دیگر عملیات آغاز می شود و چشمان بچه ها از مناجات با خدا پف آلود که اصغر با خواندن شعر هادی و هدی خنده را بر لبان بچه ها می نشاند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: شب عملیات بود و حال و هوای عجیبی میان بچه ها حکمفرما. چشمانشان از مناجاتی که با خدا کرده بودند پف آلود شده بود و بغض هایشان شکسته. در همین میان صدای اصغر که شروع به خواندن شعر نمایش عروسکی هادی و هدی کرده بود همه را به خنده انداخت. قرار شد بچه ها نیم ساعتی استراحت کنند و سپس برای شروع عملیات عازم شوند.

فرمان حرکت صادر شد و به راه افتادیم و به منطقه عملیاتی که رسیدیم بی هیچ حرکتی داخل آب نشستیم، در تاریکی شب جواد محمدی بود که به سمت ما می آمد به من که رسید دستش را به شانه ام گذاشت و گفت حالا تو گرگی[1]من هم دست به شانه اصغر گذاشتم و گفتم گرگ تویی که با جمله «بمونه اون طرف» جوابم را داد اما من اصلا متوجه منظورش نشدم و فکر کردم آن طرف آب رودخانه را می گوید. مرا در آغوش گرفت و گفت: بیا دیده بوسی کنیم معلوم نیست تا چند دقیقه دیگر زنده باشیم. دوباره مرا در آغوش کشید و گفت بیا این بار به جای قاسم دادا[2] بعد دوباره گفت یک بار هم به جای اکبر دادا[3] و همین طور به جای دوستان شهیدی که رفته بودند مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد[4] آن وقت فرمان رفتن به داخل آب را دادند و ما یکی یکی و در سکوت کامل وارد آب شدیم. تنها زمزمه وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا به گوش می رسید. بر خلاف شب های دیگر آن شب آسمان مهتابی بود و احتمال داشت که عراقی ها متوجه حضور بچه ها بشوند. اصغر جلوتر از من در حال حرکت بود و هر چند دقیقه یک بار صدای تیربار عراقی که همین طور بی هدف به اطراف شلیک می کرد سکوت منطقه را می شکست. ساعت حدود 11 شب بود که به موانع دشمن رسیدیم[5]باز هم به حالت نیم خیز درون آب نشستیم تا بچه های تخریب معبر را باز کنند. لحظات به کندی می گذشت که ناگهان انفجار چند منور ورق را برگرداند و عراقی ها متوجه ما شدند و حالا دیگر آتش بود که بر سرمان باریدن گرفت. تیر و ترکش بود که بر سر و روی بچه ها می نشست و آنها را یکی پس از دیگری به جمع دوستان شهیدشان می رساند. سطح آب خونرنگ شده بود. صدای فریادی به گوش می رسید که تیربارچی را بزن. یکی از بچه ها که جلوی اصغر حرکت می کرد آرپی جی زن بود و گلوله آرپی جی اش به کوله پشتی اش گیر کرده بود، به اصغر که در حال کمک به او بود گفتم ولش کن و جلو برو. هنوز کلامم کامل نشده بود که اصغر در بغلم افتاد، آرام چشم هایش را بسته بود. گلوله از یک طرف سر وارد و از طرف دیگر خارج شده بود. ناباورانه اصغر را نگاه می کردم که صدای رضا چمنی که می گفت علی، اصغر بیایید مرا به خود آورد، فریاد زدم داریم می آییم[6] و دیگر از آن طرف هم صدایی نشنیدم. علی و اصغر هر دو شهید شدند. و تازه آنجا بود که معنی خداحافظی های مکرر اصغر را درک کردم.[7]

 

 

 

1. بچه ها برای اینکه خستگی دوران آموزش غواصی را بگذرانند شروع به انجام بازی شادی می کردند و آن کسی که گرگ بازی بود در محوطه گردان می چرخید و دستش را به شانه یکی از بچه ها می زد و این قضیه به نوبت ادامه پیدا می کرد.

2. شهید قاسم محمدی که حدود بیست روز پیش از عملیات به شهادت رسیده بود.

3. برادر شهیدش.

4. این قضیه را 10 بار تکرار کرد.

5. سیم خاردارهای حلقوی، میله های خورشیدی و انواع مین ها.

6. قبل از اینکه به آب بیفتیم قرار گذاشته بودیم که آن طرف آب با هم باشیم.

7. برگرفته از خاطره علی سودی از رزمندگان لشکر 31 عاشورا (این لشکر از رزمندگان استان های آذربایجان غربی و شرقی تشکیل شده بود). وی از غواصان عملیات های کربلای چهار و پنج است.

 

دیدگاه تان را بنویسید