وصیتش این بود: شما را به خدا قسم، امام را تنها نگذارید

دیگر نفس هایش به شماره افتاده بود که وصیت هایش را شروع کرد و گفت: شما را به خدا قسم امام را تنها نگذارید.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: یک روز که با هم در حال قدم زدن بودیم، گفت: دلم می خواهد حتی برای یک بار هم که شده باز دخترم را ببینم. چند روزی از این آرزو گذشت که از دردی که امانش را بریده بود و داشت مثل خوره او را می خورد گفت. قلبش دچار ناراحتی شدید شده بود. هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد و فقط امیدمان به خدا بود. تنها دو سه روزی از این اظهار ناراحتی گذشت، حوالی ساعت شش عصر بود که از حیاط وارد آسایشگاه شدیم. دوباره درد به سراغش آمد. نگهبان را خبر کردیم اما او حالش بدتر بدتر می شد، دیگر نفس هایش به شماره افتاده بود، وصیت هایش را شروع کرد و گفت: شما را به خدا قسم می دهم که امام را تنها نگذارید و اگر آزاد شدید، او را ببوسید و سلامم را برسانید، به دخترم هم بگویید که پدرش سرباز امام زمان (عج) بوده است...

ساعت حوالی هفت عصر بود و از نگهبان هیچ خبری نبود. رنگش به کبودی نزدیک می شد، داد و فریاد و التماس بچه ها بالا رفته بود که بالاخره نگهبان ذره ای رگ غیرتش به جوش آمد و تکانی به خود داد و بهیار را خبر کرد. او هم با کلی اخم و تخم بر بالینش حاضر شد و قرصی به دهان او گذاشت.

به خودم امیدواری می دادم و مدام از خدا کمک می خواستم که قرص اثر کند و وخامت حالش رو به بهبودی رود اما هنوز همه حرف هایش را نزده بود که دیگر نفسی بالا نیامد. مانند کبوتری که اوج بگیرد به سوی آسمان پر کشید. دیگر نه کبودی بود و نه تنگی نفس، آرام آرام خوابیده بود.

دو روز گذشت و عراقی ها سر وقتمان آمدند تا امضا بگیرند که مرگ او طبیعی بوده اما هیچ کدام از بچه ها زیر بار نرفتند و امضا نکردند. صلیب سرخ هم که آمد موضوع را برایشان تعریف کردیم اما گوش ها کر بود از شنیدن حرف حقمان.

حالا دیگر چهار روز از شهادتش گذشته بود که به فکر تدفینش افتاده بودند. به سراغ چند نفری از بچه ها آمدند تا آنها را برای مراسم خاک سپاری ببرند. وقتی برگشتند تنها گریه میان ما و آنها حکومت می کرد. ساعتی که گذشت و آرام تر شدند علت را پرسیدیم و گفتند: همه بدنش را چاک چاک کرده بودند و هیچ جای سالمی نمی توانستی ببینی.[1]  

 
  1. برگرفته از خاطره ای نقل شده از احمد کاظمی، آزاده سرافرازی که در تاریخ هجدهم بهمن ماه سال 61 به اسارت نیروهای بعثی در آمد و بعد از گذشت هشت سال در بیست و هفتم شهریور ماه سال 69 به میهن بازگشت.

 

دیدگاه تان را بنویسید