جمال به قولش عمل کرد

بالای سر جنازه جمال نشسته بود و بر سر و روی خودش خاک می پاشید و می گفت: جمال مگه قول نداده بودی با هم بریم.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: عباس[۱] و جمال[۲] از برادر به هم نزدیکتر بودند مثل دو روح در یک بدن و حالا یکی از آنها رفته بود و دیگری جامانده بود. بچه ها هر کاری می کردند نمی توانستند آرامش کنند. از سر جنازه بلند نمی شد. سر جمال را بالا آورد و بر لب هایش بوسه زد. یکی از بچه‌ها کنارش نشست و گفت: عباس جان این کارها را نکن روحیه بچه ها ضعیف می شود. شیشه عطری از جیبش بیرون آورد و روی جنازه جمال پاشید و دست های او را فشرد و گفت: دست منو هم بگیر و با خودت ببر. قرارمون این نبود که من تنها بمونم. این نامردیه. سرش را روی سینه جمال گذاشت. چهره اش از خون سرخ شده بود ولی انگار که چیزی شنیده باشد،‌ ساکت شد. با چفیه اشک هایش را پاک کرد و نگاهی به آسمان انداخت و با صدای جدی به بچه ها گفت: از اینجا بریم منم می آم. بچه ها متحیر نگاه می کردند تا اینکه بلند گفت: بریم دیگه. قبل از رفتن دوباره خم شد و در گوش جمال زمزمه ای کرد. هنوز سر بر سینه شهید داشت که صدای سوت خمپاره ای آمد. همه خوابیدیم روی زمین. گرد و خاکی بلند شد. بلند شدم و جلو رفتم. تا بالای سرشان برسم، گرد و خاک خوابید. ترکش بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود. خون گرمی از جای زخم‌هایش جاری بود. هیچ حرکتی نمی‌کرد. آرام کنار جمال خوابیده بود. حالا تنها نبودند.

  1. عباس، ‌فرمانده گردان یونس لشکر ۱۴ امام حسین (ع).
  2. شهید جمال اصفهانیان.

دیدگاه تان را بنویسید