چند روزی همقدم با شهید شاهدی-۵

خبر شهادت سعید را چگونه به همسرش رساندند؟

خبر شهادت سعید که رسید، محمدرضا بسیار بی تابی می کرد و می گفت: مامان دیدی خدا دوباره مرا یتیم کرد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس - منصوره جاسبی: سه هفته ای بود که از رفتن سعید[1] برای تفحص شهدا می گذشت و من[2] هر روز با او تماس می گرفتم و خودش هم همین را می خواست و می گفت: تو زود به زود زنگ بزن، اینجا تلفن بیت المال است و من نمی توانم با تو تماس بگیرم. بعد از سه هفته که برای تفحص جلو می روند، یک مین والمری منفجر می شود و شهید غلامی[3] از ناحیه پا مجروح می شود و سعید که برای کمک به او به سمتش می رود، ترکشی از مین هم به او می خورد و هر دو با هم به شهادت می رسند.

من که از همه جا بی خبر بودم به خاطر بی خبری از سعید کلافه کلافه بودم تا اینکه یکی از دوستانم که از همسران شهدا بود با من تماس گرفت و برای فردا ناهار دعوتم کرد و گفت: یک سری از دوستان را که از همسران شهدا هستند دعوت کرده ام تو هم سعی کن زودتر بیایی که بیشتر با هم باشیم.

یکی از دوستان سعید برای گفتن خبر شهادتش راهی شهرک می شود و چون توان گفتن را در خود نمی بیند از خانم غفاری[4] می خواهد که این مأموریت را به انجام برساند. حوالی آخر شب بود که خانم غفاری به منزل ما آمد و گفت که قصد دارد امشب را پیش ما بماند. من هم استقبال کردم و گفتم فقط فردا من صبح زود باید از خانه بیرون بروم.

آن شب گذشت و فردا صبح محمدرضا[5] را راهی مدرسه و محمدصادق[6] را نیز برای رفتن آماده کردم اما خانم غفاری می گفت حالا چرا اینقدر برای رفتن عجله می کنی؟! در همین اوضاع و احوال بودم که یکی از مددکاران بنیاد آمد. حس کردم کسی قلبم را گرفت و به زمین انداخت که او گفت: نترس و نگران نباش همسرت مجروح شده و خواسته که تو را برای دیدنش ببریم.

سوار ماشین که شدیم جلوی یک گلفروشی از راننده خواستم نگه دارد تا برای سعید گل بگیرم که خانم غفاری گفت بگذار از جلوی بیمارستان می گیریم. مسیر، مسیر خانه پدر سعید بود، از مددکار پرسیدم چرا پس به خانه پدرشوهرم می روی؟ گفت: برای اینکه مادرش را هم با خود ببریم.

به در منزل پدر سعید که رسیدیم، دیدم جوانی در حال نصب پلاکارد مشکی است و چند جوان دیگر مشغول آب و جارو کردن، پاهایم سست شد و یا حسین بلندی گفتم و دیگر هیچ نفهمیدم.

دنبال محمدرضا رفته و او را آورده بودند. مدام بی تابی می کرد و می گفت: مامان دیدی خدا باز هم مرا یتیم کرد. جگرم از اشک هایش آتش می گرفت و اما مجبور بودم دلداریش دهم و آرامش کنم.[7]

 

 


  1. شهید سعید شاهدی (متولد اسفند 47) که در دوم دی ماه سال 74 به هنگام تفحص شهدا در ارتفاعات 112 فکه به شهادت رسید.
  2. محبوبه خاکپور، همسر شهیدان رضا مؤمنی و سعید شاهدی.
  3. شهید محمود غلامی از تخریبچی های هشت سال دفاع مقدس که به هنگام تفحص شهدا به همراه سعید شاهدی به شهادت رسیدند.
  4.  ایشان مربی قران شهرک بود.
  5. فرزند شهید مؤمنی.
  6. فرزند شهید شاهدی.
  7.  برگرفته از گفت و گوی محبوبه خاکپور، همسر شهیدان رضا مؤمنی و سعید شاهدی.

 

دیدگاه تان را بنویسید