چند روزی همقدم با شهید پیچک-۱

آشنایی با فرمانده سپاه غرب کشور؛ از حفاظت از جان شهید مطهری تا نبرد تن به تن در ارتفاعات برآفتاب

غلامعلی در تهران به دنیا آمد، در غرب کشور بسیار خوش درخشید و در ارتفاعات «برآفتاب» اوج گرفت.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: سال 1338 بود و همه کوچه ها و خیابان های تهران را آذین بسته بودند و نام مقدس صاحب الزمان(عج) بر در و دیوار شهر خود را به رخ می کشید که دردی سخت بر مادر مستولی شد و دقایقی بعد، حاصل این دردکشیدن ها فرزند پسری بود که نام غلامعلی را برایش انتخاب کردند.

او که در خانواده ای مذهبی رشد و پرورش یافت، تازه می خواست وارد پنج سالگی شود که خود را برای رفتن به مدرسه آماده کرد و گذران سال های ابتدایی اش نتیجه ای عالی به همراه داشت و او همواره شاگرد اول و ممتاز کلاس خود بود.

غلامعلی وارد دوره راهنمایی شد که به سبب حضور یکی از معلمانش که از مبارزان با رژیم به حساب می آمد، از دنیای شیطنت های کودکانه جدا شد و با علم و آگاهی که معلمش به او می داد و با مطالعه و تحقیق، پی به ریشه های مبارزات امام خمینی و ماهیت واقعی رژیم برد و چندی بعد او که هنوز نوجوانی بیش نبود وارد مبارزات شد و فعالیتش را با پخش اعلامیه و شعارنویسی آغاز کرد.

تا اینکه به دوران دبیرستان رسید اما هیچ فعالیتی باعث نمی شد که او از درس و مدرسه اش غافل شود و همچنان نتیجه تلاش هایش آن بود که شاگرد ممتاز باشد و خوش بدرخشد و نتیجه همین تلاش و خستگی ناپذیری اش در یادگیری و تحصیل، دیپلمی بود که در سن 16 سالگی با معدل بالا توانست بگیرد.

حضور در کلاس های تفسیر قران شهید شرافت و اصول عقاید علاقه او را به یادگیری دروس حوزوی و علوم دینی بالاتر برد و او که پیش از این یعنی سال ها زودتر از آنکه به سن تکلیف برسد در حالی که تنها ده سال داشت برای خود امام را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرده بود، یادگیری جامع المقدمات را در برنامه های خود قرار داد و هر آنچه که از میان این کتاب آموخت به دوستانش نیز آموزش داد.

روزها می گذشت و غلامعلی بزرگ و بزرگتر می شد و تجربه های مختلف را از سر می گذراند و حالا با گرفتن دیپلم و شرکت در کنکور و قبولی در رشته انرژی اتمی وارد وادی جدیدی شده بود. او که باز هم مانند ایام تحصیل در مدرسه، در دانشگاه نیز دانشجویی ممتاز بود، برای بورس تحصیلی خارج از کشور پذیرفته شد اما به انتخاب خودش در کشور ماند و به درس خواندنش ادامه داد.

جوّ دانشگاه طوری بود که دانشجویان مسلمان و کسانی که می خواستند وارد خط مبارزاتی علیه رژیم شوند، همدیگر را پیدا می کردند و به این ترتیب غلامعلی وارد مرحله ای جدی از مبارزات شد که تعقیب ساواک را برایش رقم زد اما نه تهدیدهای ساواک و نه هیچ امر دیگری نتوانست نقش او را در ادامه مبارزاتش کمرنگ کند.

ایام گذشت و روزهای پیروزی نوید آمدن امام را می دادند و غلامعلی هم مانند بسیاری دیگر از جوانان مشتاق امام به کمیته استقبال از ایشان پیوست و چون آموزش های لازم را دیده بود، چند شبی پیش از آمدن امام خود را به بهشت زهرا(س) رساند و با جمعی دیگر از جوانان مسئولیت حفاظت آن منطقه را برای برخورد با هر گونه خطر احتمالی از ناحیه دولت بختیار بر عهده گرفتند.

او یاد گرفته بود که هر جا به وجودش نیاز بود خود را برساند، امام آمده بود و روزهای انتهایی عمر سلطنت پهلوی در حال سپری شدن بود و رژیم همه تلاش خود را برای باقی ماندن به کار گرفته بود اما فایده ای نمی بخشید که خبر رسید باید برای کمک به پادگان نیروی هوایی در خیابان تهران نو بروند و او از نوزدهم تا بیست و دوم بهمن در آنجا انجام وظیفه کرد.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهاد سازندگی، جوانان آماده به کار جهادی برای کمک به استان های محروم کشور اعزام می شدند و غلامعلی بی آنکه بگذارد خانواده اش مطلع شوند به بهانه سفری در اطراف تهران همراه گروه جهاد راهی سیستان و بلوچستان شد و علاوه بر کارهای جهادی، مدتی معلمی بچه های آن سامان را هم بر عهده گرفت.

نهادهای انقلابی یکی پس از دیگری شکل می گرفت و حالا سپاه پاسداران تشکیل شده بود و غلامعلی از اولین نیروهایی بود که به جمع حاج احمد متوسلیان و شهیدانی همچون رضا قربانی، محمد متوسلی و علی اصغر اکبری پیوست و همزمان تدریس در مناطق محروم تهران را نیز پی گرفته بود.

از افتخارات زندگی غلامعلی، حفاظت از جان شهید مطهری بود که همین مساله باعث شد تا سه بار از طرف نیروهای چپ مورد سوء قصد قرار گیرد.

توطئه ها هر چند صباحی از سوی گروهی، انقلاب اسلامی را مورد تهدید قرار می داد و این بار کردستان مورد تاخت و تاز ضد انقلابیون بود و همین موضوع، او را به آن دیار کشاند و انگار هجرتی بزرگ در زندگی غلامعلی رقم زده شده بود. ابتدا در پاکسازی شهر سنندج، سپس در شکستن محاصره بانه و پاکسازی آن شهر نقش مهمی از خود نشان داد و این هجرت با زخمی شدن از ناحیه دو دست و پا به پایان رسید و او را برای درمان به تهران فرستادند.

چندی نگذشت که صدام هوس تجاوز به خاک ایران را کرد و جنگی نابرابر به راه انداخت و باز هم جوانانی چون غلامعلی برای بازپس گیری وجب به وجب خاک سرزمینشان راهی دیار جنوب شدند و او که در فرماندهی غرب کشور بسیار خوش درخشیده بود این بار هم توانایی خود را در طراحی های جنگی نشان داد و همه را به تحسین واداشت.

او که عادت کرده بود تا شناسایی ها را خودش انجام دهد برای این کار تا عمق بیش از 30 کیلومتری مواضع دشمن نفوذ می کرد و آنقدر دقیق عملیات را طراحی می کرد که کم کم در غرب کشور مشهور شد و این طراحی ها از او فرماندهی باابهت و دوست داشتنی ساخت.

عملیات والفجر مقدماتی بود که این فرمانده جوان پیشتر از بقیه نیروهای گردانش قرار داشت تا اینکه در ارتفاعات برآفتاب با نیروهای بعثی وارد نبرد تن به تن شد. نزدیکی های ظهر روز بیستم آبان ماه سال 60 بود که گلوله هایی به گلو و سینه اش اصابت کرد و او را مهمان شهدا کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاه تان را بنویسید