چند روزی همقدم با شهید حسین داوودآبادی-۲

تظاهرات علیه رژیم و صدیقه و نوازدی که همپای او شده بود

با سختی بچه دار شدند و وقتی به دنیا آمدند یکی از آنها مرده بود و...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: سکوتش را مبنی بر رضایتش گذاشتند و مهریه را نیز تعیین کردند و بعدها متوجه شدند که صدیقه[1] علاقه زیادی به حسین[2] داشته؛ علاقه ای که همیشه پنهان مانده و اجازه بروز نیافته و حال که قرار بر این وصلت بود، بسیار خوشحال و خرسند بود و در پوست خود نمی گنجید.

قرار و مدارها برای یک سال دیگر گذاشته شد اما در این میان، عموی بزرگ صدیقه به رحمت خدا رفت و باید یک سال دیگر نیز به پاس احترام او صبر می کردند و حسین بی طاقتی می کرد و به این شرایط راضی نبود اما صدیقه سعی می کرد با دلیل و برهان او را آرام کند که نمی شود او بزرگتر فامیل است و احترامش واجب.

بانو از روزگار نامزدی اینگونه می گوید: با اینکه خرید عروسی نداشتیم و رفتن دختر را در کوچه و بازار خوب نمی دانستند اما حسین هر بار که به خانه ما می آمد یا تکه ای طلا برایم می خرید یا لباسی که خودش دوخته بود، می آورد.

خلاصه ایام گذشت و جشن مفصل عروسی برگزار شد و بانو را با چادری سفید و دستمالی به رنگ دانه انار بر روی سر که در زرینه مرسوم بود، با اتوبوسی از فامیل و اقوام روانه قم کردند و در آنجا نیز باز عروسی دیگری برپا شد. زندگی در قم در خانه ای 85 متری که دو سه خانوار دیگر را نیز در خود جای داده بود، در بهمن 51 آغاز شد.

سه چهار سالی گذشت و آنها بچه دار نشدند و حسین از اینکه دکتر به او گفته بود نمی تواند بچه دار شود بسیار ناراحت بود و لبخندی را که بانو به او زده و گفته بود ایرادی ندارد، مهم خود تویی که من دوستت دارم را به معنای مسخره کردن بانو گرفته و دلخور شد و او را به حالت قهر به خانه پدرش فرستاد. بعدها به اصرار مادر به آزمایشگاهی رفت و مشکل بچه دار شدن حل شد.

صدیقه تا هشت ماهگی دکتر نرفته بود اما خودش از حرکت های بچه ها متوجه دوقلو بودن آنها شده بود تا اینکه دکتر نیز این مطلب را تایید کرد.

چند روزی به به دنیا آمدن بچه ها مانده بود که صدیقه احساس می کرد که یکی از آنها مرده است و وقتی که در اولین روز بهمن ماه آنها را به دنیا آوردند دیدند بله هر دو پسر هستند که یکی شان مرده است. نام نوزادی را که زنده مانده بود، جواد گذاشتند و چون آن روزها روزهای بحبوحه انقلاب بود و حسین از صبح در خیابان ها همدوش دیگر همشهریانش در تظاهرات علیه رژیم شرکت می کرد، بانو نیز چادری آستین دار برای خود دوخته بود که وقتی می خواهد نوزادش را بغل کند دچار دردسر نشود و همراه حسین راهی شود.

همین شرکت در تظاهرات باعث شده بود که مغازه حسین بسته باشد تا اینکه یک روز صاحب مغازه به حسین اخطار داد که سر ماه اجاره اش را می گیرد و کاری به این ندارد که او مغازه را بسته یا باز نگه داشته است و حسین هم با تعجب پاسخ داد مگر قرار است من کرایه مغازه را پرداخت نکنم؟! الان نیاز است که من در امور انقلاب باشم و مطمئن باشید که سر وقت اجاره شما را خواهم داد.

... جنگ هم که شروع شد همه زندگی حسین در جبهه می گذشت و چون او و بانویش از اول همقدم و همرزم بودند، بانو شکایتی از رفتنش نمی کرد و در غیاب حسین مغازه را تبدیل به محل جمع آوری کمک های مردمی کرده بود تا جایی که دو بار از این مکان کامیونی از کمک ها راهی جبهه شد و بار سوم به بانو گفتند اگر بخواهید می توانید شما هم سفری به مناطق جنگی داشته باشید که پدر اجازه رفتن به او نداد و گفت این بچه پدر که ندارد تو می خواهی بی مادرش هم بکنی.[3]

ادامه دارد...

 

1.  بانو صدیقه داوودآبادی فراهانی.

2. شهید حسین داوود آبادی فراهانی که در اول تیرماه سال 61 در مقام یک بسیجی مدافع ایران اسلامی به شهادت رسید.

3. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید