شیرینی و تلخی در زندگی با خلبان شهید جهان شاهلو

از اولین روز رسمی جنگ تا سال 81، انتظاری که هر روزش تلخ و گزنده بر جان سعیده بانو نشست اما دم برنیاورد و صبوری کرد تا شاید خبری از عزیزکرده اش برسد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: سعیده دختری 13ـ 14 ساله بود که علی به واسطه فامیلی دوری که داشتند، عاشق او شده بود و پیغام و پسغام می فرستاد تا مبادا سعیده را برای خواستگار دیگری کاندیدش کنند. او در دوره خلبانی یکی از پایگاه های امریکایی پذیرفته شده بود و باید برای دو سال کشور را ترک می کرد اما سپرده بود که در نبودنش نگذارند سعیده با هیچ کس دیگری ازدواج کند.

روزگار غربت را گذراند و باز راهی خانه شد و این بار مصمم تر از گذشته، آنقدر آمد و رفت تا مادر سعیده را راضی کرد.

دختر نوجوان این قصه که هنوز با امتحانات نهایی دست و پنجه نرم می کرد، باید خود را برای رفتن به خرید عروسی آماده می کرد.

علی 4-5 روزی مرخصی گرفت و آمد تا هم انحراف بینی اش را جراحی کند و هم تدارکات عقد را بچیند.

مراسم که تمام شد با هم راهی ارومیه شدند و 10 روزی را آنجا گذراندند، علی باید برای پرواز می رفت و یک بار هم او را با خود برد و این سفر بسیار برایش دل انگیز و خاطره ساز شد.

روزگار می گذشت و علاقه علی و سعیده روز به روز بیشتر و بیشتر می شد، کودکانه های علی، سعیده را بیشتر به وجد می آورد، گاهی مانند طفلان دنبال هم می کردند، گاهی قایم باشک و گاهی... صدای قهقهه شان، فرشته ها را نیز خوشحال می کرد.

یک سال و اندی از ازدواجشان می گذشت که سعیده باردار شد و ماه های ابتدایی را می گذراند که جنگ به طور غیر رسمی آغاز شد، هر بار که علی پرواز داشت، دلشوره ها مهمان سعیده می شدند و تا او نمی آمد آرامشی هم در کار نبود. چند ماهی وضع به همین منوال گذشت، 31 شهریور 59 بود که جنگ آغاز شد و مهدی که هنوز یک ماهی به آمدنش مانده بود در شکم مادر پذیرایی می شد، باز هم علی پرواز داشت، همه دوستانش آمده بودند اما از او خبری نبود، نه تماسی نه سخنی؛ آن شب برای سعیده به اندازه سال ها گذشت به او پیغام دادند که هواپیمایش دچار آسیب شده و ان شاء الله باز می گردد اما گویا قرار بود این بازگشت سال ها به طول انجامد...

نهم آبان ماه بود که مهدی برای اینکه قدری از دل تنگی ها و تنهایی های مادر را پایان دهد، به دنیا آمد و چهل روزه شد که فرمانده پایگاه تبریز تماس گرفت و گفت خبر آورده اند که علی سالم است و در اردوگاه اسرا به سر می برد و پسر که چند ماهه شد، مادر به همراه عمو و دایی مهدی راهی تبریز شدند.

واگن خاطرات شیرین سعیده از جلوی چشمانش رژه می رفتند، تخت و کمدی که علی با دستان خودش او را برای به دنیا آمدن فرزندشان آماده کرده بود و...

انتظار، انتظار، انتظار واقعیتی که سعیده او را از مرگ هم سخت تر می داند و می گوید به قول رسول اکرم(ص) انتظار کشیدن نوعی عبادت است؛ مفهومی میان امید و ناامیدی.

همه اسرا بازگشتند اما باز هم از علی خبری نبود و حالا دیگر مهدی 10 ساله بود و حتی یک بار هم تجربه در آغوش کشیده شدن به وسیله پدر را نداشت، از هر گروهی که می آمدند سراغی گرفته می شد ولی اثری از علی نبود که نبود.

باز هم یک دهه گذشت و حالا سال شمسی به یک هزارو سیصد و هشتاد و یک رسیده بود، خبر آوردند که خود را به معراج برسانید، در تابوتی استخوان هایی را که گمان می رفت شاید متعلق به علی باشد تحویل دادند و آزمونی دیگر برای سعیده و مهدی در راه بود. از آنها اجازه خواستند تا آزمایش دی ان ای گرفته شود، نتیجه مثبت بود و این تکه استخوانها بخش هایی از بدن مطهری بود که سال ها دور از خانه و کاشانه اش مانده بود و حالا آمده بود تا در خاک وطنش آرام گیرد. هر چند که بسیار سخت بود اما دیگر سعیده تسلیم شده بود، رهایی و آزادی را با همه وجودش حس می کرد.

سعیده بانو می گوید، پیکر مطهر علی به خاک سپرده شد و پرونده پرهیاهوی سال های انتظار بسته شد، سال هایی که تا دم مرگ پیش رفتم، دیگر می دانستم که جایی را دارم تا بروم، اشک بریزم، درد دل کنم و دردهایش را بشنوم و خود را خالی کنم. بار سنگینی را که سال های سال به دوش کشیده بودم بر زمین گذاشتم و دیگر احساس کردم وظیفه ام را به پایان رسانده ام و مهدی می داند که کجا می تواند با پدرش درد دل کند.

 

 

 

دیدگاه تان را بنویسید