چند روزی همقدم با شهید رضوان‌خواه

حسن چه گفت که به دل مادر بانو نشست و او را به دامادی پذیرفت؟

هر دو نوجوان بودند اما شرایط جنگ نوجوان های آن روزها را جوانانی مسئولیت پذیر بار آورده بود و انگار که ده سالی بزرگتر از سن شان مسائل اطراف را درک و رصد می کردند و...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: اول اردیبهشت سال 47 بود که بانو[1] در خانواده ای از اهالی گل سفید و شلمان به دنیا آمد. مادر بسیار مذهبی بود و از همان ایام کودکی داشتن حجاب و خواندن نماز را به فرزندان خود توصیه می کرد و چون دلش می خواست روزی خادم مسجد شود بعد از ازدواجش با آقای پورسرپرست و حرکت به سوی شلمان به امامزاده ای می رفت که آن نزدیکی بود و شب ها چراغ فتیله ای را روشن و روز که می شد آن را خاموش می کرد تا چراغ امام زاده را روشن نگه دارد. تا اینکه بعدها مسجدی کنار این امامزاده ساختند.

و بانو و خواهرش به همراه سه برادرشان در دامان چنین مادر باصفا و معتقد و پدری که همه زندگی اش به زحمت و درآوردن نان حلال می گذشت، رشد کردند و بزرگ شدند.

آن روزها چیزی به نام کمبود آب مطرح نبود و از کنار خانه شان رودخانه پرآبی می گذشت که علاقه بسیارشان، آنجا را فضایی برای تفرج و بازی گوشی هایشان کرده بود و بانو عادتش این بود که تا ناهار را می خوردند تقاضا می کرد ظرف ها را کنار رودخانه ببرد و آنها را بشوید.

این روزها گذشت تا اینکه او به سن نوجوانی رسید و خبر آمدن خواستگار به گوشش خورد. قصه از این قرار بود که حسن[2] با دایی بانو دوست بود و با اینکه خود نیز هنوز سن و سالی نداشت اما بسیار اصرار داشت که زودتر ازدواج کند. دایی برای صحبت کردن و گرفتن نظر مساعد با خواهرش صحبت کرد و از محاسن حسن گفت و به این هم اکتفا نکردند و یک روز سرزده حسن و دایی با هم به خانه آنها آمدند، مادر دستپاچه شد و اظهار ناراحتی کرد که هیچ در خانه ندارند تا از مهمانشان پذیرایی کند و حسن که این را شنید، گفت: سیده بانو همین که چای را از دستان متبرک شما بنوشم برایم کافی است و با همین حرف، خودش را در دل سیده بانو جا کرد. بعد از رفتنشان مادر رو کرد به رقیه و گفت من که او را پسندیدم و مهرش به دلم نشست. رقیه نگاهی انداخت و گفت مادر فقط با همین چند کلمه رضایت دادی؟!

جمعه صبح بود که دایی با موتور دنبال رقیه آمد و او را سوار کرد و به خانه خودشان برد و قرار بود که حسن هم به آنجا بیاید، مدتی گذشت که او هم آمد و بانو از خاله اش خواست که با هم به اتاق بروند؛ خاله خنده ای کرد و گفت آخر من وسط حرف زدن های شما چه کاره ام اما برای آنکه قوت قلبی برایش باشد او را به اتاق برد و خود برگشت.

حسن شروع به صحبت کرد و از شرایطش اینگونه گفت: من نه خانه دارم و نه می توانم خانه ای تهیه کنم، تازگی ها موتوری خریده ام و یک سالی است که در سپاه مشغول به کار شده ام و شرایطم به گونه ای است که شاید مجبور باشم شما را هم با خود به منطقه ببرم و اسکان دهم و تا زمانی که جنگ باشد شرایط من همین است و شاید مجبور باشیم در چادر زندگی کنیم.

14 ساله و 17 ساله بودند و خواهر حسن هم برای دیدن رقیه آمد و با دیدنش برایشان آرزوی خوشبختی کرد. مقدمات عقد را فراهم کردند و از روز خواستگاری تا روز عقد فقط یک هفته طول کشید. اتوبوسی اجاره کردند تا برای مراسم عقد بروند و در اتوبوس شعار می دادند: ای خواهر بسیجی، برادر بسیجی پیوندتان مبارک.

حاج آقا موسوی برای خواندن خطبه عقد آمد و مادر از آنها خواست عکسی هم با هم بگیرند حسن از اینکه بخواهد جلوی دیگران انگشتر دست عروس کند خجالت کشید اما تا مادر خواست این کار را بکند گفت نه اجازه بدهید خودم این کار را می کنم و رویش را برگرداند و عکسی هم به یادگار گرفتند و بی هیچ تشریفاتی حسن و بانو رقیه قراری گذاشتند برای همیشه با هم بودنشان...[3]

 

ادامه دارد...

 

  1. بانو رقیه (مهین) پورسرپرست.
  2. شهید حسن رضوان خواه فرمانده گردان کمیل تیپ قدس گیلان که در دهم شهریور ماه سال 65 به شهادت رسید.
  3. برگرفته از گفت وگوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید