چند روزی همقدم با شهید علم‌الهدی

معصومه چطور از آزادی سید اکبر با خبر شد؟

با فریاد و شادی از جا پرید و گفت اسم اکبر آقا پسر همسایه را در لیست اسرای آزاد شده خواند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: او معصومه[1] را می گویم در تبریز به دنیا آمد اما شیوه پدر در تدریس و حرف هایی که برای روشنگری دانش آموزان علیه رژیم سر کلاس می زد، وسیله انتقال اجباری اش را به تهران فراهم آورد تا چندی بعد نیز او را در یک تصادف ساختگی به شهادت برسانند و تجربه یتیمی از همان خردسالی بر کام معصومه و خواهر کوچکتر از خودش بنشیند.

روزگار بسیار بر مادر جوان 23 ساله او سخت گذشت، در تهران نه فامیل زیادی داشتند و نه کس و کاری و حالا او مانده بود با دو دختر کوچک و بی پدری و شلاق بی رحمی رژیم بر پیکره خانواده اش.

این ایام به هر سختی بود، گذشت و سال 67 معصومه با گرفتن دیپلم، فرصت را از دست نداد و بلافاصله در یکی از مدارس ابتدایی مشغول به کار شد.

یکی دو سالی از شروع تدریسش می گذشت که یک روز بعد از شستن حیاط و پهن کردن فرش در آن از رادیو شنید که تا چند دقیقه دیگر قرار است اسامی اسرای در بند زندان های بعث را که آزاد شده اند، اعلام کنند. سریع خود را پای رادیو رساند و خوب گوش هایش را تیز کرد. گوینده رادیو شروع به خواندن اسامی کرد. یکی یکی می خواند تا رسید به نام سید اکبر علم الهدی؛ با شنیدن این نام ناگهان فریاد کشید و بالا پرید و همین جیغ و شادمانی اش مادر را نیز به حیاط کشاند و گفت چه شده معصومه؟! و او گفت همین الان رادیو نام اکبر آقا[2] پسر همسایه را خواند که از عراق آزاد شده است. مادر که باور نمی کرد گفت شاید او نباشد از کجا اینقدر مطمئنی؟! گفت نه مادر مطمئن هستم خودش است و همین قضیه باعث شد که بعدها سید اکبرآقا مدام به دوستانش بگوید که خانومم مرا پیدا کرد.

روز رسیدن کاروان اسرا به تهران، معصومه خود را به اتوبوس ها رساند. در میان همهمه و فریاد شادی مردم سعی داشت صدای خود را به آنها برساند و بپرسد که شما سید علی اکبر علم الهدی را می شناسید؟ اولین اتوبوس، دومین اتوبوس، سومین اتوبوس و بالاخره در چهارمین اتوبوس فردی که بعدها متوجه شد او ابراهیم سلطانی بوده، پاسخش را داد و گفت بله سید دوست من است و او را به اصفهان برده اند و فردا به تهران می آید.

بالاخره سید بعد از سال ها اسارت برگشت و همه اهالی محل و دوستان و فامیل برای دیدارش راهی خانه شان شدند که در یکی از عکس ها تصویر بانو در گوشه ای از تصویر به چشم می خورد و بعدها سید سر به سر بانو می گذاشت و می گفت تو از همان اول کشیک مرا می کشیدی. بعد از یکی دو روز، خانواده سید تصمیم گرفتند تا به مناسبت ورودش ولیمه ای دهند و جشنی به پا کنند که خانواده بانو نیز جزء مدعوین بودند اما بانو در این مراسم شرکت نکرد.[3]

 

ادامه دارد...

 

 
  1. بانو معصومه ابراهیم پور.
  2. جانباز شهید سید علی اکبر علم الهدی که از اولین روز جنگ به هنگام سرکشی در نفت شهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد و سال ها در اسارت روزگار گذراند و سرانجام بر اثر بیماری ناشی از جراحات این ایام به شهادت رسید. او در 20 سالگی به اسارت در آمد و در 30 سالگی آزاد شد و در 40 سالگی به شهادت رسید.
  3. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید