چمدان‌های امام را یادشان رفته بود| استقبال پدر از رانندگی کردن مادرم| پایش به خیابان ایران نرسید

سال 90 بود که شهرداری تهران خانه شهید بهشتی را خریداری کرد تا «یادخانه»ای شود که مردم از نزدیک وارد حریم خانوادگی آیت‌الله شهید شوند.

به گزارش جماران، «خیابان کوروش کبیر، خیابان تورج، کوچه منطقی، پلاک 8/1»؛ این آدرس قدیمی حالا تغییر کرده است؛ آدم هایش از اینجا رفته اند. سنگ فرش های قدیمی جایش را به سنگ های امروزی داده و دیوارهایش دیگر بوی کهنگی نمی دهد. این خانه 600 متری که چند سالی هست دو طبقه شده، حالا گم است میان ساختمان های بلندِ تازه ساز. خانه ای که حالا حدودا 60 ساله است؛ مامنی بوده برای صفای خانواده ای شش نفره. 

رفت و آمدی داشته در زمان خودش، هم جلسات انقلابی به خود دیده هم بگیر و ببندها را. خانه ای که حالا برای پیدا کردنش باید قدم در خیابان شریعتی بگذاری به جای خیابان کوروش کبیر. با آدرسی جدید: خیابان شهید دستجردی، کوچه صبر، خیابان شهید مطهری، کوچه شهید بهشتی، شماره 12. «خانه موزه شهید بهشتی»

از تشکیل شورای انقلاب تا روز ترور

زمین خانه بزرگ است؛ پارکینگ را حالا کرده اند مقدمه ای برای ورود به خاطرات خانه ای انقلابی. سال 90 بود که شهرداری تهران خانه شهید بهشتی را خریداری کرد تا «یادخانه» شود و خاطراتش را با مردم در میان بگذارد. تا اینکه این خانه- موزه قدیمی سال 92 افتتاح و درِ زندگی خصوصی آیت الله بهشتی به روی مردم گشوده شد.  بخش همکف این خانه حالا با بازسازی فضای شورای انقلاب اسلامی آدم را می برد به روزهای پیش از انقلاب. روزهایی که مرتضی مطهری، محمد جواد باهنر، محمد رضا مهدوی کنی، سید عبدالکریم موسوی اردبیلی، مهندس بازرگان، دکتر سحابی، آیت الله هاشمی و آیت الله خامنه ای خودشان را به خانه سید محمد بهشتی می‌رسانند تا با فرمان امام خمینی (ره) اولین جلسات شورای انقلاب را تشکیل دهند. حالا این طبقه همکف علاوه بر بازسازی ان جلسات، کتابخانه شخصی شهید بهشتی را با محتوای قرآنی، دینی، فلسفه و اخلاق، جامعه شناسی و حتی فیزیک و زیست شناسی و علوم تجربی در خود جای داده است.

دیوارهای پوشیده شده با کاغذ دیواری هم با قاب هایی از نوشته های شخصی آیت الله تزیین شده است؛ از تولد و شجره نامه ای که اصالت آن تا امام زین العابدین می رسد گرفته تا وصیت نامه ای که در آن یک سوم خانه را به همسرش عزت‌الشریعه مدرس مطلق بخشیده است.

تصاویر حزب جمهوری اسلامی، سفر به پاریس، دستگیری و بازداشت توسط ساواک، سفر به ترکیه، لبنان و سوریه، سفر به هامبورگ و تأسیس مرکز تحقیقات اسلامی، تأسیس دبیرستان دین و دانش، جلسات گفتار ماه، مدرسه حجتیه، مدرسه صدر و رادیوهای قدیمی شهید بهشتی، همه روایتگر روزهای زندگیِ کاری و شخصی شهید بهشتی‌ در این خانه‌اند. خانه ای که شهید بهشتی تا روز آخر زندگیش در آن زندگی می کرده است؛ هرچند روز ترور به خانه ای در خیابان ایران نقل مکان می کنند اما او به آرزوی قدیمی اش برای سکونت در آن خیابان نمی رسد و به شهادت می رسد.

شهید بهشتی ظرف شستن را در خانه نوبتی کرده بود

طبقه اول حالا شده پژوهشکده و نشر اندیشه های شهید بهشتی. علیرضا و محبوب سادات نوشته های پدرشان را رها نکرده اند و بعضی از روزهای هفته در خانه قدیمی شان مشغول به جمع آوری اظهارات شهید بهشتی و مکتوب کردنشان هستند.

محبوب سادات بهشتی متولد 1353 است و سال 1360 که پدرش ترور می شود هفت ساله بوده؛ اما جلسات شورای انقلاب را به یاد می آورد؛ جلساتی که به گفته خودش این شانس را داشته که در کنار پدرش بنشیند؛ «این خانه در ابتدا یک طبقه بود که بعدا به خاطر مزدوج شدن خواهر و بردارم، طبقه ای دیگر بالای طبقه اول ساخته شد اما بیشتر فعالیت های پدرم از تشکیل شورای انقلاب تا دولت وقت در طبقه پایین خانه تشکیل می شد. ین خانه فقط محل زندگی پدرم نبود، محل کارش هم بود و علاوه براینکه محلی برای رفت و آمد سیاسیون زمان بود محل رفت و آمد مردم حتی برای حل اختلافات خانوادگی هم بود. شهید بهشتی از مردم جدا نمی شدند، حتی بعد از انقلاب که ایشان مسوولیت هایی داشتند همیشه بدون در نظر گرفتن ملاحظات امنیتی به میان مردم می رفتند و من این تصویر را از مسافرت هایی که با ایشان داشتیم به خوبی در خاطر دارم.»

از رابطه پدر و مادرش می گوید؛««رابطه پدر و مادرم رابطه ای توامان با عشق و احترام بود.» محبوب سادات این را می گوید و ادامه می دهد: «آن ها همراه همدیگر بودند، مادرم در جریان فعالیت های پدرم بود و پدرم هم از کارهای مادرم در خانه و بیرون از خانه باخبر بود. یادم هست که ظرف شستن در خانه ما نوبتی بود و این به ابتکار پدرم بود تا همه کارها به عهده مادرم نباشد. خود پدرم هم نوبتش را رعایت می کرد و خیلی هوای مادرم را داشت. خانه پر از گل و گیاه بود و پدر همیشه به مادرم می گفتند که صفای هر چمن ازروی باغبان پیدا است. چون مادرم به گل و گیاه خیلی علاقه داشت.  پدرم تقید داشت که غذا را به همراه خانواده صرف کند، ما را دور هم جمع می کرد و برایمان شعر می خواند.»

  

خاطره دخترِ کوچک از یک جلسه شورای انقلاب

دختر کوچکِ خانواده بهشتی از روزی می گوید که چشم باز می کند و خودش را در رختخوابی وسط دورهمی و جلسه اعضای شورای انقلاب می بیند؛ «سال 57 گازوییل جیره بندی شد و ما یک اتاق را گرم نگه می داشتیم و همگی در آن می خوابیدیم تا در مصررف گازوییل صرفه جویی شود.  یک روز صبح یادم هست که از خواب بیدار شدم و تا چشمانم را باز کردم دیدم که دورتا دور اتاق اعضای شورای انقلاب نشسته اند و رختخواب من هنوز پهن است. در آن لحظه فقط به این فکر می کردم که چگونه خودم را به پدرم برسانم و قایم شوم. تا اینکه خودم را یواش یواش به عبای پدرم رساندم و تا آخر جلسه زیر عبای ایشان قایم شدم که این کار من موجب خنده آقایان شد. بعدا از مادرم پرسیدم که چرا من را بیدار نکردید و من خجالت کشیدم. مادرم گفت که پدرت گفته نمی خواهد بچه را بیدار کنید بدخواب می شود.»

او خاطرات دیگری هم از پدر دارد؛ «ما در سال 57 سفری به هامبورگ داشتیم که در آن زمان آقای خاتمی امام جماعت مسجد هامبورگ بود. ایشان تعریف می کرد که آقای بهشتی در آبان 57 به خانه ما در هامبورگ آمد و بعد عازم پاریس بود تا با امام دیدار کند. آقای خاتمی می گفت که آقای بهشتی در آن همه شلوغی قبل از انقلاب آمده بود و در خانه من با دخترم لِگو بازی می کرد و برایشان نقاشی می کشید. همچنین تعریف می کرد که پدرم به واسطه اینکه سال ها در هامبورگ زندگی می کرد، یک روز همسر آقای خاتمی را بیرون می برد و همه مراکز خرید و مغازه های مهم شهر را به ایشان نشان می دهد تا همسر ایشان راحتت بتواند خرید کند. پدرم اینگونه بود. حواسش به همه چیز بود. به همه چیز.»

از هامبورگ تا خیابان تورج

پدر هنوز هم برای علیرضا بهشتی «آقای بهشتی» است. می گوید خاطرات خوبی از زمان زندگیش در این خانه دارد و هیچ وقت این خاطرات را که «آقای بهشتی» نقش پررنگی در ساختنش داشته فراموش نمی کند؛ «ما وقتی در سال ۱۳۴۹ از هامبورگ به تهران آمدیم به سه راه نشاط رفتیم و سه سالی هم آنجا زندگی کردیم، اما بنابه دلایلی دیگر آنجا برای ما مناسب نبود و پدر علاقه داشت به خیابان ایران نقل مکان کنیم. به دلیل بالا بودن قیمت خانه در آن محله، نتوانستیم به خیابان ایران برویم. بنابراین ایشان زمینِ این خانه را که در منطقه داودیه زرگنده است خرید و بعد از ساخت خانه، در تابستان سال 52 به این خانه نقل مکان کردیم. »

فرند سوم شهید بهشتی ادامه می دهد: «پدر آن زمان کارشناس ارشد سازمان تالیف کتاب های درسی بود که مکان آن سازمان در بلوار الیزابتِ آن زمان و بلوارکشاورز کنونی واقع شده بود. در زمان ساختن این خانه، مهندس این خانه به دلیل فعالیت های سیاسی دستگیر شد و آقای بهشتی مجبور بود که صبح ها قبل از رفتن به سرکار، اول به اینجا بیاید و بعد به سازمان برود و دوباره عصر به خانه در حال ساخت سرکشی کند. پدر اعتقاد داشت که در این خانه باید وسایل آسایش برای اعضای خانواده فراهم باشد. برای همین بدون اینکه خانه را به دو قسمت بیرونی و اندرونی تقسیم کند، عملا قسمت شمالی خانه را به وسیله درهای بادبزنی از قسمت جنوبی جدا کرده بود. این خانه یک پاسیوی بسیار زیبا داشت که توسط یک هنرمند طراحی شده بود. پدر به بناها می گفت که به این فرد کار نداشته باشید، او هنرمند است و بگذارید کارش را بکند. یک استخر و یک میزپینگ پونگ هم داشتیم که از آن ها استفاده می کردم.

منظورم این است که آقای بهشتی وسایل بازی و تفریح ما را در منزل فراهم کرده بود. ایشان در آن موقع شرایط اجتماعی را مساعد نمی دید که ما بخواهیم از وسایل تفریحی- ورزشی خارج از خانه استفاده کنیم. البته ما برخلاف روحانیون و مذهبی های آن زمان در خانه تلویزیون داشتیم.با خارج از خانه هم ارتباط مان کاملا قطع نبود و مثلا بعد از ظهرهای تابستان در کوچه دوچرخه بازی می کردیم.»

ادامه می دهد: « آقای بازرگان، معادی خواه، غلامحسین کرباسچی، آیت الله طالقانی، دکتر سحابی، مهندس کتیرایی، شهید مفتح، شهید مطهری، شهید باهنر، آیت الله هاشمی، مرحوم مهدوی کنی و آیت الله خامنه ای زمانی که مشهد نبودند، به این خانه رفت و آمد داشتند.»

آقای بهشتی از رانندگی کردن مادرم استقبال می کرد

«این خانه برای ما حاوی خاطرات خوب است.» این را می گوید و اشاره می کند به خاطراتی  از روابط پدر و مادرش در خاطر دارد؛ « به غیر از دو باری که ساواک به اینجا آمد و پدر را دستگیر کرد، بقیه خاطرات خوب بود. کانون خانواده ما انصافا کانون گرمی بود. مادرم محور گرم کردن خانه بود. مادرم یک مهمانخانه جدا در این خانه داشت که به سلیقه خودش چیده بود و آقای بهشتی هم کتابخانه اش را محل رفت و آمدِ مهمانانش قرار داده بود. آقای بهشتی برای مادرم حقوق ماهانه ای در نظر گرفته بود و پرداخت می کرد و مرحوم مادرم استقلال نسبی هم در مسائل مالی برای خودش داشت. بابا معتقد بود به زن علاوه بر نقش مادری و همسری باید به عنوان یک زن به مثابه یک زن هم احترام گذاشته شود. به خاطر همین هم به مادرم تاکید داشت که مدام در خانه نماند و زندگی خصوصیش را داشته باشد. ما هیچ وقت پدر و مادر را از هم جدا نمی دیدیم و به هر دو به یک میزان احترام می گذاشتیم. »

علیرضا بهشتی ادامه می دهد: «قبل از انقلاب مادرم تصمیم گرفت که گواهی نامه رانندگی بگیرد. یادم هست که پدرم به مادرم خیلی کمک کرد و می نشستند و با یکدیگر آیین نامه را می خواندند و زمانی هم که تمرین رانندگی می کرد برای خیلی ها در آن زمان باعث تعجب بود اما آقای بهشتی از رانندگی کردن مادرم استقبال می کرد. آقای بهشتی اول یک ماشین رامبلر دست دوم داشت اما اواخر حکومت شاه بود که دولت اعلام کرد پژوهای 504 وارد میکند. بابا هم یک پژوی ۵۰۴ ال خریداری کرد و این اولین ماشین نویی بود که سوار می شدیم. مادرم هم همیشه در ماشین در صندلی جلو می نشست که به عنوان همسر یک روحانی در آن زمان موضوع رایجی نبود.»

آیت الله خامنه ای یک شبِ سرد از زندان به خانه ما آمد

علیرضا بهشتی خاطره ای از یک شب سرد زمستانی دارد؛ شبی که زنگ خانه آن ها به صدا در می آید و آیت الله خامنه ای را جلوی در می بیند؛ « یک خاطره ای هم درباره آیت الله خامنه ای دارم که خیلی سال پیش هم این خاطره را برای خود ایشان تعریف کردم. یک شب زمستانی خیلی سرد بود و آقای بهشتی طبق عادتی که داشت تلفن خانه را ساعت 9 شب از پریز کشیده بود تا با خانواده باشد. همان حوالی ساعت 9 شب بود که زنگ خانه به صدا در آمد. من رفتم و در را باز کردم و دیدم یک آقایی که بسیار شبیه آقای خامنه ای است با محاسن کوتاه، یک پوستین پوشیده بودند با یک پیراهن نازک، آن هم در آن زمستان. سلام کردند و گفتند با پدرم کار دارند.

برگشتم و آقای بهشتی از من پرسید که چه کسی دم در بود؟ من گفتم که یک آقایی است که خیلی شبیه آقای خامنه ای است و احتمالا برادرش است. آقای بهشتی رفت و ایشان را به داخل دعوت کرد و تا چند روز هم خانه ما بودند. بعد معلوم شد که آقای خامنه ای از زندان آزاد شده بودند وبا این که خیابان های تهران را به خوبی نمی شناختند به خانه ما آمده بودند. تا اینکه بلیط هواپیما برای ایشان تهیه دیده شد و ایشان به مشهد رفتند.»

او خوب شنا می کرد، پینگ پونگ و والیبال بازی هم بلد بود

علیرضا بهشتی از دوران بچگی می گوید؛ از روزهایی که پدرشان مشوق شان بوده برای ورزش و تفریح؛ «بابا هم مثل همه مردم دیگر در محله رفت و آمد و خرید می کرد. یک خشکشویی در خیابان شریعتی بود که حالا دیگرنیست. خیلی معتقد به این بود که لباسهایش حتما خشکشویی برود و مرتب باشد. از زمانی که فشار کاریش زیاد شد و مشکل قلبی پیدا کرد در کنار همین رودخانه خیابان ظفر شروع به پیاده روی کرد و تا نزدیک الهیه میرفت و برمی گشت. علاوه بر این، به ورزش خیلی علاقه داشت؛ بسیار خوب شنا می کرد و پینگ پونگ و والیبال بازی می کرد. اخبار تلویزیون و حتی مواقعی فیلم هایی را هم که پخش می شد، تماشا می کرد. علاوه بر این، به کار کردن با گل و گیاه خیلی علاقه داشت و یادم هست که تا فرصت می کرد به باغچه می رفت و به گل وگیاه خانه رسیدگی می کرد. به ما هم می گفت اینقدر ننشینید پای تلویزیون بیایید توی باغچه تا هم کار بدنی بکنید و هم روحیه تان تازه شود. گل یاس ومحبوب شب را خیلی دوست داشت یادم هست که همیشه عطر یاس می زد حتی ایام عید که ما به اصفهان می رفیم این عطر گل یاس را در شیشه های کوچکی می کرد و به فامیل عیدی می داد. »

ادامه می دهد: «پدر نظم خیلی دقیقی داشت. اگر مراجعه کننده ای یک ربع ساعت دیر می رسید ناراحت می شد و حتی اگر کسی یک ربع زود می آمد به او می گفت هنوز زمان دیدار با شما نشده است. به خاطر همین هم توانست از ۵۳ سال زندگی خودش اینقدر به خوبی استفاده کند. یادم هست که چهارشنبه شب ها را از ساعت 5 تا 9 در نظرگرفته بود برای مراجعات. کم کم مراجعات افرادی که آن زمان بیش تر از قشر دانشجو، طلبه و مبارز و روشنفکر بودند باعث شد جلسات هفتگی بحث و تحلیل در این خانه شکل بگیرد. کتاب شناخت از دیدگاه قرآن حاصل همان جلساتی است که در این خانه شکل می گرفت. »

آقای بهشتی می خواست ما صریح اللهجه باشیم

«او از ما می خواست نقد کنیم اما مواظب خودمان هم باشیم.» علیرضا بهشتی این را می گوید و ادامه می دهد: «آقای محمود حکیمی یکی از نویسندگان خوب داستان برای نوجوانان در آن زمان بود که من همه کتاب های او را می خریدم و می خواندم. بابا از من پرسید نظرت درباره این کتاب ها چیست؟ من گفتم که به تدریج حوادث داستان ها به تکرار افتاده است و فقط مکان ها عوض می شود. ایشان چیزی نگفت و صبر کرد تا یک روز که آقای حکیمی به خانه ما آمده بود من را صدا کرد و گفت نظرت را درباره کتاب های آقای حکیمی بگو که من هم با وجود اختلاف سنی زیاد که باعث خجالتم بود مطلب را گفتم. کلا ایشان ما را به صراحت لهجه، اجتماعی بودن و نقد کردن بسیار تشویق می کرد. »

 

همه چمدان‌های امام را یادشان رفته بود جز بهشتی

اوخاطره ای هم دارد از روز آمدن امام (ره) به ایران؛ «روز آمدن امام (ره) یادم هست که آقای بهشتی مسوول هماهنگی کارهای فرودگاه بود. بعد از ورود امام و برطرف کردن امور، آقای بهشتی که با ماشین خودش هم رانندگی می کرد شب به خانه آمد و ما از ایشان درباره چگونگی امور پرسیدیم. ایشان نقل کرد که زمانی که امام وارد فرودگاه شد آنقدر هیجانات زیاد بود که همه یادشان رفت چمدان های ایشان را تحویل بگیرند! من چمدان ها را تحویل گرفتم و به خانه امام بردم. »  

پایش به خیابان ایران نرسید

علیرضا بهشتی از شب ترور پدرش می گوید. ار شبی که او توسط گروه فرقان به شهادت رسید و نتوانست به خیابان ایران - که دوستش داشت- نقل مکان کند؛ «بعد از شکل گیری شورای انقلاب و ترورها بود که ما دیگر آمادگی ترور بابا را داشتیم، فقط نمی دانستیم کجا این اتفاق می افتد. من حتی گاهی می رفتم زیر پل روی رودخانه را چک می کردم ببینم بمبی هست یا نه. البته بعدا گروه فرقان اعلام کرد که اتفاقا یک بمبی هم در آنجا گذاشته بود که عمل نکرده است. همان سال 60 بود که پدرم همه ما را جمع کرد و گفت من الان باید میان مردم باشم و اینجا هم به محل کارم دور است. به خاطر همین تصمیم گرفتیم که به خیابان ایران برویم. همان روز هفتم تیر اثاث کشی کردیم ولی کتاب ها در همین خانه ماند و من و یکی از محافظان ایشان برای محافظت از کتاب ها در خانه ماندیم. تا اینکه ساعت 9 شب زنگ زدند و خبر انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی را به ما دادند. وضعیت آواربرداری هم چیزی مثل همین ساختمان پلاسکو بود و اخبار ضد و تقیض. تا اینکه شهید رجایی نزدیک سحر زنگ زد و گفت که آقای بهشتی شهید شده است. با اینکه ما اثاثیه این خانه را منتقل کرده بودیم مجبور شدیم برگردیم چون تا 40 روز اینجا محل رفت و آمد مردم بود. »

به این کوچه آمدم به عشقِ بهشتی

رحیم کمالیان از شاگردان قدیمی شهید بهشتی است. آمده بود تا سری بزند به خانه قدیمی استادش؛ «شهید بهشتی در سال 1333 مدرسه دین و دانش افتتاح کرد و من در آن مدرسه شاگرد ایشان بودم. شهید بهشتی خیلی جذاب صحبت می کرد و من به خاطر علاقه ای که به ایشان داشتم رابطه ام را سال ها با ایشان حفظ کردم. انس ما به شهید بهشتی تمام ناشدنی بود.»

کمالیان حالا 77ساله است و دکترای مهندسی برق دارد اما روزهای هم نشینی با شهید بهشتی را خوب به خاطر دارد؛ «من در دانشگاه تهران تحصیل می کردم و در کارهایم خیلی با شهید بهشتی مشورت می کردم. تا اینکه من به آلمان رفتم و ایشان هم در سال 43 به آلمان آمد. در همان 24 ساعت اول با من تماس گرفت و با اینکه من در شهر آخن  وایشان در شهر هامبورگ بود اما ما در مدت 4 سالی که ایشان به همراه خانواده در هامبورگ زندگی می کردند هر روز با یکدیگر تماس تلفنی داشتیم.»

بهشتی آدم بسیار جذابی بود؛ این را می گوید و ادامه می دهد: «هرکسی که با ایشان از نزدیک در ارتباط بود نمی توانست از شهید بهشتی دل بکند. شهید بهشتی نسبت با برخورد نسل جوان بیشترین کشش را داشت. هرکسی که در انجمن اسلامی آلمان یا مسجد جماعت شهر هامبورگ با شهید بهشتی تماس و گفت و گو داشت عاشق مصاحبت با ایشان می شد.»

کمالیان در سال 53 به ایران می آید و برای دیدار با شهید بهشتی به همین خانه رجوع می کند و باز هم می شود یکی از مریدانش. اما در همان سال به خاطر این رفت و آمد با بهشتی، ساواک او را دستگیر می کند؛ «ساواک من را دستگیر کرد و در زمانی که من در زندان بودم شهید بهشتی به بچه های من خیلی رسیدگی می کرد. او مافوق همه مسائل آن روز بود. ایشان سرمایه عظیمی برای انقلاب بود که با رفتنش انقلاب را یتیم کرد. مدیریت چگونگی طراحی، ارگانیزه کردن و به ثمر رساندن انقلاب به غیر از اینکه با امام (ره) بود، آقایان بهشتی و مطهری اصلی ترین ابزارهای ایشان برای به ثمر رساندن انقلاب بودند.»

کمالیان به عشق شهید بهشتی به همین کوچه نقل مکان می کند و تا همین امروز هم در همین کوچه زندگی می کند؛ «من در آلمان زندگی می کردم و به خاطر اینکه نزدیک شهید بهشتی باشم با ایشان تماس گرفتم و خواهش کردم که با پولی که برایشان ارسال می کنم خانه ای در جوار خودشان برای من خریداری کنند و ایشان هم یک خانه در همین کوچه را برای من خریداری کردند.»

می گوید هنوز هم دلش نمی آید به ترکیب خانه دست بزند چون در زمانی که در این خانه نبوده شهید بهشتی حتی به گیاهان خانه اش آب می داده است؛ «یکی از درخت های خانه ام خشک شده ولی چون شهید بهشتی آن را کاشته است دلم نمی آید تا آن را قطع کنم.»

ادامه می دهد: «ممکن نبود که همسایه یا کسبه ای به خانه ایشان مراجعه کند و دست خالی و ناامید از پیش آیت الله بهشتی برگردد. در آلمان هم همینگونه بود. مسجد هامبورگ در زمانی که شهید بهشتی امام جماعت آن بود جمعیتی هزارنفری را به خود جلب می کرد. رونقِ امروز این مسجد هنوز هم مرهون زحمات شهید بهشتی است.»

او در سال 46 در سفر حج با شهید بهشتی و شهید مطهری همسفر بوده است؛«در آن سفر من عکاس بودم و مدام همراه این دو نفر بودم و می دیدم که در آن سفر هم جلسات انقلابیشان را برگزار می کردند و در کنار عبادت از کارهای سیاسی شان غافل نمی شدند.»

او را مدام در محله می دیدیم

حسین علی اکبری نجار محله است؛ سال ها است که در خیابان دستگردی مغازه نجاری اش را که هنوز رنگ و بوی قدیمی اش را حفظ کرده، اداره می کند و می گوید قبل و بعد از شهادت شهید بهشتی با خانواده ایشان رفت و آمد داشته است؛ «من خیلی به خانه بهشتی می رفتم. ایشان وقتی از آلمان به ایران آمد بعد از ساختن این خانه، مدام در محله رفت و آمد می کرد و ما مدام ایشان را می دیدیم که میرفت نان و میوه می خرید. او خیلی عادی رفتار می کرد.»

ادامه می دهد: «زمانی که شهید بهشتی از آلمان آمد و در این محله ساکن شد یک روز به مغازه من آمد و گفت من دو تشک از آلمان آورده ام که می خواهم برایش تختخواب بسازی. من هم با کمال میل قبول کردم و برایش تختخواب شخصی اش را ساختم. یک روز دیگر هم همسر ایشان به مغازه آمد و گفت که من برای دخترم که در آلمان ازدواج کرد جهیزیه نخریدم. از من درخواست کرد که برای دخترش تختخواب و میزتوالت و میزجلوی مبل بسازم. من هم برایشان ساختم و روزی که رفته بودم تا آن ها را نصب کنم آقای بهشتی به طبقه بالا آمد و گفت: به به! آقای علی اکبری ما نمی توانیم روی این تختخواب ها بخوابیم؟! خندید و رفت. یک روز هم برایم پیغام فرستاد که بیا تا تسویه حسابت را انجام بدهم، من هم رفتم و خیلی از من تشکر کرد و پولم را کامل پرداخت کرد. 15 روز بعدش ترور شد و به شهادت رسید. خدا رحمتش کند.»

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

  • کدخبر: 572524
  • منبع: خبرآنلاین
  • نسخه چاپی
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.