قــتل عاشــقانه!

اولین‌بار پانته‌آ را در ترم اول دانشگاه دیده بود. آن زمان خودش سال دومی بود.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش جی پلاس، پانته‌آ خیلی جوان بود و از آن‌ها بود که تا دو، سه ترم بعد از ورود به دانشگاه هنوز حال‌وهوا و شیطنت دبیرستان را در سر دارند. سیاوش عاشق دختر شده بود و همیشه از دور او را تعقیب می‌کرد ولی دختر مورد علاقه‌اش توجه چندانی به او نداشت. از نظر سیاوش این رفتار دختر کاملا طبیعی بود، سیاوش نه خوب درس می‌خواند و نه وضعیت مالی چندان خوبی داشت و نه مهارتی که برای دختر جذاب باشد. حتی آن‌قدر کم‌رو بود که جرئت صحبت‌کردن با او را نداشت، ولی اگر پانته‌آ اراده می‌کرد حاضر بود هر کاری برای او انجام دهد. بعد از یک سال، سیاوش بدون آن که بتواند توجه دختر را به خودش جلب کند از همه زندگی او خبر داشت و همیشه به دنبال راهی می‌گشت که علاقه‌اش را به او ابراز کند اما هر راهی که انتخاب می‌کرد در نهایت به بن‌بست می‌رسید. در همین‌گیرو‌دار پانته‌آ با پسری که وضع مالی خوبی داشت آشنا شده بود. با وجود پیدا شدن پسری در زندگی پانته‌آ، سیاوش باید دست از او می‌کشید و مانند همه داستان‌های عاشقانه او را به فردی که لایقش است و می‌تواند او را خوشبخت کند می‌سپرد. این رویه‌ای است که در همه داستان‌ها هست اما واقعیت طور دیگری است. سیاوش به‌قدری دلباخته دختر بود که با وجود آگاهی از رابطه دختر با آن پسر همچنان از دور مراقب پانته‌آ بود. سیاوش روزی به میهمانی فارغ‌التحصیلی دوستش دعوت شد. پانته‌آ و دوستش هم دعوت بودند و آن‌ها را در رستوران محل میهمانی دید. آخر میهمانی پانته‌آ و دوستش بحث کردند و دعوای لفظی بین آن‌ها پیش آمد. پسر دختر را تنها گذاشت و رستوران را ترک کرد. آن شب سیاوش دختر را به خانه رساند. او عصبانی بود و اطمینان داشت پسر نمی‌تواند پانته‌آ را خوشبخت کند. سیاوش مطمئن بود پانته‌آ کنار او خوشحال نیست و قصد داشت هر طور شده درس عبرتی به پسر بدهد. حتی یک‌بار تا خانه پسر رفت که با او حرف بزند ولی با خودش فکر کرد اگر او را دید چه بگوید و بگوید چه ارتباطی با پانته‌آ دارد؟ فکر کرد همین باعث سوءتفاهم در رابطه آن‌ها می‌شود و پسر درمورد پانته‌آ فکر دیگری خواهد کرد. چند روزی از شب میهمانی گذشت و سیاوش متوجه شد دختر و پسر با هم آشتی کرده‌اند و رابطه‌شان مانند قبل شده است. سیاوش از خوشحالی دختر خوشحال بود ولی خیالش از بابت پسر راحت نبود و به همین دلیل دست از تعقیب دختر برنداشت. کمی بعد یک روز که از دانشگاه به خانه بازمی‌گشت از دور پسر و دختری را در حال دعوا کردن دید. نزدیک که شد متوجه شد آن دختر و پسر پانته‌آ و دوستش هستند. پانته‌آ گریه می‌کرد و پسر مدام سر او داد می‌زد. وقتی بحث بالا گرفت پسر یک سیلی به گوش دختر زد. همین کافی بود که آتش انتقام در دل سیاوش شعله‌ور شود. او دیگر از سیلی‌زدن به دختر محبوبش نمی‌توانست بگذرد. همان شب، سیاوش از یکی از دوستان مشترک خودش و پانته‌آ خواست برنامه تفریح خارج از شهر بگذارد و بعد هم به یکی از دوستان قدیمی‌اش که مربی باشگاه ورزشی بود گفت می‌خواهد کسی را که به او بدهکار است گوش‌مالی بدهد تا پولش را پس‌بگیرد ولی برنامه آن‌طور که پیش‌بینی کرده بود جلو نرفت. سیاوش پسر را به‌سمتی برد و از دوستانشان که همراهشان بودند و برای تفریح جمع شده بودند دور کرد. زمانی‌که به دوست قدیمی‌اش رسید، او برای اینکه ماجرا طبیعی جلوه کند به هر دوی آن‌ها حمله کرد. سیاوش طبق برنامه از آنجا فرار و خود را گوشه‌ای پنهان کرد. دوستش هم تا جایی که می‌توانست پسر را کتک زد. اما او بعد از چند دقیقه موفق شد از دست دوست سیاوش فرار کند. سیاوش از شدت عصبانیت تکه سنگ بزرگی را به‌سمت پسر پرتاب کرد، سنگ به سر پسر خورد و او به زمین افتاد. خودش را بالای سر پسر رساند اما نبض او دیگر نمی‌زد. اول دوست سیاوش و بعد خودش پسر را رها کردند و از او دور شدند. یکی از دوستانشان که همراهشان به خارج شهر آمده بود جسد بی‌جان پسر را پیدا کرد و هر قدر جست‌وجو کرد سیاوش را نیافت. او وقتی به پلیس اطلاع داد گفت سیاوش هم گم شده است، چون حتی یک درصد هم احتمال نمی‌داد سیاوش چنین کاری کرده باشد. چند روز بعد اما پلیس سیاوش و دوستش را پیدا کرد. سیاوش به قتل پسر اعتراف کرد و تنها آنجا بود که آنچه درمورد سیاوش ناممکن تلقی می‌شد رنگ امکان گرفت. سیاوشی که آن‌قدر آرام بود که در دانشگاه کمتر کسی او را می‌شناخت، قاتل پسری بود که به دختر موردعلاقه‌اش سیلی زده‌بود. منبع: روزنامه بهار

دیدگاه تان را بنویسید