پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران- محمود عارفی قوچانی: حدود ساعت 12 ظهر بود و خورشید بی‌مهابا می تابید. هنوز از دفتر کار بیرون نیامده گویی منتظرم بود.
- آقا موتور می خوای، موتور فوری ...
جوابی ندادم و سرم را به نشانه «نه» تکانی دادم. راستش عادت به استفاده از موتور ندارم و با اندک حقوق کارمندی به غیر از خطرات احتمالی جور در نمی آید.
صدایش آشنا بود، به دل می نشست صدایی که از دل بر می آمد.
چند قدمی را طی کردم. باید ساعت 12:30 به محل مصاحبه می رسیدم. دل را به دریا زدم و به مکان صاحت دل برگشتم. هنوز آنجا بود. موتور زهوار درفته ای داشت و گویی مامور! مامور انتظامی یا نظامی نه. مامور رساندن جسمی خسته.

اندکی سر کرایه گفت و گو کردیم. 15 تومن را خودش گفت و من بی اطلاع از کرایه ها بر روی 10 تومن اصرار داشتم. توافق صورت گرفت، 12 خدا بده برکت.
جاپایی سمت چپش حفاظ پلاستیکی نداشت و تنها یک میله آهنی بود که تعادل را سخت می کرد.
اندکی از مسافت طی نشده بود که سر صحبت را باز کرد.
- دانشجویی؟
- نه
هرم گرما به صورتم می خورد و گه گاهی اشکی از گوشه چشمم به علت سرعت زیاد جاری می شد.
دوباره سر صحبت را باز کرد.
- چیه؟ تو خودتی.
- هیچی داداش
- سرش را به سمتم چرخاند و با پوزخندی گفت: از ناداوری شاکی هستی؟ برای همه پیش می آد. اما خوب با غیرت زد. تازه شنیدم مصدوم هم بوده. خدا برای کشورمون حفظش کنه.
- نه بابا. اما خدایی ناداوری بود. بچه طفل معصوم وزنه رو درست زد ولی حیف بدجوری حقشو خوردن ...
زین موتور خیلی کج بود، خودم را به زحمت راست کردم. گرمای به شدت آزار دهنده ای بود. با دستمالی که در دست داشتم، عرق هایم را پاک کردم.
ظاهرا متوجه شده بود که گرما طاقم را بریده است. دوباره پی حرف را با تک سرفه هایی گرفت.
- می خوای وایسم یه آبی به صورتت بزنی؟
- نه داداش الآنا می رسیم.
تک سرفه ای زد و دوباره ادامه داد.
- شما یادت نمیاد، عملیات بیت المقدس تو شلمچه رو. دوستان تعریف می کنن که خیلی گرم بوده. حدودا اواخر خرداد. اون منطقه خیلی گرمه اون موقع سال. من بعدها رفتم دیدم. یکی از بچه محل ها تعریف می کرد، از شدت گرما و عطش نای حرف زدن نداشتن.
فوری پریدم تو حرفش.
- داداش اون قدرا که فکر می کنی سنمون کم نیست. اما خیلی کوچیک بودم اون سال ها.
ادامه داد و از رشادت های بچه ها گفت. از اینکه تو اون گرمای طاقت فرسا چه جوری قرار بوده که «فاو» را پس بگیرن. گفت و گفت و گفت ...
زمان ایستاده بود گویی و پیک موتوری ما تعریف می کرد از آن روزها با جزئیات کامل. حتی نوع سلاح ها!
به مقصد رسیدیم و گوشه چشمم را که شوره زده بود از اشک پاک کردم. سه تا 5 تومنی از کیف جیبی ام که غرق عرق بود، بهش دادم.
سرفه ای کرد و گفت: خورده نداری؟
- نه والله.
گفت چند لحظه وایسا من برم ببینم این کیوسکه داره.
تو حال خودم بودم اما چشمم همه جا کار می کرد و منتظر بازگشتش. از آن طرف دیدم که دارد بر می گردد. به سختی راه می رفت و لنگان لنگان خودش را به من رساند.
- داداش قابل نداشت.
- صاحبش قابل داره، خدا برکت بده به زندگیت.
سئوالی ذهنم را مشغول کرده بود. مردد بودم بپرسم یا نه. مگر می شود یک فردی اینقدر با جزئیات بیت المقدس 7 را تعریف کند و خودش آنجا نبوده باشد.
- داداش یه سئوال داشتم؟
لبخندی زد و گفت: بگو تا یادت نرفته.
- خدایی خودت نبودی اونجا؟ اسم بچه محلتون هم نگفتی! آخه مگه میشه یه جایی نباشی و اینقدر با جزئیات تعریف کنی؟
تک سرفه ای کرد و روی زین یوری موتورش نشست و گفت: بچه محلمون بود، براش دعا کن. بدجوری تو زندگیش مونده.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.