چند روزی همقدم با شهید ورامینی
بانو از صداقتی می گوید که کمبودها مقابلش رنگ می باختند
خانواده حاج همت در اندیمشک تنها مانده بودند و بانو و میثم هم راهی منطقه شدند تا روزهای سخت جنگ را در کنار آنها بگذرانند.
خانواده حاج همت در اندیمشک تنها مانده بودند و بانو و میثم هم راهی منطقه شدند تا روزهای سخت جنگ را در کنار آنها بگذرانند.
آنها بر روی زمین چمن نشسته و مشغول صحبت بودند که یکی از خانم ها به اشتباه گمان کرد که عباس با نامحرمی مشغول گفت و گوست...
امام به دانشجویان پیرو خط امام قول داده بود تا خطبه عقدشان را بخواند و برای روز مبعث قرار بود که بانو و عباس برای مراسم عقد خدمت امام برسند اما با آن گریه ها معلوم نشد اصلا عباس صدای امام را می شنید یا خیر.
نه بانو از عباس نشانه ای داشت و نه عباس از او و با اینکه قرار از قبل تعیین شده و هر کدام سر قرار حاضر شدند ولی بی آنکه یکدیگر را پیدا کنند مجبور به ترک محل شدند.
گاردی بانو را نشانه گرفته بود اما تیرش به خطا رفت و از کنار سر او گذشت و با برخورد به دیوار کمانه کرد و برگشت و این بود اولین تجربه دختری نوجوان که بعدها قرار بود مسئولیت سنگینی بر دوش کشد.