شهید رضا هلیسایی

  • چند روزی همقدم با شهید هلیسایی

    رضا خطاب به همسرش اینگونه می نویسد: «من از او بسیار راضی هستم امیدوارم که خداوند پاداش نیکی هایش را بدهد زیرا که من اندکی هم نتوانسته ام آنها را جبران کنم و خواهشم از او این است که فرزندانم را در راه اسلام بزرگ نماید.».

  • چند روزی همقدم با شهید هلیسایی

    مصطفی کوچک و همه دنیایش در پدرش خلاصه شده بود و وقتی رضا از جبهه برمی گشت هیچ کس دیگر را تحویل نمی گرفت و مدام دور و بر بابا بود اما آیا این علاقه عجیب میان بچه ها و رضا می توانست مانعی برای رفتنش به جبهه باشد.

  • چند روزی همقدم با شهید هلیسایی

    از همان روز اول خدا مهرشان را به دل یکدیگر انداخت و هنوز که هنوز است بعد از گذشت سال های سال از شهادت رضا، بانو وقتی از او سخن می گوید اشک می ریزد و حسرت نبودنش را می خورد.

  • چند روزی همقدم با شهید هلیسایی

    از خواستگاری تا روز عقد فقط 20 روز طول کشید، رضا اعتقاد داشت که کار خیر را نباید به تعویق انداخت و چه اعتقاد درستی که تنها چند روزی از عقدشان می گذشت که جنگ شروع شد...