چند روزی همقدم با شهید هلیسایی
رضا چگونه همراهی اش را به همسرش نشان می داد؟
صدای همیشه آشنایی مرضیه را از خواب بیدار کرد، صدای رضا بود اما خبری از خودش نبود.
صدای همیشه آشنایی مرضیه را از خواب بیدار کرد، صدای رضا بود اما خبری از خودش نبود.
رضا خطاب به همسرش اینگونه می نویسد: «من از او بسیار راضی هستم امیدوارم که خداوند پاداش نیکی هایش را بدهد زیرا که من اندکی هم نتوانسته ام آنها را جبران کنم و خواهشم از او این است که فرزندانم را در راه اسلام بزرگ نماید.».
مصطفی کوچک و همه دنیایش در پدرش خلاصه شده بود و وقتی رضا از جبهه برمی گشت هیچ کس دیگر را تحویل نمی گرفت و مدام دور و بر بابا بود اما آیا این علاقه عجیب میان بچه ها و رضا می توانست مانعی برای رفتنش به جبهه باشد.
از همان روز اول خدا مهرشان را به دل یکدیگر انداخت و هنوز که هنوز است بعد از گذشت سال های سال از شهادت رضا، بانو وقتی از او سخن می گوید اشک می ریزد و حسرت نبودنش را می خورد.
از خواستگاری تا روز عقد فقط 20 روز طول کشید، رضا اعتقاد داشت که کار خیر را نباید به تعویق انداخت و چه اعتقاد درستی که تنها چند روزی از عقدشان می گذشت که جنگ شروع شد...