چند روزی همقدم با شهید هاشمی-8
چرا شهادت سردار سال ها در پرده ای از ابهام باقی ماند؟
شب پیش از حمله صدام به جزیره مجنون، علی در میان یارانش گفته بود: دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمی گردم.
شب پیش از حمله صدام به جزیره مجنون، علی در میان یارانش گفته بود: دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمی گردم.
هر وقت کم می آوردم و دلتنگ می شدم مانند بچه ای که به دنبال مادرش می گردد سراغ علی آقا می رفتم.
با دو سه تا نان سرد وارد شد و گفت یادت باشد به جای آنها نان ببرم.
برای اینکه دل زینب را به دست بیاورد از خانه خارج می شد و یک بار دیگر زنگ در را میزد.
از حج برگشته بودند و بچه ها دیگر به آنها می گفتند حاج احمد و حاج همت.
همه ریختند دور و برش و هر کسی یک جور او را می بوسید و دست به سر و رویش می کشید طوری که او چند باری به زمین خورد و باز بلند شد.
حاج رضا می گفت: حاج احمد استاد من است. او مرا بار آورده! «مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَرَنی عَبدَاً!» حاج احمد حرف به من آموخته، همه چیز را او به من آموخت. این حرف شعار هم نیست. والله، حرف قلب من این است، ولو این که پایبندی به این مطلب، به اخراج من از سپاه منجر بشود.
روز که می شد، آنقدر بچه ها را می خنداند که کمتر کسی می توانست تصور کند، او فرمانده است و شب هنگام و در خلوت، چنان به درگاه خدا ناله می کرد که اگر کسی می دید گمان می کرد، او حتماً مشکل بزرگی دارد.
از آن همت با نشاط خبری نبود، فقط می گفت: از نیروهایت با حساب و کتاب استفاده کن و آنها را اینجا نیاور.
جزیره مجنون، فکه، ام الرصاص و دست آخر هم فاو شاهد رشادت هایش شد و او را به یاران شهیدش رساند.