زندگی مشترک و کوتاه شهید عبدالرضا و بانو چگونه گذشت؟

مهناز قصد کرده بود تا به تهران بیاید اما دلشوره ای عجیب او را آزار می داد، انگار به دلش برات شده بود که تا چند روز دیگر باید برای همیشه از اقامتگاهش در ارومیه خداحافظی کند...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: مهناز[1] فرزند اول خانواده ای بود که سه خواهر و دو برادر نیز داشت، از همان دوران کودکی دختری بازیگوش و کنجکاو بود و دلش می خواست از مسائل اطرافش سردربیاورد. خانواده خوب و مهربانی داشت و از اقبال بلندش شهید محمد بروجردی[2] یکی از دایی های مهناز بود و رابطه عمیقی بین این خواهرزاده و دایی برقرار بود و او همیشه به دایی محمد از آرزوهایش می گفت از اینکه دلش می خواهد از اعضای حزب جمهوری شود، با او به جبهه بیاید و از نزدیک شاهد رشادت رزمنده ها باشد و... و پدر که با همه این کارهای مهناز مخالف بود در مقابل محمد سکوت می کرد و به خاطر اطمینان بالایی که به او داشت، تسلیم می شد.

مدتی که گذشت، محمد، مهناز را با بانو فاطمه حسینی که با همه جوانی اش در ایمان و رشادت زبانزد شده بود، آشنا کرد انگار که با این کار می خواست، آینده یک بانوی فعال مسلمان را برای مهناز یادآوری و مجسم کند. او با چشم خود می دید که وقتی فاطمه به کرمانشاه که شهرش بود، بازگشت دیگران برای دیدنش سر و دست می شکستند و...

بودن با فاطمه، ماندن در بروجرد را برای مهناز دشوار کرده بود و دلش می خواست که هر کجا او می رود، برود و همین ماندن های مهناز را در تهران بیشتر و بیشتر کرد.

او که به مادربزرگ و دایی هایش علاقه ویژه ای داشت، سعی می کرد تا ایام بیشتری در کنار مادر بزرگ باشد و انگار دست تقدیر قرار بود که او را با حسن[3] آشنا کند. حسن جوانی بود که از کودکی با پسرهای خانه مادربزرگ رشد کرده بود و همه ریز و بم اخلاقش را خوب می شناختند و محمد تصمیم گرفت تا مهناز را برای حسن خواستگاری کند و هر چند در ابتدا پدر مهناز مخالف این وصلت بود چرا که دلش می خواست اولین فرزندش به لحاظ اقتصادی در شرایط مناسبی به سر ببرد و او را به عقد یکی از اقوام در بیاورد اما باز هم اعتماد پدر به محمد، او را در برابرش تسلیم کرد و سکان انتخاب را به دست عروس سپرد و شرایط زندگی را برایش توضیح داد تا خود از این میانه طرفی بربندد.

... اولین روزهای زندگی مشترک در تهران شکل گرفت و هنوز دقایقی از حضور عروس و خانواده اش نمی گذشت، که به در خانه داماد آمدند و او برای ساعت هایی مجبور بود که نباشد و برای فامیل عروس جای تعجب داشت که اینطور که نمی شود و خواهر حسن برای مهناز توضیح داد که این همیشگی است و تو کم کم به این شرایط عادت می کنی.

چند ساعتی گذشت و حسن برگشت و شب هنگام برای بانوی خانه اش توضیح داد و عذر خواست که شرایطش اینگونه است و نمی تواند آنطور که دلش می خواهد به عروسش برسد و برایش وسایل رفاه زندگی را آماده کند.

چند روز بعد از عروسی، خانم همسایه برای دیدنشان آمد و در میان حرف هایش با لبخندی به مهناز همان حرفی را زد که دایی محمد گفته بود که حسن ماندنی نیست و شهادت در انتظارش است اما مهناز هیچ کدام از این حرف ها را جدی نمی گرفت، اما همان بار اول که حسن رفت، دو ماهی پیدایش نشد و بعد از ماموریتش برای عیادت دایی محمد که زخمی شده بود، رفت و بعد بازگشت و تازه آنجا بود که مهناز متوجه شد که باید قضیه را جدی بگیرد، تصمیم خودش را گرفت و از او خواست تا با خود همراهش کند، نبودن ها و دوری اش بسیار برایش سخت و آزاردهنده بود و با اینکه حسن شرایط را برایش توضیح می داد و از سختی ها می گفت که تو با بچه ای که همراه داری بسیار آسیب می بینی اما مهناز دلش می خواست حتی شده برای کیلومترهایی این مسافت و دوری را کم کند و رفتن با او را به ماندن در تهران ترجیح داد.

خانه بزرگی را تحویل گرفتند که هیچ اثاثیه ای به جز دو سه قطعه پتو چیز دیگری نداشت، کم کم قضیه برای مهناز عادی شد و زمان به دنیا آمدن زینب فرا رسید، حسن در این موقعیت سعی کرد همه نبودن هایش را با محبت بسیار نسبت به مهناز بانویش جبران کند.

خدا دختر زیبایی به آنها داد و نامش را زینب گذاشتند، او عاشقانه زینب را دوست می داشت و هر زمان که برای دیدار خانواده اش می آمد تا جایی که می توانست از این فرصت برای لذت بردن از کودک خردسالش استفاده می کرد.

روزها با سختی تمام می گذشت اما مهناز برای خود دوستانی با همان موقعیت پیدا کرده بود و روزگارش را می گذراند، شرایط پایگاه شرایط سختی بود، هر هفته به دل یکی از بانوان می افتاد که این بار نوبت من است تا خبر شهادت همسرم را بشنوم و مهناز نیز از این قاعده مستثنا نبود.

مهناز برای فرزندشان هم پدر بود و هم مادر، چند هفته ای بود که حسن برای دیدنشان نیامده بود و یکی از همسران رزمنده ها قرار بود که به تهران برود و از مهناز نیز خواست که با هم بروند و او هم قبول کرد.

از همان لحظه حرکت، دلشوره ای عجیب به جانش افتاد به تهران که رسید حسن تماس گرفت و گفت که خود را برای آخر هفته به تهران می رساند، با اینکه از شنیدن صدایش در پوست خود نمی گنجید، اما دلشوره رهایش نمی کرد تا اینکه فردای آن روز یکی از دایی های مهناز برای دیدنش به خانه مادر حسن آمد و بعد از احوالپرسی گفت که حسن زخمی شده و تو باید به ارومیه بروی، ندایی در درون مهناز می گفت که حسن شهید شده و زخمی شدنی در کار نیست تا اینکه بالاخره از شهادتش مطمئن شد.

ماجرای شهادت حسن از این قرار بود که یکی از بچه های گردان در منطقه صعب العبور اشنویه به شهادت می رسد و به پایین صخره پرت می شود، حسن خود را آماده می کند تا پیکر پاک رزمنده اش را باز گرداند که از کمر به پایین مورد اصابت تیرهای بعثی ها قرار می گیرد و به شهادت همرزمانش تا زمانی که جان در بدن داشته با صدایی رسا و بلند زیارت عاشورا را قرائت می کرده است.

حالا 34 سالی است که از آن روزها می گذرد اما همچنان مانند روزهای قبل در زندگی بانویش حضور دارد و هر بار که او به مشکلی برمی خورد راهنمایش می شود و دستش را می گیرد.[4]

 

 

 

 

 

 

 

 

 
  1. بانو مهناز گلرخی.
  1.  شهید محمد بروجردی،‌ مسئول سازمان پیشمرگان کرد مسلمان که مسئولیت عملیات های مختلفی را در منطقه کردستان بر عهده داشت و بعد از شهادت شهید کاظمی،‌ مسئولیت عملیات پیرانشهر و سردشت را عهده دار شد. وی بعد از تلاش بی وقفه در غرب کشور سرانجام در اول خرداد ماه سال ۶۲ در مسیر جاده مهاباد، ‌نقده در اثر اصابت مین به درجه رفیع شهادت نایل شد.
  1. شهید حسن عبدالرضا، فرمانده اطلاعات و امنیت تیپ ویژه سیدالشهدا(س) که به تاریخ دوم مهرماه سال 63 به شهادت رسید.
  1. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید