نویسنده‌ای که سیاست‌مداران را دوست ندارد!

محمدرضا بایرامی داستان‌نویس با سابقه کشورمان باحضور در کافه خبر از دلایل خود برای نوشتن جدیدترین اثرش گفت و در مورد ویژگی و خصوصیات آن توضیح داد.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش جی پلاس، محمدرضا بایرامی، یکی از سرشناس‌ترین نویسندگان سه دهه گذشته ایران است که به ویژه داستان‌های کودک و نوجوانش و آثاری که به جنگ ایران و عراق مربوط می‌شوند، مورد پسند مخاطبان و تایید منتقدان و کارشناسان قرار گرفته‌اند.

سربازان وظیفه در معرکه جنگ، در تعدادی از داستان‌های این نویسنده، شخصیت‌هایی تکرار شونده هستند؛ رویکردی که ریشه در تجربیات شخصی او در مدت خدمت سربازی‌اش در دهه 60 خورشیدی دارد. اگر او در چند داستان خود به سراغ سربازان ایرانی رفته بود، در تازه‌ترین اثرش که سال گذشته منتشر شد، به جبهه دشمن رفت و داستان زندگی یک سرباز وظیفه عراقی را روایت کرد. 

«لم یزرع»، داستان زندگی سعدون، جوانی عراقی است که پس از عشقی ناکام، داوطلب خدمت در ارتش عراق می‌شود و پا به ‌معرکه جنگ با ایران می‌گذارد و ...اگرچه این رمان ریشه در واقعیتی تاریخی هم دارد، اما به هیچ وجه به‌دام تبدیل شدن به یک اثر مستند داستانی نمی‌افتد و برعکس با آفرینش شخصیت‌هایی بسیار زنده و باورپذیر، خواننده را از آغاز تا پایان داستان همراه خود می‌سازد.

«لم یزرع» که در یک سال گذشته مورد توجه اهل ادب و فن قرار گرفته بود، دی و بهمن امسال هم توانست جایزده ادبی جلال و جایزه کتاب سال را هم از آن خود کند. در روزهای پایانی سال 95، در کافه خبر میزبان محمدرضا بایرامی شدیم و با او در ارتباط با این رمان، به گفت‌و‌گو پرداختیم.

ابتدا درباره زمانی که داستان «لم یزرع» در آن رخ می‌دهد برایمان بگوید، بااینکه حزب الدعوه مسئولیت حمله به کاروان صدام را برعهده داشته است، اما شخصیت‌های داستان خیلی به این مسئله واکنش هوادارانه نشان نمی‌دهند و حتی به نحوی با خودشان می‌گویند که چرا ما چوب آن را باید بخوریم. منظورم این است که اصل ماجرای این واقعه، تنها بستری برای بیان یک داستان انسانی می‌شود و خبری از گرایش‌های ایدئولوژیک در آن نیست.

بله «لم یزرع» قیدی به نام زمان دارد و اگر بخواهیم دقیق تاریخ آن را بیان کنیم، به سال‌های 1982 تا 1983 میلادی بازمی‌گردد. داستان‌های من معمولا این حرف را بازگو می‌کنند که آتش را یکی روشن می‌کند، اما دودش به چشم همه می‌رود. روشن کردن آتش هم منفی تلقی نمی‌شود لزوما. حزب الدعوه فقط ترور صدام را انجام داده اما فاجعه دجیل، انتقامی است که رژیم بعث عراق از مردم می‎گیرد.

کلا دراین داستان شخصیتهای سیاسی به چشم نمی‌خورند، آنان مردمی عادی مثل دیگر نقاط جهان هستند که در میان معرکه‌ای سخت گرفتار می‌آیند و زندگی‌شان از این رو به آن رو می‌شود.

مساله من پرداختن به مردم عادی بوده است، سیاست مداران موضوع این رمان نبوده‎اند. خود من به شخصه علاقه‌ای به سیاست‌مداران ندارم.

این کتاب در واقع بیانگر داستان موقعیت آدم‌ها در یک وضعیت تاریخی است، شیعیانی که به تلافی اتفاقی، صدام به نحوی از آن‌ها انتقام می‎گیرد. این منطقه شیعی نشین بوده و هست. من هم مثل هر نویسنده‌ای حادثه را گزینش می‌کنم و خب این طبیعی است

«لم یزرع» را شاید بتوان تلخ‌ترین رمان شما دانست. موافقید؟

«لم یزرع» روی یک مقطع تاریخی در دهه 80 میلادی متمرکز است که زمان اوج قدرت صدام است، او مخالفین را از بین برده و سرکوب کرده و قدرت بلامنازع در کشور عراق است. در چنین فضایی طبیعی است که شما اتفاقی غیر از این را نمی‎توانید انتظار داشته باشید. اما آنچه که بعدها در عراق رخ می‎دهد هم به این تلخی مجوز می‎دهد، اینکه عراق همچنان گرفتار است و دارد تاوان آن دوران را پس می‎دهد، گویی همچنان و هنوز و دود آن زمان به چشم مردم می‎رود.

در ادبیات غرب و یونان باستان پدرکشی رخ میدهد اما در ادبیات داستانی ایران پسر کشی را زیاد داریم که به نحوی به معنای کشتن آینده و امید است. در ابتدای رمان هم شما از زبان شخصیت‌های عراقی یک اشاره به داستان رستم و سهراب دارید. آیا عراقی‌ها واقعا این داستان و شاهنامه را می‌شناسند که در مکالمات خود به آن ارجاع دهند؟

مگر می‌شود نداشته باشند؟ من خودم در آنجا حضور داشته‌ام و درباره شاهنامه کلی با عراقی‌ها صحبت کردم، آیا داستان هزار و یک شب تنها به گوش ما خورده که داستان رستم و سهراب به گوش آنها نرسیده باشد؟


در تراژدی مدرن و نو یکسری معادلات اجتماعی وجود دارند که اختیار را تا حدی از شخصیت می‌گیرند؛ تقدیر و سرنوشتی که جامعه برای آدم ها رقم می زند، مانند فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی. این در داستان شما هم پر رنگ است. در این باره بگویید.

یکی از چیزهایی که من خیلی بدم می‌آید همین است که موقع صحبت کردن از ادبیات، گریز بزنیم به فیلم. این را خوار داشتن و توهین به ادبیات می‌دانم، تازه آن هم گریز به فیلمی که هیچ ارزش ادبی ندارد. اما یکی از دغدغه های اساسی داستان این است که می‌گوید یک چیزهایی از دست آدم‌ها در می‌رود و هرچه قدر هم که تلاش کنند نمی‌توانند مانع آن شوند، و این کشمکشی است دایمی و در همین راستا هم تقابل بین تقدیر و تصادف شکل می‌گیرد و نویسنده تاکید مضاعفی می‌کند بر جمله‌ای که حالت تکرار شونده دارد و اصولا هم قبل از گفته شدن شنیده شده است! جمله‌ای که در آن پدر می‌گوید: «هیچ کس داستان ما را باور نخواهد کرد، تقدیر بود یا تصادف نمی‌دانم. این مواجهه با سرنوشت در واقع از همان اول در داستان وجود دارد.»

در داستان شما این تصادف‌ها به خوبی جا افتاده است.

بله. وجود تصادف را که نمی‎شود نفی کرد، اما شکل استفاده از آن است که محل بحث دارد. در «لم یزرع» از منظر فلسفی، بودن یا نبودن تصادف مطرح می‌گردد و این خیلی فرق دارد با سر هم بندی‌هایی که با تصادف بی‌منطق و بی‌آن که سبک کار چنین اجازه‌ای را به خالق اثر بدهد، سعی می‌کنند داستانشان را پیش ببرند. در یک کار رئال صرف، نویسنده مجاز است که با تصادف کارش را شروع کند، اما اجازه ندارد که با تصادف آن را پیش برده و یا گره‌گشایی کند. «لم یزرع» هم اصولا همان طوری که گفتم، ماجرایش چیز دیگری است. حرکت روی لبه مرزها، حرکت اصلی این داستان است. برای همین است که بین واقعیت و فراوقعیت یا تقدیر و تصادف و... در نوسان است.

سرباز داستان به سربازان ایرانی بسیار شبیه است. در این‌باره توضیح دهید.

عنوان یکی از کارهای برتولت برشت «آدم آدم است» است. این را به کمک گرفتم که بگویم سرباز هم سرباز است. معمولا رفتارهای سربازی در همه جای دنیا شبیه به هم است. برای نوشتن این کار من مطالعات وسیعی درباره تاریخ عراق معاصر کرده‌ام و شاید الان که از آن دوران دور شده‌ایم کمی عجیب به نظر برسد که در یک کشوری چنین فضای ترس و خوفی هم می‌توانسته حاکم باشد، ولی من عراق تحت سیطره صدام را خواندم و فهمیدم که چه وحشتی در آن زمان غالب بوده است.

مطالعاتی از سال 88 درباره کشور عراق داشته‌اید، آیا ایده و جرقه اولیه «لم یزرع» از همان زمان شکل گرفت؟ درخصوص نحوه پروراندن این ایده توضیح دهید؟

برای یک فعالیت خیلی مفصل که خروجی آن به فیلمنامه‌ای مربوط بود، وارد کاری شدم و به همین دلیل شروع کردم به خواندن کل تاریخ عراق معاصر از زمان تشکیل عراق تا به خصوص دوره‌ای که صدام روی کار می‌آید و حزب بعث قدرت را به دست می‌گیرد و پس از آن انقلاب اسلامی ایران، جنگ بین ایران و عراق، و حمله عراق به کویت، جنگ دوم خلیج فارس، سقوط صدام و در نهایت هم اعدام او. در این حین، با خیلی مسایل دراماتیکی مواجه شدم و دست بر قضا این حادثه‌ای را که در کتاب وجود دارد انتخاب کردم، ولی تنها همین حادثه دجیل نبود که فضایی درام و داستانی داشت، بلکه داستان‌های دیگری هم وجود داشت که قابل پرداختن بود. بخشی از آن علاقه اولیه از اینجا نشات گرفت.

شخصیت سعدون از چه زمانی شکل گرفت؟

سعدون جزو برنامه اولیه‌ام بود، سربازی با این وضعیت در یک کشور ملتهب، ولی اینکه شکل و شمایل و فرم کار به این شکل باشد، در واقع از اول روشن نبود. دغدغه اساسی من نحوه بیان و روایت کار بود که خیلی هم روی آن وقت گذاشتم و زمانی که به نتیجه رسیدم نوشتن خیلی طول نکشید.

اشاره کردید که در حین نگارش این کتاب ابتدا فیلمنامه‌ای را نوشتید که پس از مدتی آن را رها کرده و مشغول نوشتن کتاب شدید، برای همین «لم یزرع» اثری تصویری شده است؟

در زمان نوشتن روایت‌های مختلف را شروع می‌کردم. یکی از تمرین‌هایم این بود که رمان را رها کنم و فیلمنامه کار را جلو ببرم، تا اواسط کار هم به همین شکل پیش رفتم تا اینکه دوباره تصمیمم تغییر کرد. دلیل اینکه می‌شد راحت از این شاخه به آن شاخه رفت این بود که این اثر من اساسا تصویر است و براساس تصویر نوشته شده و به همین دلیل می‌توانستم راحت این مانور را بدهم. الان که کار تمام شده دنبالش هستم که فیلمنامه را تمام کنم و به نتیجه‌ای برسانم تا دست کم منتشر شود، اگر به مرحله تولید و ساخت هم رسید چه بهتر.

در واقع من از اول این کار را تصویری دیده‌ام و قرار بود که کار هم قصه‌گو باشد و به مخاطب تصویر بدهد.

«لم یزرع» زبان خیلی ساده‌ای دارد؛ برخلاف ادبیات داستانی ما در دهه 50 و 60 خورشیدی که تا امروز هم ادامه پیدا کرده است و زبانی پیچیده دارند. این ساده نویسی از کجا سرچشمه گرفته است. آیا در این‌که زبان مادری شما ترکی بوده و از اول دبستان با زبان فارسی آشنا شده‌اید، ارتباطی دارد؟

من متولد سال 44 در نزدیکی اردبیل هستم. من ترکی را به صورت محاوره‌ای می‌توانم صحبت کنم، اما تسلطی بر زبان ادبی آن ندارم، اساس داستان، زبان و نثر است و این ابزار ابتدایی داستان نویسی است. نحوه استفاده از این ابزار هم به سلیقه نویسنده ربط دارد، من از ابتدا به ساده‌نویسی علاقه داشتم و استفاده از کلمات سخت و ثقیل مدنظرم نبوده هیچ وقت! مدل های اولیه مدنظر من آدم‌هایی مثل غلامحسین ساعدی بوده‌اند. معتقدم افرادی که از زبان دیگری وارد فارسی می‌شوند، چون احساس خطر بیشتری می‌کنند این زبان را از اهلش بهتر می‌نویسند. در بخش‌هایی از این داستان هم من تنها برای اینکه مخاطب متوجه شود که این داستان برگردانی است از یک قصه عربی، سعی کردم که از عباراتی مشخص آن زبان و فرهنگ استفاده کنم.

در بخش‌هایی از داستان شاهد گفت‌وگوهای ذهنی و در واقع مونولوگ‌هایی هستیم که بیشتر جنبه فلسفه بافی و تفکر درباره محتوای زندگی و حیات دارند که خیلی ملموس نیست و به شخصیت‌های داستان نمی‌آیند. به نظرم شخصیت‌های داستان مخاطب را با خود همراه کرده‌اند و دیگر نیازی به نگاه فلسفه‌گونه این افراد به زندگی و بیان جملات سنگین نیست. نظر شما چیست؟

بعضی از این بخش‌ها مربوط مسایل ازلی و ابدی انسان هستند و لزوما به سطح سواد گوینده بازنمی‌گردد، شاید سطح زبان افراد نحوه بیان آن را تغییر بدهد. اما نفس این نگاه را تغییر نمی‌دهد. وقتی سه گانه «کوه مرا صدا زد» را می‌نوشتم، هنوز منطقه‌ وقوع داستان را ندیده بودم، برای همین به آن منطقه رفتم و خانواده‌ای را دیدم و مهمان‌شان شدم. به عنوان اولین سوال از خانمی عشیره‌ای و بی‌سواد پرسیدم که اینجا چه می‌کنید؟ گفت آمدیم در این ارتفاع تا به خدا نزدیک باشیم و از او بخواهیم که گناهان ما را ببخشد و از ما درگذرد!  آدم‌ها ذهنیت‌های خود را دارند و آن ذهنیت‌ها را با زبان خودشان بیان می‌کنند، این ذهنیت‌ها به نظر من خیلی به سواد آن‌ها نیاز ندارد.

کتاب با نگاه متعادل و خوبی که نسبت به موضوع دارد، می تواند در بین عراقی‌ها هم مقبولیت خوبی داشته باشد، آیا این کتاب را به عربی هم ترجمه خواهید کرد؟

صحبت‌ها و پیشنهادهایی شده اما هنوز به نتیجه قطعی نرسیده‌ام. مشکل اصلی کپی رایت است و عدم عضویت ما در آن. از منظر یک نویسنده حرفه‌ای، اگر رایت رعایت نشود، تمایلی به ترجمه آثارم ندارم. تا به حال هم به کسانی که بدون خرید امتیاز، اجازه مکتوب برای ترجمه خواسته‌اند، اجازه‌ای نداده‌ام. جذابیتی برایم ندارد که در رزومه‌ام بیاید که کتاب‌هایم به فلان و فلان زبان ترجمه شده است.

نظر منتقدان در مورد کتاب به همراه نگاه مخاطبان مثبت بود. از این بابت باید خیلی راضی باشید که هر دو طیف را جلب کرده‌اید.

در «لم یزرع» در میانه ایستاده‌ام، در واقع بین مخاطب و منتقد. هر دو می‌توانند داستان را بفهمند و از خواندن آن لذت ببرند و درگیر قصه شوند. سعی کرده‌ام از موضع دیرفهم و سخت‌یاب رمان‌هایی مثل «آتش به اختیار» و «مردگان باغ سبز» و حتی «پل معلق» فاصله بگیرم، یعنی از جایگاه مورد علاقه‌ام در نویسندگی کمی پایین بیایم. فقط کمی و نه زیاد. در شتابی که هست، علاوه بر مخاطب، منتقد هم تا حدودی راحت پسندتر شده و هردو به گمانم حق هم دارند.


رمان «لم یزرع» با توفیق خوبی همراه شد و توانست جوایز زیادی هم کسب کند، از جمله جایزه ادبی جلال و کتاب سال. نظرتان درباره این جوایز و نحوه انتخابی که صورت می‌گیرد چیست؟

به طور طبیعی بعضی از کتاب‌ها این شانس را پیدا می‌کنند که دیده شوند و مورد اقبال و یا استقبال قرار بگیرند و بعضی از کتاب‌ها هم این شانس را پیدا نمی‌کنند، در اینکه یک کتاب این شانس را پیدا کند یا نکند، ممکن است بین نویسنده اثر، داوران و جامعه ادبی اختلاف نظر اساسی وجود داشته باشد. برخی از کتاب‌های قبلی من که فکر می‌کردم خیلی بیشتر باید دیده شوند و ادبیات و به عبارت درست‌تر خلاقیت محض بوده‌اند، این اتفاق برایشان نیفتاد و هیچکس برایش تره هم خرد نکرد، به جهنم. البته این یک مقدارش طبیعی است و یک مقدارش هم نه، در آن بخشی که طبیعی است، پای سلیقه را به میان میاوریم. سلایق داوران متفاوت و حتی متضاد است و آن است که سرنوشت‌ها را رقم می‌زند و در همه جای دنیا هم اینطور است و ما همیشه یک چیزهایی را که انتظار داریم اتفاق نمی‌افتد و یک چیزهایی را هم انتظار نداریم که اتفاق می‌افتد.

 

دیدگاه تان را بنویسید