۹۰دقیقه در اقامتگاه زنان‌کارتن‌خواب

اینجا «شلتر» است؛ با آدم‌هایی که حکایتشان واقعی است؛ زنان کارتن‌خواب، تن‌فروش و درگیر یا رهاشده از اعتیاد.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش جی پلاس، با مصاحبه شروع می‌شود؛ «چرا اینجایی؟» و بعد هر کدام شروع می‌کنند به گفتن داستان غمبار زندگی‌شان. اینجا، سالن قشقایی تئاتر شهر، مثلا «شلتر» است، پناهگاهی برای زنان آسیب‌دیده اجتماعی. کارگردان مصاحبه می‌کند و ما تماشاچیانی هستیم که برای ساعتی مهمان‌ شلتر شده‌ایم؛ مهمان جایی که زنان کارتن‌خواب و درگیر اعتیاد، آنها که از تن‌فروشی خسته‌اند و دنبال جایی هستند که زیر نگاه‌ معنادار غریبه‌ها برانداز نشوند، برای گذران لحظه‌های طولانی زندگی تلخشان، به اینجا پناه می‌آورند. هرچند که بعضی‌شان مدتی می‌مانند و دیگر دوام نمی‌آورند، دوباره برمی‌گردند به جایی که فکر می‌کنند به آن تعلق دارند؛ خیابان، سقفی از آسمان بر سرشان و زمینی زیر پایشان. 

اینجا مثلا شلتر است، اما داستانی که می‌گذرد، «مثلا» ندارد. واقعی است. هرقدر هم تلخ باشد واقعی است. چه زنانی که نقش خودشان را بازی می‌کنند و چه بازیگرانی که در لباس زنان کارتن‌خواب هستند. همه‌شان روایت‌هایی را می‌گویند که از تخیل نویسنده شکل نگرفته بلکه ماجراهایی است که واقعا بر آدم‌های این شهر گذشته است.

اینجا مثلا شلتر است اما مریم، ستاره، مینا، میترا و خیلی‌های دیگر، واقعیت دارند. حتی صدایشان، صدای خسته‌شان واقعیت دارد؛ «خانواده‌م می‌دونن چی‌کار می‌کنم ولی چیزی نمی‌گن. می‌دونن میترا دیگه اونقدر پررو شده که اگه چیزی بگن، این کارو علنی می‌کنم. من دیگه از هیچی نمی‌ترسم. از مرگ هم نمی‌ترسم. اگه بهم چیزی بگن می‌رم خودمو جلوشون می‌کشم. چون یه آدم بی‌گناه بودم که تو این اجتماع خراب شدم.»



دو نفر از آنها که زندگی خودشان را بازی می‌کنند، مادر و دختری هستند که روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌اند، مادر که سرنوشتش را تعریف می‌کند، تازه دلیل این همه خستگی را می‌فهمی که بر چهره‌اش نشسته: ما اهل جنوب بودیم. نمی‌خواستم در شرایط جنگی و بدون امکانات در آنجا زندگی کنم. آمدیم تهران، چون کرایه خانه نمی‌توانستیم بدهیم، صاحبخانه پول پیش را به جای کرایه‌های عقب‌افتاده برداشت. محله به محله آمدیم پایین‌تر. رسیدیم به دروازه غار و در خیابان خوابیدن. شلتر و اقامتگاهی هم نبود. ته یک کوچه بن‌بست بساط کردیم، دخترم را ته کوچه می‌خواباندم و خودم سر کوچه تا صبح نگهبانی می‌دادم که کسی مزاحم دخترم نشود و به او تعرض نکند. دو شب اینطور گذشت، شب سوم آقایی آمد و گفت چرا اینجایی؟ گفتم جایی نداریم زندگی کنیم. اگر پول داشتیم می‌توانستیم حداقل یک اتاق بگیریم. گفت چقدر لازم داری؟ گفتم دویست هزار تومان داشته باشیم یک اتاق می‌گیریم. رفت و بعد از نیم ساعت برگشت. از عابربانک پول گرفته بود. گفتم شماره تماس بده که بعدا این پول را برگردانیم. اما بعد هر چه زنگ زدیم نتوانستیم پیداش کنیم. دوست دارم از هر طریقی صدایمان را می‌شنود بداند ممنونیم که ما را از آن شرایط سخت نجات داد.

او دل پردردتری از بقیه دارد؛ بزرگتر از همه است و سرد و گرم چشیده، چیزهایی دیده که نمی‌تواند نگوید، اعتراض می‌کند به اوضاعی که کارتن‌خواب‌ها دارند: «بچه‌ها رو با زور می‌برن گرمخونه. با باتوم و شوکر. اونا دوست ندارن برن. وقتی می‌رن اونجا، با فشار آب از راه دور می‌شورنشون، عین یه کارواش، انگار طرف جذامیه. حرف‌های رکیک می‌زنن، فحش بد می‌دن. بعدم یه لباس تنگ بهشون می‌دن بپوشن و می‌گن برو بخواب. نه زیراندازی نه چیزی. طرف باید بره رو کاشی سرد بخوابه تا خود صبح، به عنوان یه مهمون! صبح که شد یه تعهد می‌گیرن و می‌گن خدافظ. از اونجا بدون یه قرون پول باید راه بیفته تا دروازه غار.»

دخترش هم بازیگر این نمایش است؛ بهنوش پات. بهنوش حالا هشت سال است از اعتیاد نجات پیدا کرده و خودش جزو کسانی شده که به مددجوها کمک می‌کند: من قبلا اصلا تئاتر ندیده بودم چه برسد به این که فعالیت تئاتری داشته باشم. وقتی در خلال مصاحبه‌ها از من پرسیدند می‌خواهی تئاتر کار کنی یا نه، گفتم بله. این کار را قبول کردم چون فکر می‌کردم این مسئولیت را دارم که در تغییر نگاه اجتماع کمک کنم و انسانیت را در آدم‌ها بیدار کنم. من این سختی‌ها را کشیده‌ام، هر روز در محل کار تا خانه چندین نفر را می‌بینم که کارتن‌خواب هستند، خیلی‌ از آدم‌ها را می‌بینم که با آنها رفتار خوبی ندارند و حتی آنها را کتک می‌زنند. احساس کردم نمی‌شود ساکت ماند،‌ باید به جامعه بگوییم که این افراد تنها خودشان در سرنوشتشان مقصر نیستند.

او آنچه در نمایش شلتر می‌گذرد را عین واقعیت می‌داند و حتی می‌گوید واقعیت، تلخ‌تر از اینهاست: من با تک تک این آدم‌ها که سرنوشتشان را می‌بینید زندگی کرده‌ام. اتفاق‌های خیلی تلخ‌تری هم برایشان رخ داده اما بعضی لحظه‌ها قابل توصیف نیستند. حالا هشت سال است که اعتیاد را ترک کرده‌ام. می‌خواهم شرایطم را مساعد کنم که بچه‌هایم را پیش خودم بیاورم. دو بچه دارم، یک پسر 14 ساله و یک دختر چهار ساله. پسرم اهواز با پدرش زندگی می‌کند و دخترم شیرخوارگاه، می‌خواهم سلامتم را حفظ کنم و کار کنم و آنها را بیاورم که با هم زندگی کنیم.



اما همه این شانس را نداشته‌اند که بتوانند اعتیادشان را ترک کنند؛ مثل مینا: «نمی‌دونم چرا مصرف می‌کنم، نمی‌دونم چرا مصرف نکنم!» مثل ستاره «من میدون آزادی رو خیلی دوست دارم، چون نماد آزادیه، اما ستاره آزاد نیست. توی مخمصه گیر کرده. باور کرده که توی مخمصه گیر افتاده. مجبوره دیگه. یه جورایی زندون‌ماننده.» یا مثل زن‌های کارتن‌خواب دیگری که اعتیادشان از روی خوش‌گذرانی نبوده: «من چرا مواد می‌کشیدم؟ برای این که بیدار بمانم که کسی وارد حریمم نشه، برای این که بتونم از خودم دفاع کنم.» 

شلتر، روایت زنان تن‌فروش هم هست؛ کسانی که با مکث‌های طولانی داستانشان را تعریف می‌کنند، انگار که خودشان هم سرنوشتشان را باور نمی‌کنند: «وقتی چهارده ساله‌ بودم، شوهرخاله‌ام اومد سراغم ... بعد مادرم گفت دیگه آشکارا شده، دیگه دختر نیستی و می‌تونی این کار رو بکنی ... به هر طریقی ... یه روز مادرم و دو تا از خاله‌هام دو تا مرد رو پیدا کردن، یکی 26 هزار تومن و یکی 24 هزار تومان ... از همه این پول فقط به من یه لیوان آب آلبالو رسید!» یا میترا که از خانه فرار کرده: «وقتی از خونه اومدم بیرون، شب اول که هیچی، شب دوم هم هیچی، شب سوم مشروب‌فروش پارک، فرشید مرغی، به من مشروب داد بعد اونجا بود که غرورم خرد شد.» یا زن دیگری که بعد از طلاق، به خانواده هم نتوانسته اعتماد کند: «برگشتم خونه پدرم. یه شب که خواب بودم، پدرم اومد ... بعد دیگه من از خونه زدم بیرون ... دو سال هم با برادرم زندگی کردم ... می‌شه تعریف نکنم؟» و جمله‌ای که در گوش آدم زنگ می‌خورد: «تا حالا یه جا وسط 36 نفر گیر افتادی؟»

احمد هم هست، با آرایش غلیظی که به او سر و شکل زنانه‌ بدهد: «کلاس پنجم ابتدایی بودم، دوستام که می‌رفتن سمت دخترا، من حس بدی پیدا می‌کردم. نمی‌دونستم خودم با خودم چندچندم. تا این که کلاس اول راهنمایی شروع کردم به دزدیدن لوازم آرایش خواهرم. می‌رفتم یواشکی خودمو آرایش می‌کردم. سر این موضوع بارها از پدرم کتک خوردم. تو زیرزمین حبس شدم. تا این که دیگه دیدم نمی‌تونم شهرستانو تحمل کنم. تا حالا تهران نیومده بودم. کل دار و ندارم یه کیسه لوازم آرایشی بود. سوار اتوبوس شدم و اومدم ترمینال آزادی پیاده شدم.»



اما چه شد که داستان این آدم‌ها، زیر سقف سالن قشقایی تئاتر شهر کنار هم قرار گرفت؟ اینها، دغدغه امین میری، کارگردان شلتر بوده که می‌خواهد داستان زندگی‌ این بخش فراموش‌شده اجتماع را به گوش مردم برساند و نگاه جامعه را عوض کند: این دومین تجربه کارگردانی نمایش مستند برای من است؛ نمایش قبلی به نام احساس آبی من، درباره کودکان و نوجوانانی بود که قتلی انجام داده و در انتظار قصاص هستند. موضوع شلتر از آنجا به ذهن من خطور کرد که در جریان آن تئاتر، یک نفر از همکاران خانم ما گفت تنها وقتی که دوست دارم مرد باشم همین است که شب بتوانم با امنیت به خانه برسم. از آنجا بود که موضوع امنیت زنان در شهر و آسیب‌های اجتماعی که تهدیدشان می‌کند برایم پررنگ شد. در حین تحقیقاتی که داشتیم این سوال برایم پیش آمد که چه می‌شود که زنانی حاضر می‌شوند تن‌فروشی کنند، چه می‌شود که زندگی در خیابان را با همه ناامنی‌هایش به خانه ترجیح می‌دهند، چه می‌شود که کارشان به کارتن‌خوابی می‌کشد و ... 

او به روند تحقیقاتی که داشته هم اشاره می‌کند، تحقیقاتی که دو سال طول کشیده است:‌ از اواخر فروردین گروه تحقیق تشکیل دادیم، تحقیقات کتابخانه‌ای، مصاحبه و تحقیقات میدانی داشتیم که تا پایان بهمن 94 ادامه داشت. در این مدت بازیگرها را انتخاب می‌کردیم که با خود این افراد مصاحبه می‌کردند، در دروازه غار، کوچه اوراقچی‌ها و پارک هرندی حضور پیدا می‌کردند که بیشتر بتوانند این افراد را بشناسند. هر کدام از بازیگرها، با شخصیتی که قرار بود بازی کند آشنا شد، بعضی‌ها هنوز هم با هم ارتباط دارند و از حال این زن‌های آسیب‌دیده خبردار می‌شوند. چند نفر از خود این شخصیت‌ها هم آمده‌اند و نمایش را دیده‌اند. ما نزدیک صد ساعت مصاحبه صوتی و درواقع نزدیک سه هزار صفحه مصاحبه پیاده‌شده داشتیم که این دیالوگ‌ها از زبان آنها شکل گرفته. برای این که احساس زنانه این افراد بهتر در نمایش منتقل شود، فکر کردم شاید من به عنوان یک مرد نتوانم خیلی از مشکلات آنها را به طور کامل درک کنم بنابراین از ساناز بیان خواستم که نویسندگی این کار را به عهده بگیرد. برای بازی در نمایش هم از بعضی زنانی که تجربه کارتن‌خوابی و اعتیاد را داشتند دعوت به همکاری کردیم و بقیه بازیگر هستند.

کارگردان شلتر از بازخوردهایی هم که اجرای این نمایش داشته می‌گوید و امیدوار است حمایتی انجام شود که این نمایش را رایگان و برای تماشاگران بیشتری اجرا کنند: این نمایش تا 27 اسفند و بعد از آن هم در فروردین 96 اجرا می‌شود،‌ اما دلم می‌خواهد مخاطبان بیشتر و افرادی از بدنه جامعه این نمایش را ببینند. اگر بتوانیم این نمایش را در شهرهای دیگر و در مناطق مختلفی از تهران مخصوصا در جنوب شهر اجرا کنیم، تاثیر اجتماعی گسترده‌تری خواهد داشت. به این زنان کمک بیشتری می‌شود و در عین حال، شاید از این که سرنوشت خیلی از افراد به اینجا بکشد جلوگیری شود. در عین حال، دوست دارم رییس‌جمهور هم بیاید و این کار را ببیند، شاید برای شخصیت‌های این نمایش که واقعی هستند اتفاق‌های بهتری بیفتد، شاید اقامتگاه‌های مناسب‌تر و شرایط زندگی بهتری برایشان در نظر گرفته شود. شاید بیشتر از اینها دیده شوند، بسیاری از این افراد حتی کارت هویت ندارند یا از یارانه و بیمه و کمک‌های اجتماعی بی‌بهره‌اند.

این خواسته‌ای است که مینای نمایش هم دارد، وقتی می‌گوید «اگه رییس جمهور اینجا بود ازش می‌خواستم یه سر به پارک شوش بزنه! صدرحمت به بمبارون جنگ!»

 

دیدگاه تان را بنویسید