احمد به امام گفت: این برادران بسیار ناراحتند. شما می توانید به آن ها دل داری دهید. امام پذیرفتند.همه آمدند و در حیاط نشستند. من برایم بسیار عجیب بود که چطور عده ای جوان می خواهند از پدر داغ دیده آرامش بگیرند. هر کدام که وارد می شدند در حالی که تلاش می کردند در برابر امام خویشتن دار باشند، اما تا چشمشان به امام می افتاد تاب نمی آوردند و با صدای بلند گریه می کردند.

خانم دکتر فاطمه طباطبایی همسر گرامی مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی که در زمان شهادت  آیت الله سید مصطفی خمینی(ره) در نجف اشرف حضور داشتند خاطره ای را از آن روزها نقل کرده اند.

به گزارش جماران، این خاطره در پی می آید:

صبح روز اول آبان ماه، هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که امام بالای سرمان آمدند و احمد را صدا کردند و گفتند: از خانه مصطفی تماس گرفته اند و کمک خواسته اند.برو ببین چه کار دارند، شاید معصومه خانم نیاز به کمک دارد. شب پیش معصومه خانم دل درد داشت و امام این را می دانستند. از این رو گمان کردند برای او مشکلی پیش آمده است. احمد بی درنگ برخاست و به خانه داداش رفت. من نیز حسن را در آغوش گرفتم و او را به اتاق خانم بردم و کنار رختخواب خانم خواباندم و به سوی خانه حاج آقا مصطفی رفتم. هنگامی که به آنجا رسیدم، اتومبیل کوچکی را دیدم که جلوی خانه ایستاده است. کوچه به اندازه ای باریک بود که هر اتومبیلی نمی توانست در آن وارد شود. احمد را دیدم که گریان روی پله جلوی در ایستاده است. پرسیدم چه شده؟ با اضطراب و ناراحتی گفت: داداش! و دیگر چیزی نگفت و روانۀ بیمارستان شدند.

 وارد خانه شدم. معصومه خانم و مریم گریه می کردند. پرسیدم: چی شده؟ معصومه خانم گفت: صبح هنگامی که مشهدی صغری(خدمتکار خانه) مانند برنامۀ همه روزه برای داداش خاکشیر برده بود، می بیند که او روی صورت افتاده است. (عادت ایشان، این بود که هنگام مطالعه،

چهارزانو می نشست و یک بالش روی پایش می گذاشت و روی کتاب خم می شد). صغری فکر کرده بود که حاج آقا نشسته است. یکی، دو بار صدا می کند و پاسخی نمی شنود. نزدیک می رود و متوجه می شود که صورت داداش کبود شده است. به سراغ من آمد و من هم به خانۀ امام خبر دادم.

در همین حال، ناگهان خانم را دیدیم که پریشان حال و گریان وارد خانه شدند. من تلاش کردم با زمینه سازی خبر را بدهم غافل از اینکه خانم پیش از ما، خبر دردناک را شنیده بودند و گفتند: من از خواب بیدار شد م و حسن را کنار هود دیدم. از آقا پرسیدم چه شده؟ چرا حسن اینجا

خوابیده؟ آقا قضیه را گفتند. من هم به سرعت خودم را به اینجا رساندم. هنگامی که به در خانه رسیدم، دیدم یک اتومبیل حرکت کرد. من هم دنبال اتومبیل به بیمارستان رفتم. در آنجا از دربان خواستم اجازه دهد وارد شوم. از من پرسید: چکار داری؟ گفتم: من همراه بیماری هستم که اکنون آوردند. او هم با خون سردی پاسخ داد: او که مرده بود. من(همسر امام) با شنیدن این خبر، بی طاقت شدم. کنار پیاده رو نشستم و بی اختیار بر سرم زدم. دربان پرسید: مگر چه نسبتی با تو دارد؟ گفتم: پسرم است. آن گاه دلش سوخت و گفت: خودت برو ببین چه خبر است. بدین گونه آن روز خانم خبر درگذشت حاج آقا مصطفی را برای ما آوردند.

بعدها شنیدم پزشکی که در بیمارستان ایشان را معاینه کرده گفته بود: کوچک ترین نشانه حیات در وی وجود ندارد. او پیشنهاد کالبد شکافی داده بود که البته انجام نشد. طولی نکشید که خبر در نجف منتشر شد و دوستان، یکی یکی به خانه داداش آمدند. من از نوجوانی از مر و بیماری افراد افسرده می شدم و حال روحی ام دگرگون می شد. به همین سبب به توصیه احمد در مراسم سوگواری شرکت نمی کردم. خانم و دیگران به من گفتند: به خانه نزد امام برگردم، تا کمتر در آن فضای حزن انگیز حضور داشته باشم. هنگامی که به خانه برگشتم امام و افراد دفتر و جمعی از طلبه ها در حیاط نشسته بودند. از احمد پرسیدم: چگونه به آقا خبر دادید؟ گفت: هنگامی که به بیمارستان رسیدیم، دکتر گفت: او فوت کرده است و باید کالبد شکافی کنیم. من از بیمارستان به دفتر آمدم و از در بالاخانه آمدم که اجازه این امر را از آقا بگیرم. هنگامی که رسیدم دیدم ایشان در اتاق نشسته اند. زانوانم یارای حرکت نداشت و توان گفتن این خبر را نداشتم که آقا مرا صدا زدند. سایه ام را روی شیشه دیده بودند که همین حالت درنگ من، کافی  بود تا دریابند اتفاقی افتاده که من یارای آمدن و گفتن آن را ندارم. پریشان و گریان از پله ها پایین آمدم. پیش از آنکه من حرفی بزنم، گفتند: مصطفی فوت کرده؟ گفتم: بله. دستشان را روی زانو گذاشتند و چند مرتبه آیۀ استرجاع«إِنّا لله وَ إِنّا إِلُیهِ رُاجِعونِ» را خواندند. گفتم: دکتر گفته مرگ مشکوک است. کبودی های بسیاری روی بدن و صورت او دیده می شود، باید کالبدشکافی شود تا علت مرگ مشخص شود. حالا آمده ام از شما اجازه بگیرم. گفتند: این کار را نکنید! من نیازی نمی بینم.

خبر در گذشت حاج آقا مصطفی برای دوستان بسیار ناگوار و غیرقابل تحمل بود؛ زیرا وی در بین آنان محبوبیت خاصی داشت. شاگردان و دوستان او افزون بر شرکت در کلاس درس وی، از معاشرت و هم نشینی با او نیز بهره می بردند؛ زیرا ایشان بسیار خوش صحبت و شوخ طبع بود و مصاحبت با او از غم غربت و دوری از وطن می کاست. از این رو وقوع این حادثه، سخت آنان را بی تاب کرده بود. طوری که احمد به امام گفت: این برادران بسیار ناراحتند. شما می توانید به آن ها دل داری دهید. امام پذیرفتند. همه آمدند و در حیاط نشستند. من برایم بسیار عجیب بود که چطور عده ای جوان می خواهند از پدر داغ دیده آرامش بگیرند.

هر کدام که وارد می شدند در حالی که تلاش می کردند در برابر امام خویشتن دار باشند، اما تا چشمشان به امام می افتاد تاب نمی آوردند و با صدای بلند گریه می کردند. سرانجام امام همۀ آنها را به صبر دعوت کردند وگفتند: به هر حال اتفاقی است که افتاده. خداوند یک وقت نعمتی به انسان می دهد و زمانی هم آن را پس می گیرد؛ باید تحمل داشته باشیم. پس از ایراد سخنان کوتاهی گفتند: برخیزید و به دنبال کارها بروید! ببینید چه کارهایی باید انجام شود. من دست حسن را گرفتم و به خانۀ داداش باز گشتم. امام نیز نزدیک ظهر به آنجا آمدند. به محض ورود، خانم با حالتی بسیار پریشان نزد امام آمدند و گفتند: آقا دیدی چطور شد؟ چه بلایی بر سرمان آمد. آقا پاسخ دادند: خانم به خاطر خدا صبر کن! می دانم که دشوار است. سخت است. اما به حساب خدا بگذار. اگر به حساب خدا بگذاری تحملش آسان می شود. خدا خودش تحمل این مصیبت را آسان می کند. خانم گریه کنان گفتند: نمی توانم آقا من سختی بسیاری کشیده ام، اما این را دیگر نمی توانم تحمل کنم. آقا هم در حالی که سخت ناراحت و متأثر بودند، دست روی شانه های خانم گذاشتد و گفتند: می دانم اما به خاطر خدا صبر کن!

چند دقیقه ای نشستند و با معصومه خانم، حسین و مریم صحبت کردند و به آنها دل داری دادند. به آنها گفتند: من هم کوچک بودم که پدر و مادرم را از دست دادم. حال شما را درک می کنم. اما به خاطر خدا صبر کنید و از او کمک بخواهید. خدا به شما صبر می دهد. آرام باشید! مواظب گفتار خود باشید! مبادا سخن ناروایی بگویید! هنگامی که برخاستند خانم گفتند: به فاطی خانم بگویید با شما بیاید و اینجا نماند. آقا هم از من خواستند به خانه نزد ایشان بروم. عصر همان روز شمار بیشتری از دوستان حاج آقا مصطفی به خانه امام آمدند. حیاط کوچک، پر از جمعیت شد. همه ضجه می زدند و با صدای بلند گریه می کردند. باز هم امام استوار و با صلابت، نشستند و پس از قرائت آیه ای از قرآن، قدری صحبت کردند و آنها را دلداری دادند و گفتند مرگ مصطفی از الطاف خفیۀ الهی است. پس از آن، به طبقۀ بالا و اتاقی که من در آن نشسته بودم آمدند و با تأثر به من گفتند: من برای شما بسیار ناراحتم. شما مهمان ما هستید. وضعیت بدی پیش آمد و شما ناراحت شدید. داستانی را برایت تعریف می کنم که ببینی بزرگان چگونه بودند و ما چگونه ایم. در یک روز عید، افراد زیادی در خانۀ یکی از عرفا جمع شده بودند تا به وی تبریک بگویند. ناگهان صدای فریادی از اندرونی شنیده می شود. آقا به اندرونی می رود و متوجه می شود پسرش در حوض آب افتاده و خفه شده و آن صدا، فریاد همسرش بوده است. به همسرش می گوید: اکنون مهمان داریم و نباید آنها را ناراحت کنیم. بگذارید اینها بروند و ما عیدشان را خراب نکنیم. خانم هم که مانند همسرش بزرگوار بود تا رفتن مهمانان تحمل می کند. سپس آقا بر می گردد و می گوید: الحمدلله، خیر بود. مراسم عید برگزار می شود و پس از رفتن مهمانان، آقا به دو نفر از دوستان می گوید: شما بمانید، به کمک شما نیازمندم. آن گاه ماجرا را می گوید و پس از آن مشغول کارهای خاک سپاری می شوند. امام پس از چند دقیقه برای اقامه نماز برخاستند، خود را خوش بو ساختند و محاسن شان را شانه زدند و به نماز ایستادند. امام با تأثر همچنان مسلط بر رفتارشان بودند. فردای آن روز به آقای فرقانی سفارش کردند: مبادا پرداخت مربوط به فلانی را که امروز موعد آن است فراموش کنی.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.