خاطره ای شنیدنی از بیدارشدن امام برای نماز شب

آنقدر که آقا رعایت حالش را کرد به گریه افتاد و با خود گفت: خدایا انگار نه انگار که من روز و شب در خانه آقا هستم و گویا او با غریبه یا مهمان روبروست.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: خانم برای دیدار از خانواده به ایران رفته و آن شب دوستان حاج آقا مصطفی هم به اصرار او را به زیارت کاظمین و سامرا بردند و چون خدمتکار هم در خانه نبود، آقا مصطفی برای جبران نبود خود، از آقای فرقانی خواست تا امام را تنها نگذارد.

شب هنگام وقتی از حرم حضرت امیر (س) برگشتند و شام را خوردند، آقا راه پشت بام را در پیش گرفت تا استراحت کند. او هم پتویی با خود برداشت و به پشت بام رفت تا در کنار آقا بخوابد که ایشان پرسید اینجا چه کار می کنی می خواهی مرا حفظ کنی؟ پاسخ داد نه آقا جان، آقا مصطفی که می خواست برود از من خواست تا در خدمت شما باشم. آقا قبول نکرده و گفتند: پاشو برو همان بیرونی بخواب و وقتی او مقاومت کرد، آقا گفتند: اصلا آقای فرقانی برو خانه ات بخواب. و وقتی گفت نه آقا مصطفی از من خواسته و اگر بروم حتما ناراحت می شود دیگر آقا چیزی نگفت و سکوت کرد.

فرقانی آن شب را، هم از ذوق در کنار آقا بودن و هم از اینکه نکند به آقا آسیبی برسد، در خواب و بیداری گذراند، نیمه های شب بود که یک باره احساس کرد نسیمی از کنارش رد شد، بی آنکه از جایش بلند شود، چشمانش را باز کرد و دید که آقا دمپایی های ابری شان را که حتی به هنگام راه رفتن هم صدایی نمی دادند در دست گرفته اند و پای برهنه از پله ها پایین می روند.

از اینهمه توجه و رعایت حالی که امام نسبت به او به خرج داده بود، گریه اش گرفت و با خود گفت خدایا انگار آقا غریبه یا مهمانی به خانه شان آمده که اینهمه رعایتش را می کنند.

آقا به حیاط که رسید، دمپایی ها را آهسته به زمین گذاشت و خود را برای خواندن نماز شب آماده کرد.[1]

 

 
  1. برگرفته از خاطره نقل شده از حجت الاسلام و المسلمین فرقانی در کتاب پا به پای آفتاب، جلد سوم.

 

دیدگاه تان را بنویسید