جی پلاس؛

ماجرای اشک گل آقا و خنده امام چه بود؟

مرحوم کیومرث صابری معروف به گل آقا در خاطرات خود از روزی حکایت کرده است که آقای دعایی او را به امام معرفی می کند و... .

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، مرحوم کیومرث صابری معروف به گل آقا در خاطرات خود از دیدارش با امام خمینی (س) اینگونه نقل خاطره کرده است:

 

اما یک بار به آقای دعایی گفتم: بعد از سال‌ های سال می‌ خواهم بروم ‌‎امام را ببینم. همیشه از تلویزیون امام را می‌ دیدم، همیشه هم به همه انتقاد ‎‌می‌ کردیم که نروید خسته‌ شان بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه می‌ کند. ‌‎ ‎‌آقای دعایی گفتند: خیلی خب، من به حاج احمد آقا می‌ گویم. من یک ‌‎ ‎‌روز خانه بودم که دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام ‌‎ ‎‌می‌برم. ما رفتیم صبحانه‌ ای هم آن جا خوردیم. سر ساعت معین امام ‌‎ ‎‌آمدند، یکی دو تا از برادران روحانی نیز بودند. کسانی می‌ آمدند ‌‎ ‎‌دست‌بوسی و می‌ رفتند. ما هم دست‌بوسی کردیم و موقع بیرون آمدن ‌‎ ‎‌گفتم: دعایی چه شد من برای این نیامده بودم. اگر قرار بود این جوری ‌‎ ‎‌بیام که هر هفته می‌ توانستم امام را ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. ‌‎ ‎‌وقتی یکی دو تا از روحانیون که احتمال می‌دهم از طرف یکی از آقایان ‌‎ ‎‌قم پیامی آورده بودند، حرفشان را زدند و رفتند. سپس من و آقای دعایی ‌‎ ‎‌رفتیم خدمت حضرت امام، دعایی معرفی کرد، گفت: آقا، ایشان آقای ‌‎‎‌کیومرث صابری فومنی هستند و معلم بودند همچنین مشاور فرهنگی ‌‎ ‎‌آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنه‌ای نیز بودند. ‌‎ ‎‌الآن هم مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند. ‌

 

‌‌

وقتی آقای دعایی با این عناوین مرا معرفی می‌ کردند، امام سرشان را ‌‎ ‎‌انداخته بودند پایین و بسیار قیافه خسته‌ ای داشتند، خیلی خسته بودند و ‌‎ ‎‌ما دیگر اصلا نمی‌ توانستیم فکر کنیم که فقط هفت هشت ماه دیگر ‌‎ ‎‌مهمان ما هستند. بعد آقای دعایی برگشت، گفت که آقا چرا من ‌‎ ‎‌خسته‌ تان بکنم شما هم که به ما نگاه نمی‌ کنید، اصلا ایشان گل‌آقا است! ‌‎ ‎‌تا گفت ایشان گل‌آقا است، امام گفتند: تویی!؟ آن وقت خندیدند و من ‌‎ ‎‌گریه‌ ام گرفت. گفتم‌: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم. من مرید شما ‌‎ ‎‌هستم. گفتند که من می‌ دانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت ‌‎ ‎‌است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمه‌ ای ‌‎‎‌خورده شما من را ببخشید. گفتند: نه، من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای ‌‎من دعا کنید که از راه راست منحرف نشوم. ایشان گفتند: من برای همه ‌‎ ‎‌دعا می‌ کنم که از راه راست منحرف نشویم. اینجا من طنزنویس هم ‌‎ ‎‌اشکش در می‌آید، سخت هم هست. آقای دعایی گفت: آقا، شما به ‌‎ ‎‌گل‌آقای ما سکه نمی‌ دهید؟ ‌‌

‌‌

گفتند: چرا و اشاره کردند. آقای رسولی بودند یا آقای توسلی یکی از ‌‎ ‎‌این دو بزرگوار یک کیسه پلاستیکی آورد، توی آن سکه‌ های یک ریالی ‌‎ ‎‌بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند. او بعد در کیسه را ‌‎ ‎‌بست و امام زدند پشت دستشان! او دوباره باز کرد و امام یک مشت ‌‎‎‌دیگر سکه دادند. او دوباره بست. امام یک بار دیگر پشت دستشان زدند، ‌‎ ‎‌او باز کرد و امام یک مشت دیگر سکه به من دادند. یکی از آقایان گفت: ‌‎ ‎‌امام سه بار به کسی سکه نمی‌ دهد! من دیدم همه‌ اش یک ریالی است. ‌‎ ‎‌گفتم: قربان امام بروم ماشاء‌‌الله آنقدر ولخرج هستند! امام خندیدند. گفتم: ‌‎ ‎‌آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. سپس دست و محاسن آقا را ‌‎ ‎‌بوسیدم. بیرون آمدیم، حسابش را بکنید در سال 67 که بالاخره قطعنامه ‌‎ ‎‌را پذیرفته بودند. خوشحال شدیم که بالاخره امام یک لحظه‌ ای شادمان ‌‎ ‎‌شدند.

 

در بیرونی، همراه با آقای دعایی با حاج احمد آقا روبرو شدیم و ‌‎ ‎‌نشستیم یک چایی خوردیم. بعد احمد آقا گفت که: گل‌آقا شنیدم که امام ‌‎ ‎‌ما را خنداندی، شادمانش کردی، خدا دلت را شادمان کند. می‌ دانی امام ‌‎ ‎‌مدت‌هاست نمی‌ خندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم، من حاضرم قلبم را ‌‎ ‎‌پاره پاره کنم بریزم پاش تا یک لبخند ایشان بزنند. داشتیم می‌ آمدیم یک ‌‎ ‎‌کسی دوید یک چیزی زیر گوش آقای دعایی گفت، گفتم: چه اتفاقی ‌‎ ‎‌افتاد؟ گفت حضرت امام تعداد خانواده شما را پرسیدند، گفتم: این دیگر ‌‎ ‎‌خیلی صله بزرگی است. به خانه آمدم و به همسرم گفتم برای ‌‎ ‎‌دست‌بوسی امام، شما هم می‌ روید. آقای دعایی آمد خانم و دختر مرا ‌‎ ‎‌برداشت، برد. این اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود. دخترم و ‌‎ ‎‌خانمم می‌گفتند: ما همین جور که امام را دیدیم فقط گریه می‌ کردیم، ‌‎ ‎‌هیچ کاری دیگری نمی‌ توانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم: امام را چه ‌‎ ‎‌جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم: اینجا من هستم و تو هستی و ‌‎ ‎‌خدا. خیلی هم برای من سخت است، امام انگار امیدی به حیات‌شان ‌‎‎‌نیست! گفت: اتفاقا من هم همین را می‌ خواستم بگویم. گفتم: در نماز ‌‎ ‎‌شبت برای امام دعا کن. من طنز نویسم. به مردم لبخند هدیه می‌کنم. اما ‌‎ ‎‌هر وقت به یاد امام و رفتنش می‌افتم، دلم می‌ گیرد. آن وقت آرزو می‌ کنم ‌‎ ‎‌کاش تراژدی‌نویس بودم... ‌

 

 

برشی از کتاب امام به روایت دانشوران؛ ص ۲۲۲-۲۲۴

دیدگاه تان را بنویسید