کودکی که امام رضا(ع) شفایش داد

یک ساله بود که بیمار شد. مادر جوان کاری از دستش بر نمی آمد. روز به روز فرزندش آب می شد. روز عاشورا بود که کنار دسته های سینه زنی، کودک جیغی زد و صدایش دیگر در نیامد. کودکی که بعدها شد سپهبد علی صیاد شیرازی.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، بیست و یکم فروردین ماه سال 78 بود که کینه ای که سال ها از او به دل گرفته بودند، کار خودش را کرد. عملیات طراحی شده برای ترور او به وقوع پیوست و علی صیاد شیرازی به یاران شهیدش پیوست. در بخش کوچکی از کتاب در کمین گل سرخ (روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی) به خاطره ای از دوران کودکی او پرداخته که شفا پیدا کرده است. دست تقدیر او را برای سال ها مجاهدت برگزید تا بعدها با شهادت از دنیا برود. متن این خاطره در ادامه مطلب آمده است: 

علی هنوز یک ساله نشده بود که پدر و مادر تصمیم گرفتند به مشهد کوچ کنند و مقیم شهر امام هشتم شوند. مادربزرگ علی با این تصمیم زوج جوان به شدت مخالفت کرد، اما آنان متقاعد نشدند تا این که دست آخر مادر بزرگ به دخترش گفت: «من نگران این بچه‌ ام. تو که بیش‌تر از 15 سال نداری چطوری می‌ خواهی در یک شهر بزرگ، بی‌کس و غریب او را بزرگ کنی؟»

دختر بی‌درنگ جواب داد: «چه می‌ گویی مادر؟ چرا غریب و بی‌کس؟ چه کسی بهتر از امام رضا؟»

و مادر بزرگ دیگر چیزی نگفت. به زحمت از نوه‌ اش دل کند که داشت راه رفتن می‌ آموخت و خودش را از بغل مادر بیرون می‌ کشید و تاتی‌کنان به آغوش مادر بزرگ می‌ انداخت.

اما شهربانو، در مشهد خیلی زود دریافت که نگرانی‌ مادر بیجا نبوده و وجود دیگر مادر "سرد و گرم کشیده" روزگار بالای سر عروس جوان چه نعمت بزرگی است. کودکش علی هر روز تحلیل می‌ رفت و تا صبح گریه‌ اش بند نمی‌ آمد. مادر سر در نمی‌ آورد چرا فرزندش دچار تشنج شده است، تا این که اتفاقی افتاد.

آن روز عاشورا بچه در بغل همراه زنان دیگر در یکی از خیابان‌ های نزدیک حرم، به تماشای دسته‌ های سینه‌زنی ایستاده بود، ناگهان صدای گریه کودک برخاست اما دنباله صدا درنیامد. لحظاتی گذشت، دهان بچه هم چنان باز بود، نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر می‌‌ شد. جیغ زن‌ها بلند شد، زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت. باز خبری نشد، مادر شنید: طفلکی تمام کرد، خفه شد!

احساس کرد چیزی در درونش فرو می‌ ریزد. به یاد آن گفت‌وگویش با مادر افتاد. روی را به حرم گرداند.

بعد چشم‌هایش سیاهی رفت و به زمین افتاد. دید در مجلس عزاداری است. کسی روی منبر نشسته و روضه می‌ خواند. در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره می‌ کند: پیش‌آ!

عزاداران راه باز کردند تا او رسید به نزدیکی‌ های آن سید نورانی، که حالا می‌ دانست امام رضاست. امام دعایی خواند و بعد گفت: تو نگران علی نباش!

به صدای گریه فرزندش چشم گشود. بوی کاهگل خیس به مشامش رسید، صدای صلوات زن‌ ها بلند شد، بچه را که به بغل گرفت و بر سینه‌ اش فشرد، اشک امانش نداد، به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: آقاجان من را ببخش، بی‌ادبی کردم!

زن‌ ها هر یک چیزی می‌ گفتند و داروهایی تجویز می‌ کردند و دعانویس‌هایی را نشانی می‌ دادند. از میان صداها شنید: بیچاره هم خودش غشیه و هم بچه‌اش!

تا دو روز بچه تب داشت اما مادر هیچ نگران نبود و می‌دانست نگهدار علی کسی دیگری‌ است.

 

دیدگاه تان را بنویسید