جی پلاس منتشر می کند؛

خاطرات دست اول یک نویسنده از حاج قاسم سلیمانی/ روایت هشتم: از ژنرال سلیمانی به احمدک

شاید آن روز از روزهای به یاد ماندنی و فراموش نشدنی نویسنده باشد، ابتدا او را به نماز جماعتی به امامت رهبر انقلاب دعوت کرده اند و سپس نامه ای را از محبوبش حاج قاسم به دستش دادند و اینگونه شد از ژنرال سلیمانی به احمدک.

لینک کوتاه کپی شد

احمد یوسف زاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که حدود هشت سالی در اسارت نیروهای بعثی بود. وی یکی از آن بیست و سه نفری است که خود به نوشتن کتابی درباره آنها پرداخته و بعدها فیلم سینمایی «آن بیست و سه نفر» نیز با اقتباس از همان کتاب ساخته شد.

 

یوسف زاده کتاب «پیش از اذان صبح» را با استفاده از خاطرات حاج قاسم به رشته تحریر درآورد که به وسیله انتشارات سوره مهر چاپ شد.

کتاب با نثر روان خود، خواننده را مشتاق ادامه مطالعه می کند.

 

همزمان با دومین سالروز شهادت سردار سپهبد سلیمانی، از یوسف زاده خواستیم تا چند خاطره از این کتاب را به انتخاب خود در اختیار جی پلاس قرار دهد که ایشان به گرمی از این پیشنهاد استقبال کرد. هفت روایت سال 1400 برای استفاده مخاطبان منتشر شد و امسال در چهارمین سالگشت شهادت این سرباز وطن به انتشار دو روایت دیگر می پردازیم.

یوسف زاده در مقدمه اختصاصی این خاطرات برای جی پلاس، به علت نگارش این کتاب پرداخت و نوشت:

 

درباره کتاب «شاید پیش از اذان صبح»، باید بگویم که قبل از شهادت سردار سلیمانی من گاهی وقت ها به خاطر علاقه زیادی که به ایشان داشتم در نشریات کرمان یا در فضای مجازی مطالبی درباره ایشان می نوشتم  که بعضی از آنها چاپ و منتشر می شد و گاهی هم منتشر نمی شد و من می نوشتم و خیلی هم درصدد آن نبودم که به دست ایشان برسد و فقط می نوشتم و ابراز علاقه می کردم به ایشان.

 

این موضوع گذشت تا بعد از شهادتشان که برای همه دردناک بود -و برای من هم خیلی دردناک بود-من یک سری دلنوشته هایی درباره ایشان بر اساس خاطراتی که خودم داشتم و خاطراتی که جاهایی شنیده یا جایی خوانده بودم نوشتم که در واقع ادای دینی به سردار سلیمانی است؛ به خاطر نامه ای که به من نوشته بودند.

 

آن نامه الان در فضای مجازی قابل دسترس است. ماجرا این بود که سردار سلیمانی بعد از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر » یک نامه بسیار احساسی و صمیمانه ای برای من نوشته بودند که با تعبیر «احمد عزیزم» شروع می شد.  همواره یک احساسی داشتم که باید یک روزی پاسخی به این نامه و محبت بزرگ بدهم که بعد از شهادتشان شد همین کتاب «پیش از اذان صبح» و علت این نامگذاری هم اشاره دارد به آخرین لحظاتی که در کرمان سردار سلیمانی را دفن کردند و من در آنجا حضور داشتم؛ در حالی که اذان صبح گفته می شد و ایشان چند دقیقه ای پیش از اذان صبح از میان ما رفت.

 

از ژنرال سلیمانی به احمدک

یک صبح تابستانی گرم در تهران، وقتی صورت همشهری مان رضا ایرانمنش بازیگر و هنرمند جانباز شیمیایی را که در بیمارستان بستری بود بوسیدم و آمدم پایین، توی خیابان موبایلم زنگ خورد. رفیقتان بود. حاج علی آقای شیرازی. نماینده ولی فقیه در سپاه قدس، گفت «اذان ظهر خیابان فلسطین باش، کنار درب نگهبانی». گفتم «دیدار با رهبری؟» گفت «حالا تو بیا!» رفتم و قسمت شد نماز ظهر را به محبوب و معشوقت، آیت الله خامنه ای اقتدا کنم. بعد از نماز آمدیم بیرون. توی همان خیابان جلو حسینیه امام خمینی که دو طرفش توت های شیرین سایه انداخته بودند، حاج آقا شیرازی خبر خوشحال‌کننده ای به من داد. گفت حاج قاسم بعد از خواندن کتاب ات نامه ای برایت نوشته. ذوق کردم. شما به من نامه نوشته بودید! فرمانده به سرباز، مراد به مرید، معشوق به عاشق،  سپهبد حاج قاسم سلیمانی به احمدک محَد ایسف!(1)

 

 بی قرار به دفتر آقای شیرازی رسیدیم. از توی کشوی میزش نامه ای با امضای تو گذاشت توی دستم. ای خدای احمد! چه شروعی! نوشته بودی:

 

«احمد عزیزم! تقریظ و تحسین رهبر عزیزمان مرا تشویق به خواندن کتابت کرد و پس از قرائت آن به مقامت غبطه خوردم و افسوس که در کارنامه‌ ام یک شب از آن شب‌ ها و یک روز از آن روزهای گرفتار در قفس را ندارم. شماها عارفان حقیقی و عابدان به عبودیت رسیده‌ ای هستید که به عرش رسیدید، ای‌کاش در همان بالا بمانید. چه افتخارآمیز است ربانیون بر منبر نشسته، تربیت‌یافتگان منابر خود را به تماشا بنشینند. چه زیباست جوانان جویای کمال، کودکانِ کمال‌یافته در قفس دشمن را ببینند. ای‌ کاش سفیرانِ در قصرهای مجلل نشسته کشورمان، این سفیران در قفس گرفتار شده را ببینند و چگونه سفیر بودن را بیاموزند.

 

احمد عزیز! وقتی کتابت را خواندم ناخودآگاه صحنه اسارتی در مقابل دیدگانم مجسم شد و به‌ یاد آن اسیر، بر کتاب این اسیر، اشک ریختم، یاد قهرمان اسارت که اسارت را به اسیری گرفت. بانوی معظمه خسته‌ ای که با مجروحیت دل و جسم، در حالی که سر برادران، برادرزاده‌ها و فرزندان خود را بالای نی جلوی چشم داشت و ده ها زن و کودک اسیر هر روز کتک‌خورده را در طول هزاران کیلومتر پیاده یا بر شتر برهنه نشسته، سرپرستی می‌کرد، در عمق قرارگاه دشمن بر هیبت او شلاق زد و با بیانی که خاطره پدرش علی(ع) را در یادها زنده کرد، همانند شمشیر برنده برادرش عباس بر قلب دشمن فرود آورد و با جمله «مارأیت الّا جمیلاً» عرش را گریاند و بشریت را تا ابد متحیر عظمت خود ساخت. به کرمانی بودنم افتخار می‌ کنم، از داشتن گوهرهایی همچون «شهسواری» که فریاد «مرگ بر صدام، ضد اسلام» را در چنگال دشمن سر داد و نشان داد به‌خوبی درس خود را از مکتب امام سجاد(ع) آموخته است و «امیر شاه‌پسندی» که بر گوشت‌ های بر اثر شلاق فرو ریخته او، اتو کشیدند و «احمد یوسف‌زاده»، «زادخوش»، «مستقیمی»، «حسنی» و... که از اسارت عظمت آفریدند.

 

در پایان درود می‌ فرستم بر مردی که به‌ احترام شما و همه مجاهدین و شهدا، قریب 30 سال چفیه یادگار آن روزها را به گردن آویخته تا عشق به این راه و مرام و فرهنگ را به همه یادآوری کند و بر هر نوشته شما بوسه می‌ زند و در بالاترین جایگاه فقاهت، حکمت و اندیشه، زیباترین کلمات را نثارتان می‌کند. چقدر مدیون این مردیم و بدون او تاریکیم.

قاسم سلیمانی اردیبهشت 95»

 

1. اسم روستایی من (احمد پسر محمد، نوه یوسف)

 

برشی از کتاب پیش از اذان صبح؛ ص 69-71

دیدگاه تان را بنویسید