چند روزی همقدم با شهید زنگی‌آبادی-۸

ماجرای خواستگاری شهید یونس زنگی‌آبادی از زبان همسر

یونس ـ زنگی آبادی ـ آن شــب آمد در حالی که یک کاغذ بزرگ هم در دســتش بود. چیزی حدود بیست مورد از شــرایطش را به ترتیب از بالا به پایین نوشته و می خواســت آنها را برایم بخواند و نظرم را بشنود.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: طاهره زنگی آبادی، همسر شهید حاج یونس زنگی آبادی(1) درباره چگونگی خواستگاری حاج یونس از او اینگونه نقل خاطره کرده است:

خانه ما با منزل یونس فقط دو کوچه فاصله داشــت و هــر دو از اهالی پایین روســتا بودیــم. بنابر این همانگونــه که گفتم همیشــه به خانه هــای همدیگر سرکشــی می کردیم و زندگیمان بدین شــکل جریان داشــت. در همه این سالها من و مادرم مراقب خاله ام بودیم و به کارهایش رسیدگی می کردیم. کاری از دســتمان بر نمی آمد. اما می توانستیم به وی سر بزنیم و برخی نیازهایش را برطرف کنیم. خاله ام همیشه من را دوست داشــت و با مهربانی صحبت می کرد. بســیاری از غمها و گرفتاریهایش را تعریف می کرد و سنگ صبورش بودم. من هم ایشان را دوست داشتم و تنهــا خاله ام را هیچگاه رهــا نمی کردم. گاهی می فهمیــدم که برخی حرفهایش معنای ازدواج با یونس را می دهــد. اما هیچگاه بــه روی خودم نمی آوردم. شــاید منتظر بودم تا یونس بگوید که دوســت دارم با تو ازدواج کنــم.

بیشتر بخوانید: 

جشن عروسی شهید زنگی‌آبادی چگونه و کجا برپا شد؟

نکته ای ظریف در کسب روزی حلال به وسیله شهید حاج یونس

جانشین فرمانده لشکر 41 ثارالله(س) که بود؟

یونس به ســرعت از آن کودک پرتلاش وارد مراحل نوجوانی و سپس جوانی شد و بــرای من مثل این بــود که دنیا در کنار او هر روز زیباتر می شــود. تا جایی که تبدیــل به جوانی رعنا و قدرتمند و سرشــار از توانمندی شد. ســرانجام در یکی از روزهای سال 1361 بودیم که یــک روز خاله ام من را صدا زد و گفــت می خواهیم با حاج یونــس به خواســتگاری تو بیاییــم. هیچی نگفتــم. هر چند که می دانســتم خــودم در جلوی صف ازدواج بــا یونس قرار دارم. افتخــار می کردم و هنوز هــم بزرگترین شــانس زندگی ام را ازدواج بــا وی می دانم. امیدوارم در قیامت شــفاعتم کند و فراموش نشده باشــم. چند روز از خواستگاری من توســط خاله ام گذشــته بود که یک روز یونس پیغام داد می خواهــد به خانه ما بیاید و با من صحبت کند. جالب است که هنگامی نام خواستگاری به میان می آید همه چیــز تبدیل می شود به حجب و حیا. یونس همیشــه به خانه ما می آمد. اما حالا که می خواست ً خواســتگاری کند، برای آمدن اجازه گرفت. واقعا که خیلی ماه بود. او آن شــب آمد در حالی که یک کاغذ بزرگ هم در دســتش بود. چیزی حدود بیست مورد از شــرایطش را به ترتیب از بالا به پایین نوشته و می خواســت آنها را برایم بخواند و نظرم را بشنود. وقتی که آمد، مادرم هم گوشــه اتاق نشســته بود و نگاه می کرد. گفت خاله می شــود شــما از اتاق بیرون بروید. مادرم بلند شــد و از اتاق خارج شد. سپس یونس در مقابل من نشســت و موضوع خواستگاری و اینکــه می خواهد با مــن ازدواج کند را مطرح کرد و بعــد از آن یکی یکی موارد روی کاغذ را خواند و نظر من را پرســید. اولین موضوع در مورد سازگاری مــن با مادرش بود. گفت من بیشــتر مواقع در جبهه هســتم و مادرم برایم مهم اســت. می توانید در نبودم از مــادرم محافظت کنید و مثل دو دوســت در کنار هم باشــید. گفتم مادر شــما خاله من است و همین الان هم هر روز به وی سر می زنم و هیچ کمکی را از ایشان دریغ نمی کنم. از این به بعد هم در خدمتشان خواهم بود. ســپس یکی یکی موارد مورد نظرش را از جملــه جبهه رفتن و تقید به مســائل دینی و مذهبی و امکان شــهادت و مجروحیت و قطع عضو و حتی قطع نخاع شــدن را برایم خواند و ادامه داد شــاید روزی هر کدام از ایــن اتفاقاتی که بیان کردم برایم بیفتد. شما چقدر توان تحمل یا نگهداری از من یا بچه هایم را دارید؟

گفتم تا سر حد جان. حتی اگر همســرت هم نباشم به عنوان یک هوادار و دوستدار جبهه و اسـلام هر وقت نیاز باشــد کمکتان خواهم کرد. خلاصــه آن روز یکی یکی موارد را می خواند و وقتی نظــر مثبت من را می شــنید تیک می زد و می رفت مورد بعدی. از یک طرف خنده ام گرفته بود از تیک زدنهایش و از ســوی دیگر چنان اقتداری داشت که به خودم اجازه نمی دادم از این کارش بخندم. آخرین شــرطش هم گرفتن مراسم عروســی در مسجد بود و اینکه به جای ســاز و آواز باید مراســم دعای کمیل برگزار شود. مــن همه مواردی را که بیان کرده بود بــا جان و دل قبول کردم و بدین ترتیب تیک زدنهای برگه یونس به پایان رســیدند.

 

1. سردار شهید یونس زنگی آبادی، فرمانده تیپ امام حسین (ع) لشکر 41 ثارالله(س) که در بیست و سوم دی ماه 65 و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

برشی از ویژه نامه یادمان شهید یونس زنگی آبادی.

دیدگاه تان را بنویسید