جهالت، حماقت و کمبودها و قحطی فرهنگی و اخلاقی مردمان یک جامعه ای ارتباط چندانی با مقوله باسوادی و بی سوادی و میزان و نوع مدرک ایشان ندارد ( بقول اندیشمندی، بی سوادی از میان نرفته است فقط این روزها بی سوادها خواندن و نوشتن یاد گرفته اند! امروزه مصداق بارز این جمله، جامعه به ظاهر باسواد و مملو از دکتر و مهندس و دانشگاهی و حوزوی ماست ) .
این جهالت و حماقت مدرن، ربطی به تظاهر و تفاخر به دینداری و یا بی دینی، دلخوش بودن به داشته های سنتی ملی و دینی و یا برعکس روشنفکرنمایی و نوگرایی و تجدد خواهی و حتی شیک و تر و تمیز بودن ساختمان ها و مبلمان شهری و لباس های فاخر برتن مردمان شهر و سطح رفاه زدگی و برخورداری از مواهب دنیای مدرن و … هم ندارد، استحمار دردی است جانسوز و شاید مهلک تر از استعمار و استبداد.
درد حماقت و جهل آدمی به فرمایش حضرت امیر بزرگترین مصیبت هاست ( اعظم المصائب الجهل ) و با وعظ و نصیحت و منبر و دانشگاه و داغ و درفش و محتسب و … درمان پذیر نیست و بقول مولانای جان، این درز و چاک، به این سادگی ها رفو پذیر نخواهد بود.
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاک
چاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو
ریشه های جهالت و نادانی مدرن و بی اخلاقی های نهادینه شده در جامعه و عقب ماندگی های انسانی، فرهنگی را می بایست در ریشه های فرهنگی و تبلور و کاربرد عملی آن در متن زندگی واقعی مردم ( از خانواده و مدرسه بعنوان مهمترین ارکان شکل گیری مؤلفه های انسانیت گرفته تا جامعه و دوستان و فضای مجازی و…) ، نوع و شاخصه های تربیت و شیوه ها و جایگاه آموزش و پرورش ( نوع، میزان و متد یادگیری مفاهیم انسانی- فرهنگی همچون عشق، زیبایی، محبت، عدالت، آزادگی، ایثار، فضیلت، راستی،، صداقت، تفکر، خلاقیت و نوآوری و…) و باورهای حاکم بر جامعه ( باورهای عملی و رفتاری مردم جامعه، نه باورهای نوشتاری و گفتاری تلمبار شده در میراث مکتوب ایشان ) و مخصوصا شیوه و سبک زندگی بزرگان و عالمان و الگوهای اجتماعی،دینی و سیاسی و نحوه عملی حکومت حاکمان و مدیران آن جامعه جستجو کرد.
بنظرم هیچ راهی جز این، برای کنکاش واقعی و بدور از حب و بغض های رایج، برای ریشه یابی و درمان نابسامانی ها و ناهنجاری های افسارگسیخته ی فرهنگی، سیاسی و اجتماعی جامعه امروز ایران، وجود ندارد.( شاید هم کار از درمان گذشته باشد و به تعبیر حضرت امیر می بایست داغ اش کرد)
این چند سطر را چرا نوشتم؟!
داستانی می خواندم تأمل برانگیز و در عین حال تاسف بار از تاریخ کشورم داستانی پرغصه، یک از هزاران،
سفیر انگلیس؛ قتل قائم مقام فراهانی را در کتاب “حقوق بگیرانِ انگلیس در ایران” چنین تعریف می کند:
” قائم ‌مقام فراهانی تنها ایرانی وطن پرستی بود که نتوانسته بودیم او را بخریم، هر رشوه ای که بدو میدادیم میگرفت اما آنرا به شاه می داد…
سرانجام نامه ای به دولت عالیه انگلیس نوشتم و برای کشتن ایشان درخواست پول کردم…
پس از این که پول فرستاده شد، شبانه به خانه امام جمعه تهران رفتم و مقداری را به او و مقداری را هم جهت عواملش بدو دادم و گفتم باید که وی را تکفیر کنند..
فردا در همه مساجد تهران روحانیون بر منبر رفته و بانگ بر آوردند که مسلمانان از دست این کافر فریاد فریاد … او دولت اسلام را بر زمین زده است و ….
سر و صدا که بالا گرفت شاه ابتدا او را عزل کرده و پس از یک هفته فرمان قتل تنها ایرانی وطن پرست را امضاء کرد.
پس از قتل آن بزرگ مرد سوار بر اسب شدم تا واکنش مردم را در شهر ببینم، دیدم این مردم ابله فرومایه بسان شب عید یکدیگر را در آغوش کشیده و کشته شدن این کافر ملحد را به هم تبریک می گویند!!! ”
اگر با استعمار و استبداد نشد بر مردمی حاکم شد و ایشان را به استضعاف انسانی- فرهنگی کشید، قطعا چاره کار استحمار است و این درد جانسوزی است که درمانی عاجل و درمانگری حاذق می طلبد.
دریافت کننده: نعمت مرادپور
6132
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.