شهید جعفرزاده قابلمه غذا را کجا می برد؟
هر کسی ممکن است ته مانده غذای روزانه اش را یک طوری مصرف کند، یکی به پرنده ها بدهد، یکی به سنگ و گربه ها، یکی بریزد دور، اما حمیدرضا کار دیگری می کرد که شاید کسی کمتر به ذهنش خطور کند.
هر کسی ممکن است ته مانده غذای روزانه اش را یک طوری مصرف کند، یکی به پرنده ها بدهد، یکی به سنگ و گربه ها، یکی بریزد دور، اما حمیدرضا کار دیگری می کرد که شاید کسی کمتر به ذهنش خطور کند.
شب ها که همه می خوابیدند، فرصت را غنیمت شمرده و برای شستن دستشویی ها می رفت.
سه روز از شهادت حمیدرضا می گذشت که از مقابل مغازه پیرمرد رد شدم و خبر را به او دادم. نیم ساعتی به پهنای صورتش اشک ریخت.
در مسجد خوابم رفته بود که حمیدرضا مرا از خواب بیدار کرد و گفت که بهتر است برای خواب به خانه بروی.
مادر ماشین مال بیت المال بود، چگونه راضی می شوی من در آن دنیا جوابگوی خون شهدا و مردم باشم؟!
سهم پیرزن از جنگ یک گونی نان خشک بود که با زحمت آن را تهیه کرده بود و حالا روی دست حمیدرضا بالا رفته بود.
تازه وقتی فهمیدم که حمیدرضا جانشین واحد تخریب لشکر است که می خواستم کاری انجام بدهم و باید حتماً با اجازه او انجام می شد.
پشت پیراهنش نوشته بود: «او خواهد آمد، باید رفت.»؛ جمله ای که با همه پیراهن نوشته ها متفاوت بود و تعجب اهالی رزم و سنگر را برمی انگیخت.
تنبیهم کرد و گفت: شاید اگر برادرم نبودی کمی آسانتر می گرفتم.