جماران: بخش نخست گفت و گوی تفصیلی جماران با سید محمد تقی طباطبایی که از آشنایی او با امام، حضور در یگان حفاظت جماران تا روزهای پیوستن به جبهه و مجروحیت و اسارت را روایت می کرد؛ پیش از این منتشر شد. طباطبایی در این بخش به روایت خاطرات موصل و درگیری دردناک 8 روزه موصل می پردازد.

در بخش پیشین این گفت و گو اشاره ای به درگیری موصل کردید و گفتید قضیه مفصلی دارد؟ درگیری موصل چه بود و دلیل رخ دادن آن چه بود؟

شاید گزینه اسارت برای خیلی از رزمندگان در اوایل دوره جنگ گزینه ای دور از ذهن بود. حتی خود من به جانبازی و شهادت فکر می کردم ولی اصلا تصور اینکه اسیر شوم را هم نداشتم. مقوله ای تازه بود. اسرای جدیدی که وارد اردوگاه های اسرا می شدند دنبال کسانی بودند که راهنمایشان باشد. مانند غریقی که به هر شاخه ای دست می اندازد دنبال کسانی بودند که از لحاظ علمی و مدیریتی فرد قابل اعتمادی باشد که بشود به او اعتماد کرد. در اردوگاه های ما مشخص می شد که چه کسی چند مرده حلاج است و چقدر از نظر اطلاعات و مدیریت توانمند می باشد. بچه ها این افراد را پیدا می کردند و آنها را قبول داشتند و آنها رهبری اردوگاه ها را به دست می گرفتند. مخصوصا روحانیون و طلبه هایی که اسیر می شدند در این خصوص مقدم تر بودند. آنجا شرایطی پیش می آمد که نیاز به اجتهاد داشت. در چنین مواردی در اردوگاه ها هم مثل جبهه ها فرماندهی هوشیار و مقتدر لازم بود که در صورت پیش آمدن شرایطی جدید درست ترین تصمیم را اتخاذ کند. پیش فرض همه ما مقاومت بود. اکثر اسرا با توجه به اینکه با تکالیف خودشان آشنا نبودند فکر می کردند که اردوگاهها هم جبهه است و دشمن هم همان دشمن است و اینجا هم باید مثل جبهه با دشمن مواجهه داشته باشیم. این نگرش باعث می شد که هزینه های سنگینی بدهیم.
در جلسه قبل اشاره کردم که آقای ابوترابی در رهنمودهایی که از بغداد تا موصل در اتوبوس به ما دادند گفته بودند که وظیفه ما حفظ سلامت جسمی و روحی اسرا است. باید شادابی و نشاط روحی وجسمی اسرا را حفظ کنیم. چون آنها سرمایه های کشور هستند. باید این دوران تمام شود و به کشور برگردند و خدمت کنند. چون آقای ابوترابی را نمی شناختند توجهی به حرف ایشان نکردند. و به همین دلیل تصمیمات اشتباهی گرفته شد. در آن درگیری اصلی ترین مساله ما مساله صلیب سرخ بود. بیش از 6 ماه بود که آنجا بودیم و صلیب برای ثبت نام ما نیامده بود. تا صلیب نیامده بود ما همواره احساس ترس می کردیم. البته بعضی از اسرا با رادیو بغداد مصاحبه کرده بودند و اسمشان را گفته بودند. ولی باز می خواستند رسما ثبت نام شوند. ما برای رسیدن به این خواستمان به عراقی ها خیلی فشار آوردیم. اعتصاب غذا می کردیم، شعار می دادیم و به روش های مختلف فشار وارد می کردیم. آنها به تجمعات ما حساس بودند. نماز جماعت و شعارهای بعد از نماز فرصتی برای اینگونه تجمعات بود. با انجام این کارهای ممنوع در اردوگاه می خواستیم به خواست ما تن بدهند. بعد از 6 ماه صلیب سرخ آمد و ثبت نام شدیم. بعد از رفتن صلیب سرخ و چند روز مانده به محرم، عراقی ها مسوولین آسایشگاه ها را جمع کردند. فرمانده اردوگاه هم تیمسار مدارایی بود که از افسران ارشد بین اسرا بود.

مسوولین آسایشگاه ها و فرمانده اردوگاه مقامهای رسمی و مورد تایید عراقی ها بودند یا صرفاً بین اسرا به رسمیت شناخته می شد؟

این افراد مورد قبول اسرا بودند که عراقی ها هم به عنوان نماینده اسرا قبولشان داشتند و هر حرفی داشتند از طریق آنها انتقال می دادند. این مسئولین آسایشگاه ها و فرمانده مذکور در برگشتن به ما گفتند که عراقی ها گفته اند که عزاداری یک مساله سیاسی است و در اردوگاه ممنوع است و اگر از جانب اسرا انجام شود با آنها برخورد خواهد شد. 10 تا آسایشگاه بود و در هر آسایشگاهی 130-140 نفر وجود داشت. با رابط هایی که بین آسایشگاه ها بود هماهنگ شدیم و تصمیم گرفتیم که شب عزاداری کنیم. ساعت 9-10 شب بود که با شعار یا حسین شروع به عزاداری کردیم. صبح عراقی ها در را برای هواخوری باز نکردند و صبحانه هم ندادند. ما روزانه دو وعده غذا می خوردیم. یک وعده ساعت 9-10 صبح بود و دیگری در ساعت 3-4 ناهار و شام بود. فرمانده اردوگاه را خواسته بودند و به او گفته بودند اگر بیایید و تعهد بدهید که دیگر عزاداری نخواهید کرد در را باز می کنیم و به شما غذا می دهیم. ما تسلیم نشدیم و ماجرا ادامه پیدا کرد. و با همان نان سمون هایی که درونش را خالی و خشک کرده بودیم اندکی با گرسنگی هم مبارزه می کردیم. این شرایط 8 روز طول کشید. نه آب می دادند و نه غذا می دادند. 150 نفر آدم در هر آسایشگاه که نیاز به دستشویی دارند و اجازه خروج از آسایشگاه را ندارند. شما تصور کنید چه می شود. تنها آسایشگاهی که توانست به آب دسترسی پیدا کند آسایشگاه ما بود. دو تا از میله ها را بریدیم و یکی از بچه های قمی به نام باقر اسلامی از لای میله ها فرستادیم دو تا حلب از حلب های روغن از حمام آب آورد. عراقی ها متوجه شدند که ما دو تا از میله ها را بریده ایم. با چند سرباز و جوشکار آمدند که آنها را جوش بدهند. ما شروع کردیم با صابون و دمپایی اینها را زدن. جوشکار فرار می کرد و می رفت آن طرف و سرهنگ عراقی که آن طرف تر ایستاده بود هم از طرفی دیگر جوشکار را می زد و می گفت برو کارت را انجام بده. آخرش یکی از بچه ها کابل موتور جوش را کشید و در نهایت آنها از جوش دادن مفتول ها منصرف شدند. هشت روز غذا و آب نبود. البته نامردها دیگ بزرگ غذا را با عطر غذایی که درون آسایشگاه می پیچید گذاشته بودند حیاط و می گفتند هر کسی تسلیم شود و بگوید غلط کردم به او غذا می دهیم. الحمدلله با وجود گرسنگی مفرط کسی نرفت. نان تازه یا سیگار مواردی بود که به وسیله آن می خواستند بچه های ما را به تسلیم وا دارند. ما در این 8 روز آب را جیره بندی کرده بودیم و با قاشق آب می خوردیم. پیرها و مجروح ها برای آب مقدم تر بودند. روز هشتم محرم بود که دیگر طاقت ها طاق شده بود. شب ها را سینه زنی می کردیم. به خاطر اینکه عربی بلد بودم هر شب پیامی را می نوشتم و از طریق رابط هایمان به کل آسایشگاه می رفت. یکی از بچه ها از پنجره می خواند و یک نفر در آسایشگاه مقابل آن را می نوشت. محتوای پیام هم این بود که، ای سربازان عراقی، افسرانتان را بکشید و از پادگانهایتان فرار کنید. آیت الله حکیم گفته است که حزب بعث کافر است. روز به روز شعارهایمان تند تر می شد. شب های آخر طوری الموت لالصدام می گفتیم که اردوگاه می لرزید. یکی از سرهنگ های عراقی می گفت: امام حسین عرب بود و از خود ما بود، ما خودمان کشتیم و خودمان می دانیم برایش چه کارها کنیم، به شما چه ربطی دارد؟ شما مجوس هستید و بروید دنبال اجدادتان کوروش و داریوش و.....

روز هشتم خیلی از بچه های آسایشگاه ها از تشنگی و گرسنگی بی هوش شده بودند. تصمیم گرفتیم درها را بشکنیم. درها را شکستیم و همگی بیرون ریختیم. عراقی ها از ترس به طبقه دوم رفتند و با تیربار و سایر اسلحه ها سنگر گرفتند. چون شب قبلش باران آمده بود، بعضی چاله های کف حیاط آب داشت. با چه ولعی سینه خیز رفتیم و آبهای درون چاله ها را خوردیم. به آشپزخانه حمله کردیم و دیدیم هیچ چیزی در آن نیست. تنها جایی که می شد چیزی پیدا کرد داروخانه بود. بچه ها شربت های تقویتی را درآورده و به کسانی که ضعیف تر بودند دادند. تیمسار مدارایی آمد و توصیه کرد شورش نکنید و بهانه به دست آنها ندهید که تیراندازی کنند. آن شب اردوگاه دست ما بود و از بین خودمان انتظامات انتخاب کردیم. هنوز آب قطع بود. روز تاسوعا همگی وسط اردوگاه جمع شدیم و نماز جماعت خواندیم. همیشه دستهایمان را بعد از نماز به هم می دادیم و دعای وحدت می خواندیم. چون من عصا داشتم ته صف بودم. متوجه شدم در باز شد و 30-40 نفر از ژنرالهای عراقی وارد شدند. اول صف نماز ایستادند. مترجم ما که یک پسر اهوازی بود که کتک ما را او خورد. چون عرب بود فکر کردند پیامهایی را که من می نوشتم کار اوست. ژنرال به مترجم گفت که به اسرا بگو به داخل آسایشگاه ها بروند تا با آنها صحبت کنم. برنامه شان این بود که این جمع 1500 نفره را در آسایشگاه ها متفرق کنند تا راحت تر بتوانند کنترل کنند. ما از جایمان تکان نخوردیم و گفتیم اینجا می نشینیم تا صلیب سرخ بیاید. یکی از ژنرال ها سوت زد و بلافاصله در باز شدو چند صد سرباز ویژه زوزه کشان وارد حیاط اردوگاه شدند و شروع کردند به زدن. من که مجروح بودم خودم را کشان کشان به اتاقی در بهداری اردوگاه رساندم. 4 نفر از دوستان ما آنجا شهید شدند. با مفتول میزدند. از بالا چند بلوک سیمانی روی سر یک نفر از بچه ها انداختند و همانجا جلو چشم خودمان شهید شد.700-800 نفر از بچها هم زخمی شدند. یا دستشان و یا پایشان و سرشان آسیب دید. غروب آن روز همه سرها دستمال پیچ بود. تمام اردوگاه پر خون بود

اکنون با یادآوری آن لحظات و آن روزها چه حسی دارید؟

اصلا قابل تصور نیست که انسان آنقدر بیرحم و ددمنش شود که به هم نوعانش چنین جسارتهایی را بکند. بریزند بچه هایی را به گناه عزاداری و درخواست های اولیه، آن هم بعد از 8 روز تشنگی و گرسنگی و بدنهای ناتوان، چنین مورد ضرب و شتم قرار دهند. تنها شانسمان این بود که صلیب سرخ 10 روز قبلش آمده و ثبت نامی از اسرا را انجام داده بود. شب که شد. آمدند و از اسرا خواستند که بسیجی و ارتشی جدا شوند و هر کدام در یک طرف جمع شوند. آنها معتقد بودند که ارتشی ها اهل این تجمعات نیستند. و کار کار بسیجی هاست. یکی از نکات طنز آن شب این بود که فردی به اسم سید هاشم درچه ای که فرمانده تیپ جواد الائمه مشهد بود. خودش را به آن راه زده بود و می گفت من نظامی نیستم و انگشتر فروش اطراف حرم بودم. همان شب که گفتند ارتشی ها به یک طرف و بسیجی ها یک طرف سید هاشم وسط ایستاد و گفت : من نمی دانم کدام طرف بروم من که نه ارتشی ام و نه سپاهی. من انگشتر فروش هستم. عراقی یک سیلی به او زد و گفت برو به طرف بسیجی ها. در صف ایستاده بودیم که عکس بزرگ صدام را آوردند. ژنرال عراقی هم آمد. گفتند باید عکس صدام را یکی یکی ببوسید و به داخل آسایشگاه بروید. می خواستند با این کار مثلا پیروزی خودشان را تثبیت کنند. اول صف فردی به نام فرخی ایستاده بود. فرخی معلمی دزفولی بود که جزو اسطوره های اسارت بود. تمام هم و غم او این بود که به بچه هایی که خواندن و نوشتن بلد نبودند الفبا یاد می داد. هنوز چهره نورانی و مصممش را احساس می کنم. ایشان چون نفر اول صف بود باید عکس صدام را می بوسید و می رفت داخل تا پشت سرش بقیه هم این کار را بکنند. بعد از 8 روز گرسنگی و تشنگی و بعد از آن همه ضرب و شتم و کتک کاری و کشته شدن 4 نفر از اسرا ،این آقای فرخی ببینید چه حماسه ای آفرید. او با دستی که بر گردنش انداخته بود و سر شکسته به جای اینکه عکس صدام را ببوسد، آب دهانش را به عکس صدام انداخت. بعد سریع عکس صدام را بردند. او و 35 نفر از اسرا که تصور می کردند رهبران ما هستند را به بازداشتگاه بردند. تا 2 ماه اینها را شکنجه می کردند. صدای ضجه و ناله و زاری آنها را می شنیدیم. بعد از دو ماه یک شب در را دیر وقت باز کردند و جنازه ای را داخل انداختند اصلا قابل شناسایی نبود. فردای آن روز متوجه شدیم او همان آقای فرخی است. اصلا نای حرف زدن نداشت. بعد از 7-8 روز روح بزرگ ایشان عروج کرد و مظلومانه و غریبانه جان داد. بعد از بازگشت از اسارت یک بار منزل ایشان در اطراف دزفول رفتم. خانواده ساده و فقیری با چند بچه داشت. من به دزفولی ها گفتم این نماد و اسطوره نه فقط دزفول که همه ایران است و باید تندیس او در اینجا نصب شود.

آیا برای کسانی که در دوره اسارت در اردوگاه ها در می گذشتند مراسم ختم برگزار می شد؟ کجا دفن می شدند؟

نه مراسمی برگزار نمی شد. جنازه درگذشته ها را می بردند و در کنار اردوگاه در قبرستانی که قبرستان مخصوص اسرای ایرانی نامگذاری کرده بودند، دفن می کردند. یکی دو نفر از دوستان ما را می بردند که قبر را ببیند و تابلوی کوچکی بالای سرش می گذاشتند تا شناسایی شود. البته جنازه های آنان را چند وقت پیش به خاک ایران آوردند. 750 نفر شهید آزاده داشتیم. که همه آنان را آوردند و در ایران به خاک سپردند.

شب عاشورای آن سال بود که من نوحه خواندم. یک دفعه صدای گریه بچه ها بلند شد. عراقی ها که حساس تر از قبل شده بودند آمدند و گفتند بخوابید و تهدید کردند. همه رفته بودند زیر پتو گریه می کردند. من هم زیر پتو نوحه می خواندم. این شب هم گذشت. البته مشابه این اتفاق در اردوگاه های دیگر هم افتاده بود. در اردوگاه های دیگر هم از اسرا خواسته بودند بلوک سیمانی بزنند. بچه ها معتقد بودند چون این بلوک ها می رود در جبهه برای سنگرسازی استفاده می شود، کمک به ارتش عراق است و نباید این کار را انجام داد.آنها هم چند شهید دادند.

از اسطوره های دوره اسارت دیگر به چه کسانی می توانید اشاره کنید؟

یعقوب فاتحی از بچه های سپاه تبریز بود. ماجرایی در اردوگاه موصل 2 که اسرای قدیمی اول جنگ در آن بودند، اتفاق افتاده بود. بچه رفته بودند انبار عراقی ها را غارت کرده بودند و اسلحه های مختلف از جمله آر- پی- جی را برداشته بودند. بعد از غارت انبار آن را آتش زده بودند تا فکر نکنند دزدیده شده است و تصور کنند همه مهمات انبار سوخته است. بچه ها رفته بودند و اسله ها را زیر خاک قایم کرده بودند تا در روز مبادا از آنها استفاده کنند. متاسفانه جای اسلحه ها توسط جاسوس ها لو رفته بود. لودر آوردند و آنجا را کندند و اسلحه های پنهان شده را بیرون آوردند.تعدادی از بچه ها را بردند تا اعتراف بگیرند که کار چه کسی بوده است. در این قضیه هم بچه ها را خیلی شکنجه کردند. حدود یک ماه بود که بچه ها را همچنان می زدند.

وقتی از طرف بچه های ما در جبهه ها عملیات می شد، ما را تنبیه می کردند. تنبیه های دسته جمعی اسرا این بود که درهای آسایشگاه ها و آب و غذا را به روی ما می بستند و در زمان خروج و ورود هم در ورودی آسایشگاه ها تونل مرگ درست می کردند. 20 نفر سمت چپ و 20 نفر سمت راست، چوب به دست می ایستادند و بچه ها را از بین این تونل می گذراندند تا مثلا به دستشویی برسند. موقع برگشت از دستشویی هم همچنین باید از این تونل مرگ می گذشتیم. با وجود این هم فشار و شکنجه کسی از بچه ها به قضیه اسلحه های پنهان شده و آتش گرفتن انبار عراقی ها اعتراف نکرد. شهید یعقوب فاتحی که از بچه های سپاه تبریز بود، وقتی دید بچه ها دارند تلف می شوند، قضیه را گردن گرفت و گفت کار من بوده است. در حالی که ایشان اصلا دخالتی در این موضوع نداشتند و به خاطر اینکه بقیه را شکنجه نکنند این کار را کرد. او را در گونی قرار داده بودند و خیلی زیاد زده بودند. بعد با همان گونی از بالای پله های طبقه دوم هل داده بودند به طرف پایین.برخورد سر ایشان با سنگ موجب ضربه مغزی و شهادت ایشان شد. از این نمونه های حماسه آفرین زیاد داشته ایم.

یادی از حاج اقا ابوترابی

حاج آقا ابوترابی در اردوگاه هایی که بود معمولا از ایجاد هرگونه درگیری ممانعت می کردند. ایشان معتقد بودند که بچه های اسیر امانت هستند. و نباید برای مستحبات هزینه سنگین بدهند. البته خط قرمز ایشان امام خمینی بود. هرگز توهین به امام را جایز نمی دانستند. ایشان به نماز هم اهمیت ویژه ای قائل بودند. حدیثی از امام صادق با اسم حدیث رد را می خواندند که اگر تعداد شهدا برای نماز از 10 نفر عبور کرد نماز از بقیه ساقط می شود. البته موقع عملیات ها عراقی ها می زدند و تنبیه می کردند. ولی با حضور آقای ابوترابی دیگر از طرف ما بهانه ای به دست عراقی ها نمی افتاد. خود حاج آقا و دوستانی که با ایشان بودند خاطره ای نقل کرده اند؛ وقتی ما را با همراهی ایشان در سال 62-63 به رمادی برده بودند، حاج آقا را به موصل بر می گردانند و هنگام پیاده شدن آنها را از تونل مرگ می گذرانند. حاج آقا یک قیچی تا شو در جیبش داشت که با آن محاسن خودش را اصلاح می کرد و هرگز تیغ استفاده نمی کرد. اصولا عراقی ها او را می شناختند و احترام می گذاشتند.آن شب او را هم که دائم الصیام بود، با آن تن نحیفش زده بودند. وقتی عراقی ها ایشان را با کابل می زنند، تیغه قیچی به سینه حاج آقا فرو می رود و خون به بیرون می زند. حاج آقا آنجا اسم امام را می آورد و می گوید؛ به خدا خمینی خوب است.

اطلاعات عملیات های مختلف از جمله عملیاتهایی چون فتح فاو و والفجر 8 چگونه به شما می رسید. انعکاس این اخباردر رسانه های عراق که در اختیار شما گذاشته می شد، چگونه بود؟

رسانه های آنها همه چیز را به نفع خودشان پوشش می دادند. ما خودمان رادیو داشتیم. رهبری حاج آقا کاملا تشکیلاتی بود. ایشان تنها نبود. تشکیلات گسترده ای بود که چند تا رادیو داشتیم که تحت کنترل خود حاج آقا بود. سیستم نگه داری رادیو آنقدر امنیتی بود که خیلی از ماها تا پایان دوران اسارت متوجه نشدیم رادیوها دست چه کسانی است. فقط یادم می آید که یکی دست قاسم کمپانی بود . حکم داشتن رادیو در اردوگاه اعدام بود. ولی بچه ها با زیرکی تمام چند سالی رادیو را نگه داشته بودند. اخبار را قبل از اینکه عراقی ها اعلام کنند، ما دریافت می کردیم. چون اگر از جاسوسان کسی متوجه می شد و قضیه را لو می داد، هزینه بسیار سنگینی بر ما تحمیل می شد. هر آسایشگاه نماینده ای داشت که به واسطه رابط هایی اخبار را دریافت و به بچه ها منتقل می کردند. من خودم نماینده آسایشگاه 8 بودم. احمد آجرلو مسوول ما بود، من از ایشان که احتمالا نفر چندم انتقال اخبار بود، خبر را می گرفتم. در جایی مثل حمام خبرها را می گرفتیم و تا جایی که می شد روی کاغذ های سیگار می نوشتیم. و می رفتیم در آسایشگاه ها پخش می کردیم.

رابطه عاطفی و فکری اسرا با حضرت امام خمینی چگونه بود؟

حضرت امام در اردوگاه های اسرا حضور معنوی داشت. مطلبی که امام در مورد ولایت معنوی و باطنی که مطرح کرده است کاملا در آنجا محقق شده بود. بچه ها رهبری حجت الاسلام ابوترابی را به این دلیل پذیرفته بودند که او را نماینده امام و ادامه دهنده راه امام می دانستند. امام در دوره اسارت برای ما وجود عینی داشت و خیال نبود. عشق و ارتباط معنوی بچه ها با امام مساله ای بدیهی و انکار ناپذیری بود. برای همین بود که بچه ها کتک می خوردند و هزینه می دادند و حاضر نبودند به امام اهانت شود.

به پای یکی از بچه ها انقدر کابل زده بودند که گوشت و پوست پایش کنده شده بود. چیزی هم از او نمی خواستند فقط از او می خواستند که بگوید مرگ بر خمینی. آقای جلالوند در این مورد می گوید وقتی کابل می زدند گوشت و خون هم همراه با کابل بالا می آمد. ما امام را در آنجا حس می کردیم و به همین دلیل بود که سعی می کردیم همه رفتار و سکنات ما در راستای خط امام باشد. ما در آن دوره حزب جمهوری اسلامی را کاملا منطبق بر خط و مشی امام می دیدیم و هر گروهی که اندک زاویه ای با خط امام داشت را نمی پسندیدیم. در آسایشگاه ما چند نفر بودند که افکارشان نزدیک به یکی از گروه های سیاسی آن زمان بود. من رفتم به حاج آقا ابوترابی گفتم که چنین افرادی در آسایشگاه ما است. حاج آقا سفارش کردند: مواظب فعالیت هایشان باشید تا در آن شرایط انحراف فکری بر بچه ها تحمیل نشود

حضور عاطفی و حاکمیت اندیشه امام در دوره اسارت کاملا محسوس و مشهود بود. البته یک سری از بچه های نزدیک به انجمن حجتیه سر قضیه ارتباط با امام زمان یک سری حاشیه هایی درست کردند. در آن دوران بحرانی و طوفانهای دوره اسارت هر کسی نیاز داشت به چیزی چنگ بزند و خود را نجات دهد. در سال 61 قبل از اینکه حاج آقا ابوترابی به آن آسایشگاه رفته باشد، طلبه جوانی که نمی خواهم نامش را ببرم از احساسات بچه ها سوء استفاده کرد و یکی از اسرا را نشان داد و گفت امام زمان به او شفا داده است و همه بچه ها ریختند و لباسهای او را پاره کردند. روزهای سختی بود. یک روز هم به اسرا گفته بود امام زمان گفته است که امروز را روزه بگیرید و من می آیم با شما افطار می کنم. حالا اذان مغرب شده است و همه نشسته اند و لب به غذا نمی زنند و منتظرند تا آقا بیاید تا افطار کنند. این فرد توانست اردوگاه را تا دو ماه در بحران فرو ببرد. تا اینکه خداوند حاج آقا ابوترابی را مثل فرشته رحمت رساند. البته وقتی ایشان آمد آن فرد برای خودش مرید درست کرده بود و محافظ داشت . بچه ها که به طرف آقای ابوترابی رفتند ایشان گفت همه اینها دروغ است. و گفت اگر امام خمینی هم گفت با امام زمان ارتباط دارم تکذیبش کنید. خود امام زمان فرموده اند که کسی حق ندارد چنین ادعایی را بکند.

خبر ارتحال حضرت امام خمینی چگونه به دست شما رسید؟

از روزی که امام در بیمارستان بود ما از طریق رادیو در جریان بودیم. بچه ها همگی دعای توسل می خواندند و دعا می کردند. روزهای عادی از صبح تا شب از بلندگوهای اردوگاه ترانه های فارسی، عربی و هندی پخش می کردند. روزی که امام به رحمت خدا رفتند، عراقیها این پخش موسیقی را تا سه روز الی یک هفته قطع کردند. سعی می کردند توهینی به امام نکنند و حساسیت ما را بر نیانگیزند. برای امام مجلس عزاداری می گرفتیم. خیلی روزهای سختی بود در مخیله ما نمی گنجید که روزی به ایران برگردیم و امام نباشد. حاج آقای ابوترابی برای تشویق بچه ها برای حفظ قرآن در موقع برگشتن به ایران قول دیدار امام را می داد. با همین جایزه ای که وعده اش را داده بودند چندین نفر حافظ کل قرآن شدند. البته متاسفانه نشد که بعد از بازگشت به وطن امام را ببینیم.

زمزمه آزادی اسرا از کی پیچیده بود؟ چه خاطره ای از روز آزادی و دیدار با خانواده دارید؟

زمزمه آزادی بعد از پذیرش قطعنامه 598 مطرح می شد. مرتب از صلیب سرخ می آمدند، ولی امروز و فردا می کردند. ما کاملا امیدوار شده بودیم و می دانستیم دیگر کار اسارت تمام شده است. صحبت های آقای هاشمی را از رادیو گوش می کردیم. نامه و مکاتبه های آقای هاشمی با صدام را پیگیری می کردیم. البته بعد از این نامه ها رفتار عراقی ها با ما کاملا تغییر کرده بود.

ما مجروهان و گروهی دیگر از اسرای سالخورده را با هواپیمای عراقی به آنکارا بردند و از آنجا با هواپیمای ایرانی به کشور وارد شدیم. تعدادی از مسئولین و فرماندهان به استقبال ما آمده بودند. ما را برای قرنطینه به بیمارستان فیروزآبادی در شهر ری بردند. تا سه ماه آنجا بودیم. مادرم می گفت روزی رفته بودم بنیاد شهید، دیدیم مرتب می گویند طباطبایی ، طباطبایی. گفتم چه شده است؟ پسرم شهید شده است؟ گفتند: نه خانم پسرت آزاد شده است. آنها را راه نداده بودند که در بیمارستان ما را ببینند. بعد از خروج از قرنطینه به منزل همشیره ام رفتم، وقتی که مادرم آمده بود من در خواب بودم، او با دیدن عصای من در گوشه اتاق، فکر می کرد پایم قطع شده است و دست می کشید روی پتو تا ببیند پای من قطع شده است یا نه.

پایگاه خبری و اطلاع رسانی جماران وظیفه خود می داند که با کمال افتخار و به منظور پاسداشت ارزشهای آفریده شده در دوران دفاع مقدس هرچه بیشتر به نشر و ترویج آنها ادامه دهد و در این جهت دست همه عزیزانی را که در خلق آن همه خوبی نقشی داشته اند، به گرمی می فشارد.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.