به گزارش جماران، سرگه بارسقیان در شرق نوشت:
«روزی که سفارت را گرفتند» جملهای آشنا برای من در دوران کودکی بود که نه مفهومی از سفارت در ذهن داشتم نه معنیگرفتن آن را میدانستم. نقل جمعهای خانوادگی بود و قهرمانش خویشاوندی که روز ۱۳آبان ۱۳۵۸ سحرخیزی کرد و به سفارت آمریکا رفت تا بختش را برای ادامه تحصیل در ینگه دنیا بیازماید؛ هنوز دو، سهنفری جلوتر از او پشت صف باجه بخش کنسولی بودند که یکی زد به شانه فامیل جوانم که آقا بروید. کجا؟ چرا؟ برای چی؟ در چندثانیه با چشمانی خیره و گوشهایی تیز دید و شنید آنچه آن روز بر آنجا رفت؛ جوابش را گرفت و رفت. زندگی این خویشاوندم اگر دقایقی زودتر میجنبید یا دانشجویان پیرو خطامام، دقایقی دیرتر میرسیدند، این نبود که حالا هست! تقدیرش رفتن به پاریس و دیدن یار آشنا در آنجا و ازدواج بود؛ اتفاقا تقدیر برای چندجوانی که همزمان با او وارد سفارت شدند- منتها از راه دیگر- هم آشنایی در عمارت بزرگ خیابان طالقانی و ازدواج با یکدیگر را رقم زد؛ به قول یکی از بچههای لانه «این از دستاوردهای مثبتش بود.» محمد هاشمی با معصومه ابتکار، ابراهیم اصغرزاده با طاهره رضازاده، محمد مصلحی با لعیا پورانصاری و قرار بعضی ازدواجها هم در
همان لانه گذاشته شد؛ محسن میردامادی با دوست همسر عباس عبدی، محسن امینزاده با خواهر ابراهیم اصغرزاده، شهیدعباس ورامینی با دوست همسر حیدر زندیه و... پیوندهای عاشقانه و تا امروز باثبات در اوج گسستهای سیاسی و تا امروز ناپیوسته ایران و آمریکا.
تصویری که دستکاری نشد
سالها بعد بهواسطه شغلم، زودتر از دیدن این فامیل، آنانی را دیدم که دیرتر از او به سفارت رفتند؛ گردش ایام و چرخش سیاست، رفاقتشان را نگرداند؛ هنوز هسته اولیه تسخیرکنندگان در یک اردوگاه سیاسی جمع هستند و گرچه بین منش و روش میردامادی با عبدی و ایندو با اصغرزاده فرق است ، اما آنچه در مراوده با «بچههای لانه» دستگیرم شد، رفاقتی است که یا در همان عمارت سفارت شکل گرفت یا آنجا محکمتر شد. پدر روحانی آن جریان- آیتاللهموسویخویینیها- هنوز برای بچههای لانه رایش نافذ و حرمتش واجب است. شاید این مراودات نزدیک برای جامعه کلنگی و کوتاهمدت ما عجیب باشد که چطور ۳۵سال بعد از تسخیر سفارت، جمع دوستان پریشان نشده است؟ با این همه پستیوبلندی روزگار، چطور روایتها دستکاری و جایگاه افراد پسوپیش نشده است؟ این وجه داستان، در پس همه روایتها و دلالتهای تاریخی و سیاسی تسخیر سفارت، مغفول مانده؛ اینکه چه شد بعضی بچههای لانه که در جناح دیگری خانه کردند، تیغ بر صورت رفقای پیشین نکشیدند؟ جایگاه بعدی افراد دلیل نشد یکی دیگری را به کندروی و آن یک را به تندروی متهم کند. حتی یکی مثل عزتالله ضرغامی هم بعد از اینهمه سال
میگوید: «دههانفر از دانشجویان پیرو خطامام در جریان جنگ تحمیلی که آن هم از مظاهر دخالتهای استکبار جهانی بود، به شهادت رسیدند و بسیاری دیگر بیادعا در سنگرهای مختلف مشغول خدمت به نظام جمهوری اسلامی هستند.» وقتی خبرنگار اصرار میکند از زیر زبان رییس سازمان صداوسیما جوابی بکشد متناسب با این سوال که بعضیها نظرشان برخلاف گذشته است، این را میشنود که «مبارزه با شیطان بزرگ و ادامه راه امام و شهدای لانه جاسوسی امر سادهای نیست که دستخوش باندبازیهای سیاسی شود.»
شاید ماجرای تسخیر سفارت از این حیث هم در تاریخ معاصر بینظیر باشد که پازل روایت تاریخیاش را قطعات جدید به هم نریخته است. قصه مشوش نشده، برخی از دانشجویان حقایق پشتپرده گروگانگیری را حواله به بعد بعید ندادهاند. یکی ناگفته در چنته نمیگردد و دیگری سند در جیب نمیچرخد. لااقل تکلیف ما با داستان ۱۳آبان برخلاف بسیاری روایتهای دور و نزدیک از کودتای ۲۸مرداد ۳۲ گرفته تا جنگ تحمیلی و حتی وقایع ۸۸ روشن است. این در مملکتی که هرحادثه طبیعی و سیاسی مشکوک به «چیز دیگربودن» است و بیشتر از ماجرای روی صحنه، عدهای پی دستهای پشتپرده میگردند، بازهم نمونهای نادر است. گرچه در شرح انگیزهها یکی گفته هدف، سقوط دولت بازرگان بود و دیگری پای رقابت دانشجویان خطامام با فعالان چپگرا را پیش کشیده که یکی خواست ۱۶آذر را تسخیر کند، دیگری پیشدستی کرد و ۱۳آبان را اشغال کرد و... اما کسی پای طرفین خارجی را به ماجرا باز نکرده، دیگری نگفته اقدام فلانی تند بود و من از اول هم مخالف بودم، یکی مدعی نشده اگر به پیشنهاد من گوش میدادند، چنین نمیشد؛ القصه همه به اتفاق گفتهاند رفتیم دو، سهروزه سفارت را بگیریم، همه استقبال کردند، بعد
کار دست مراکز قدرت افتاد و ۴۴۴روز طول کشید.
روایت میزبانان اجباری
اما آنسوی ماجرا؛ همیشه روایت یکدست به سفارتروندگان گفته و باز نقل شده، اما آنچه این همهسال کمتر شنیده شده، شرح داستان از زبان میزبانان اجباری است؛ اینکه آنان که ۴۴۴روز با دانشجویان سرکردند، چه دیدند و با چه حس و برداشتی برگشتند؟ طی این مدت چه روابطی بین آنها با تسخیرکنندگان شکل گرفت؟ داستان تسخیر بدون روایت دیپلماتهای سفارت آمریکا ناقص شده؛ جز چندفیلم و عکس، تصویری از آنها در دوران گروگانگیری نیست. در چهارسالی که سردبیری سایت «تاریخ ایرانی» را برعهده دارم، بیشتر از دید گروگانها داستان را مرور کردم و از قضا روایت آنان از فرط نشنیدن و ندانستن، همه تازگی داشت، مثل روایت جان گریوز، مسوول روابط عمومی سفارت ایالاتمتحده که نقل کرده دانشجوها بعد از ورود به سفارت، کارمندان آنجا را در کتابخانه جمع کردند تا به نطقی درباره نابکاریهای آمریکا گوش کنند.
گریوز جدی نگرفت، فکر میکرد شب خانه خواهد بود و شام حسابی میخورد. تازه وقتی نگران شد که دید از پنجرههای کتابخانه همکارانش را چشمبسته و دستبسته از کنسولگری بیرون میبرند. جالب اینکه او از دانشجوهای گروگانگیر که بیشترشان زن بودند، نمیترسید؛ نگرانی اصلیاش جمعیتی بود که داشتند بیرون محوطه شعار میدادند «مرگ بر آمریکا». گروگانها حق نداشتند با هم حرف بزنند، پس هربار که صدای جمعیت بیرون محوطه را میشنید، بهصورت یکی از ماموران سیاسی سفارت خیره میشد که فارسی را خوب میفهمید و زنش هم ایرانی بود؛ اگر چهرهاش بعد از شنیدن شعارها نشانی از نگرانی نداشت، گریوز میفهمید خبری نیست و نباید نگران شد! گریوز بعد از آزادی وقتی فهمید رسانهها گزارش دادهاند آنها شکنجه شدهاند، متعجب شد. گفت دانشجوها گرچه جوان و خام بودند، اما نگرانی حال و روز آنها را هم داشتند چون«آیتالله»، مشخصا آنها را مسوول سلامتی دیپلماتها دانسته بود. رابطه گروگان و گروگانگیر کمتر نشانی از خصومت داشت؛ دانشجوها با گروگانها عکس یادگاری میگرفتند. سعی میکردند به آنها غذای خوب بدهند و حتی میبردند دوش بگیرند. دانشجوها میرفتند از فروشگاه
و انبار سفارت برای خودشان و گروگانها چیزهایی تهیه میکردند؛ از جمله غذا برای آمریکاییهایی که غذای ایرانی نمیخوردند. زندگی گروگانها و گروگانگیرها، درون سفارت، در آن ۴۴۴روز هنوز چنانکه باید گفته و شنیده نشده است؛ داستانی که نکات ریز و شیرینش با تصویر «آرگو»یی توفیرها دارد.