جماران- زهرا رضایی: "طاهره نقی‌ئی" معلم و فعال اجتماعی است. در جریان یک جمع اجتماعی زنانه از حضور فعالش در جبهه‌های جنگ به عنوان عکاس و امدادگر باخبر شدم. دوستانش می‌گفتند خاطرات بسیار دارد و حافظه معلمی و ریاضی اش در حفظ این خاطرات نقش دارد. گرچه تاکنون با هیچ رسانه‌ای از خاطراتش نگفته و سال‌هاست که فعالیت‌های صلح‌طلبانه دارد، اما گفت‌وگو با جماران را پذیرفت و از تلاش‌هایش برای احیای زندگی رزمندگانی گفت که معقتد است «با ظرفیت بی‌نظیر روحی‌شان مرگ را به سخره گرفته بودند».

آنچه در ادامه می‌خوانید، متن کامل گفت‌وگوی خبرنگار جماران است با طاهره نقی ئی، امدادگر دوران دفاع مقدس و معلم و فعال اجتماعی پس از جنگ:

شما که بلافاصله با آغاز جنگ تحمیلی وارد درگیری‌ها و مسائل جبهه‌ها شدید، چند ساله بودید؟ نظر خانواده در مورد فعالیت‌های امدادی‌تان چه بود؟

من در زمان انقلاب 19 ساله و هنگام شروع جنگ حدودا 21 ساله بودم. در زمان انقلاب، دانشجوی رشته ریاضی در دانشگاه تهران بودم که پس از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها تصمیم گرفتم با یکسری از دانشجویان دانشگاه تهران و جهادسازندگی جهت خدمات فرهنگی و آموزشی و محرومیت‌زدایی در تابستان 1359 به استان‌های غربی برویم. آنجا تقسیم‌بندی شدیم، من قرار شد در بخش فرهنگی جهادسازندگی مشغول به همکاری شوم. قرارمان بر این بود که نیروهای محلی و بومی و خصوصا جوانان منطقه را آموزش دهیم، سوادآموزی داشته باشیم و مسائل و مشکلات بهداشت و سایر محرومیت‌هایی که در برخی مناطق و روستاهای دورافتاده وجود داشت را با کمک و آموزش نیروهای محلی برطرف کنیم. هنوز در گیر و دار هماهنگی‌ها و کارهای اولیه بودیم که خبر تحریکات مرزی عراق آمد. ما در شهر کرمانشاه بودیم که جنگ آغاز شد. من که تا آن روز هیچ تصویری عینی از جنگ نداشتم، آن روز صدای مهیب بمباران را در شهر و بلند شدن دود و صدا را احساس کردم. خبر آمد که فرودگاه را زده‌اند و بعد از تلویزیون شنیدیم که چندین فرودگاه مهم کشور بمباران شده است. با دوستان اولین کاری که کردیم رفتن به مناطق بمباران شده بود. آن صحنه‌ها را که دیدم تنها توانستم بنشینم تا تعادلم را که از شدت دلخراشی صحنه‌ها از دست داده بودم، بازگردد. ما با دوستان‌مان این همه راه از تهران آمده بودیم تا به آبادانی مناطق محروم کمک کنیم حالا قبل ازهر چیزی صحنه نابودی می‌دیدیم. با دوستان سریع وارد شور شدیم و گفتیم الان که کشور وارد این شرایط خاص شده است ما باید چه کاری را در اولویت قرار دهیم. ماشین‌های زیادی در این حین از شهرهای غربی مثل دهلران و مهران و...به کرمانشاه می‌آمدند. دیدن مردم با اثاثیه پشت وانت و آوارگی‌شان دردآور بود. به خوابگاه‌های جهاد برگشتیم و مشغول جمع آوری وسایل‌مان برای اعزام به مناطق بمبارانی شدیم. قبل از رفتن سریع با خانواده تماس گرفتم که اتفاقا بسیار هم نگران شده بودند و آنها را در جریان تصمیمم برای اعزام به مناطق جنگی گذاشتم. گرچه بسیار نگران شدند اما همیشه به تصمیم‌هایم احترام می‌گذاشتند و اینگونه شد اولین تجربه لمس جنگ از نزدیک را دریافت کردم.

اولین تجربه شما از لمس جنگ چه حال و هوایی داشت؟

سردرگمی، آشفتگی و غافلگیری. ما هنوز خیلی از جزئیات خبر نداشتیم. این نخستین تحریکات ارتش عراق بود و معلوم نبود دقیقا برنامه عراق و برنامه دفاعی ما چیست. من به واسطه همان حضور کوتاه‌مدت و فعالیت‌هایم در کرمانشاه، ارتباطات و دختران آشنای بسیاری داشتم که سریع با آنها جهت برنامه‌ریزی تماس گرفتم اما چون برنامه فرماندهی جنگ هنوز نبود ما فقط می‌خواستیم برای استفاده از توانمندی‌های خودمان برای کمک به مردم جنگ‌زده یک هماهنگی ایجاد کنیم. در راستای این تلاش‌ها و هماهنگی‌ها بود که یکی از دختران آشنای منطقه را در حال رسیدگی به جنگ زده‌ها و آسیب دیده‌ها دیدم که از شهرهای غربی‌تر آمده بود. از او پرسیدم شرایط را چگونه دیدی؟ در حال حاضر بیشترین نیاز در این مناطق چیست؟ در پاسخ گفت فقط امداد. حالا مانده بودیم کجا برویم بابت امداد. دیدیم منتظر هیچ چیز نباید ماند. ما فقط شنیدیم نیروها دارند می‌آیند. چون هنوز دفتر سپاه یا بسیجی نبود. تصمیم گرفتیم به اسلام آباد برویم.

در گیر و دار این تصمیم‌ها در کرمانشاه چه صحنه‌هایی توجه‌تان را جلب می‌کرد؟

اتوبوس‌های زیادی با آدم‌های متفاوت به شهر می‌آمدند. کسانی که فقط فرصت خروج از شهرهایشان را پیدا کرده بودند و به سمت کرمانشاه گریخته بودند که اکثرا اوضاع خوبی نداشتند، وحشت زده بودند و برخی مجروح. اما در کنار اینها اتوبوس‌های زیادی هم از نیروی داوطلب به شهر سرازیر می‌شد. اینها هم پر از آدم‌های متفاوت بودند. پیر و خرد و جوان. من در این فرصت تنها به ذهنم رسید که باید تا فرصت هست این لحظه‌ها را مستند کنم. همراه همیشگی من دوربینم بود، از ثبت وقایع انقلاب گرفته تا امروز دلم می‌خواست همه حوادث مهم را ثبت کنم. در حین عکاسی‌ها بود که خیی چیزهای عجیبی دیدم. بین داوطلبین مردان قوی اما رو به کهنسالی دیدم و از آنها عکس گرفتم. بعد از یکی از جوانان آنجا پرسیدم اینها با این سن بالایشان آمده‌اند دواطلب چه کمکی به جنگ شنود؟ در پاسخ گفت اینها راه بلد منطقه هستند تمام کوه و کمرهای این منطقه را می‌شناسند، برای شناسایی آمده‌اند که راهنمای نیروها شوند. روزهای اول خیلی عکس می‌گرفتم و مصاحبه می‌کردم. از کجا آمده‌اید؟ برای چه کمکی؟ کی گفته بیایید و از این قبیل سؤال‌ها. چند روزی گذشت. ما مشغول رسیدگی به همین دو دسته شدیم؛ جنگ زده‌ها و داوطلبین. هنوز در کرمانشاه بودیم و فرصت نشده بود به سمت اسلام آباد برویم. هر روز بر تعداد هر دو دسته افزوده می‌شد بدون اینکه برنامه‌ریزی یا سازماندهی خاصی برای تجهیز و آموزش و اسکان اینها در کار باشد. همان روز یک دفعه خبر رسیدن نیروهای امدادی و تجهیزات و کمک‌های مردمی آمد. تصمیم گرفتیم قبل از رفتن به اسلام آباد این نیروها را تا ایجاد نظم و کمک و تقسیم‌بندی و توزیع غذا و دیگر کمک‌ها یاری کنیم. یک کمیته 50 نفری با خانم‌ها تشکیل دادیم و شروع کردیم به تقسیم‌بندی و تفکیک لباس‌های زنانه و مردانه ارسالی و همین‌طور لباس کودکان و سایزبندی آنها. نان‌ها و وسایل غذایی را هم بسته‌بندی کردیم و پس از توزیع ما چادرها هم توسط سایر نیروها زده شده بود. تقریبا منطقه و نیروها و جنگ زده‌ها نظم خاصی یافته بودند که خبر دادند برای انجام کارهای امدادی به شدت به شما در اسلام آباد نیاز است. لذا به اسلام آباد رفتیم و از اینجا از تجربه مستندسازی وقایع و کمک‌رسانی به تجربه امدادگری جنگ وارد شدم.

از تجربه امدادگری جنگ برایمان بگویید؟ شما تا قبل از این سابقه و یا آموزشی در مورد امدادگری داشتید؟ سایر خانم‌های همراه شما چطور؟ تجربه امدادگری جنگ با آنچه در حالت عادی در بیمارستان‌ها اتفاق می‌افتد چقدر متفاوت است؟

من با یک ویژگی‌های فردی که مثلا از خون می‌ترسم یا اگر یک آمپول می‌خواستم بزنم کلی می‌ترسیدم وارد این تجربه شدم. دو سوم زنان امدادگر داوطلب هم مثل من بودند. آنها هم فقط داوطلب کمک رسانی بودند و چون بیشترین نیاز آن روزهای نخستین جنگ، امدادگری بود، این کار را پذیرفته بودند. کادر جراحان همه مرد بودند و اکثریت پرستاران زن بودند و 80 درصد امدادگران هم خانم بودند. همینطور که عرض کردم دوسوم این امدادگران مثل من اصلا تجربه امدادگری و بهیاری نداشتند. ما با وجود همه ترس‌ها و نابلدی‌ها کار را شروع کردیم. تمام کارهای مربوط به بیمارستان جز جراحی و پرستاری را انجام می‌دادیم. از انتقال مجروحین به داخل بیمارستان تا غذا دادن به مریض‌ها و شستن لباس‌ها و ملحفه‌ها و وسایل پزشکی تا کارهای آشپزی و خدماتی بیمارستان. گاهی آنقدر کار زیاد می‌شد که پزشکان جراح هم در صورت فراغت به کمک ما می‌آمدند و حتی گاهی با ما در آشپزخانه سیب زمینی پوست می‌کندند. هرگز آن حس عاطفی و همکاری در بیمارستان که حس یک خانواده بود را فراموش نمی‌کنم.

از احساسات عاطفی آن شرایط سخت در بیمارستان‌ها بگویید؟ به لحاظ روحی و عاطفی چه حالی داشتید وقتی مجروحین را می دیدید؟

در بین عوامل بیمارستان که گفتم وقتی ترافیک کاری بالا می‌گرفت هر کس هر کاری ولو خارج از تخصص و وظیفه از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد و از صمیم دل. گر چه بسیاری ازما امدادگران زن همینطور که گفتم تجربه کار امدادی نداشتیم و تقریبا همه اولین بار بود مجروح میدیدیم آن هم مجروح جنگی که خیلی با مصدومین بیمارستان در حالت عادی متفاوت است، اما هرگز در صحنه از ترس‌ها و سخت بودن کار با خون و جراحت نمی‌گفتیم به طوری که هر کس فکر می‌کرد فقط خودش اینگونه است و در این شرایط تنها و تنها باید بر ترس و بددلی غلبه کرد، اما شب‌ها و اوقات فراغتی که امکان صحبت و درد دلی پیش می‌آمد متوجه می‌شدیم همه‌مان از این درگیری‌ها با خود داریم که شرایط تحمل را برایمان ممکن کرده است و آن لحظات از لحظاتی بود که به تک تک دوستان بابت بزرگی روحشان افتخار می‌کردم. از دیگر حس‌های عاطفی غذا دادن به مجروحینی بود که درد بسیار داشتند؛ اما صبوری میکردند. غذا دادن به آنها و صحبت کردن و دلجویی‌های خواهرانه و دخترانه‌مان بیش از آنکه درمانی بر درد آنها باشد، حس همدردی خودمان را ارضا می‌کرد. لحظات به هوش آمدن یا لحظات شهادت مجروحین هم حس عاطفی بسیاری در ما ایجاد می‌کرد. حس متفاوت اوج شادی یا اوج غم.

از دیگر صحنه‌های عاطفی تأثیرگذار تعارف میان رزمندگان مجروح بابت نوبت عمل بود. امکانات کم بود و اتاق عمل‌ها نسبت به تعداد مجروحین بسیار کم. برای همین در نوبت عمل رزمندگان مدام دوستان خود رو ارجحیت می‌دادند و مثلا راضی نمی‌شدند با وجود درد کنار دستی به اتاق عمل بروند.

چه مدل بیمارانی با توجه به عدم تجربه شما برایتان عجیب بودند و جراحتشان دردناک‌تر؟

بیمارانی داشتیم که کامل کلامشان قطع شده بود، شوکه شده بودند. مثلا؛ یکی از این مجروحین یک فرمانده جنگ بود که شهادت بسیاری از سربازانش را دیده بود و در وضعیت بسیار بد جسمی بود که همزمان به دلیل لطمات شدید روحی کلامش قطع شده بود. من کنجکاو شده بودم که شکل درمانش چگونه است. مجبور شدند به او شوک بدهند تا از این وضعیت خارج شود. این فرمانده را به همراه دو سرباز زخمی، یک چوپان پیدا کرده بود و به بیمارستان منتقل کرده بود. به جز موارد اینگونه مجروحینی که حتی دیدن وضعیتشان خیلی سخت بود بسیار بودند. شدت جراحت یک مجروح جنگی با مصدومینی که به بیمارستان‌ها می‌آیند خیلی متفاوت است. صحنه تخلیه کامل چشم یا روده و خیلی صحنه‌های هراسناک دیگر جز تصاویری‌ست که در ذهنم مانده است.

چه خصلت‌های روحی در میان رزمندگان مجروح در ذهن‌تان هنوز هم مانده است؟

تواضع، صبوری و بی‌آلایشی. من در دوران امدادگری‌ام رزمندگان و فرماندهان جنگی معروفی داشتم که هیچ وقت هیچ‌کدامشان را از طریق معرفی خود یا شناخت قبلی نشناختم. شهید بروجردی در یکی از مجروحیت‌هایشان من امدادگرش بودم که روزهای آخر و از طریق آمد و شدها متوجه شدم از فرماندهان بزرگ جنگ است. مردی بسیار آرام، محترم، ساکت و البته کم‌خواب بود. به شدت کم‌توقع و محترم. البته همه رزمندگان مجروح با وجود همه شدت آسیب‌ها و کمبود امکانات در رسیدگی‌ها کم‌توقع و صبور بودند.

در یک مورد هم، دو نیروی به شدت آسیب‌دیده به بیمارستان آوردند که یکی در ناحیه چشم و دیگری در ناحیه پا دچار جراحت بسیار بودند و نیاز به عمل فوری داشتند. اصرار داشتند اگر امکان به تعویق افتادن عمل وجود دارد آنها را مرخص کنند. پرسیدیم چرا؟ در پاسخ گقتند پادگان ابوذر دارد به دلیل کمبود نیرو و تجهیزات سقوط می‌کند، ما نیمه شب راه افتادیم تا برویم گزارش بدهیم که مجروح شدیم. باید هر چه سریع‌تر خود را به مرکز برسانیم. بالاخره با اصرار جراحان تن به عمل دادند اما اجازه بیهوشی ندادند. گفتند بیهوشی مدت عمل را طولانی می‌کند سعی می‌کنیم درد را تحمل کنیم. من هنوز هم ظرفیت‌های جسمی و روحی بعضی از این رزمندگان برایم قابل تصور نیست برای همین بازگویی این خاطرات هم برایم سخت است؛ چراکه احساس می‌کنم تا آدم خودش این ظرفیت‌ها را نبیند باور این صحبت‌ها برایش سخت می‌شود.

تا چه سالی در جبهه امدادگر بودید؟ به جز این تجربیات چه تجربه‌هایی از جنگ با شماست؟

من تا پایان سال 62 امدادگر بودم. دیگر جبهه‌ها و بیمارستان‌ها و امکانات بیمارستانی سر و سامان و مدیریت قوی پیدا کرده بود که از تهران با من تماس گرفته شد بابت انجام فعالیت فرهنگی. از فرماندهان نیروی دریایی با من تماس گرفتند و گفتند به خاطر تمرکز شدید دشمن بر روی نیروی دریایی، چون خانواده ها تحت فشار هستند، آنها را به تهران و هتل بین المللی منتقل کرده اند و در این هتل سکنی داده اند. از من خواسته شد به دلیل سوابق کارهای فرهنگی ام و جهت برنامه ریزی برای فرزندان این نیروها که اوضاع روحی خوبی نداشتند با آنها همکاری کنم. بنابراین به تهران و بار دیگر فعالیت های فرهنگی ام برگشتم. در آنجا شروع کردم به برنامه ریزی برای کودکان و نوجوانان. کلاس‌های آموزشی شاد و تفریحی و همینطور کلاس‌های کتابخوانی که به شدت مورد استقبال قرار گرفت. ما با کودکانی مواجه بودیم دور از پدران و مادرانی مدام نگران و ناراحت و دور از دیار و همسر. بالاخره این هم مسئولیت سختی بود و تجربه ای بسیار جدید که از آن دوران به دست آوردم و باعث شد من پس از جنگ همان کار معلمی و آموزش را رسالت خود قرار دهم.

از عکس‌هایتان نگفتید. عکس‌هایی که گرفته بودید را چه کردید؟

در دو مرحله اکثر عکس‌هایم که بخش بزرگی از خاطراتم بود از دستم رفت. یکبار در سال 64 در اثات کشی‌های دانشجویی در دانشگاه تهران نیمی از آنها را گم کردم. متأسفانه که دیگر پیدا نشد. با خودم مدام جابجا می‌‌کردم چون دنبال جایی بودم که عکس‌ها را جهت انتشار بدهم، اما فرصت نشد و نیم دیگر که بیشتر تصاویری از شهدا و کودکان شهید در مناطق غربی بود را خودم تاب نیاوردم و پاره کردم. این عکس‌ها را هر کس می دید جز تأثر و افسردگی و یادآوری خشونت های جنگ چیزی برایش به ارمغان نمی آورد. من آن زمان که عکسها را از این شهیدان و کودکان می‌گرفتم به دلیل شدت وقایع و شرایط شلوغ منطقه های جنگی میگرفتم که شاید بعدها در جهت شناسایی ها به درد کسی بخورد و علاوه بر آن یک جورهایی در آن شرایط سخت و شلوغ، گویی خودم با عکس گرفتن از اینها و عزاداری شخصی دنبال تسلای دل خودم در عزادری مظلومانه و بی کس اینها بود. پس از گذشت آن سالها دیدم جز بازتولید غم، کار دیگری از آنها بر نمی آید برای همین این تصمیم را گرفتم. گفتم روایت از جنگ باید تنها روایت غمها نباشد از توانمندی ها و ایثارها باید بازگویی کنم و از طریق انتقال این خاطره ها به دانش آموزان که نسل بعدی این سرزمین هستند.

در انتها اگر مطلبی یا خاطره‌ای دارید بفرمایید.

باز هم با یک خاطره، که می‌تواند بیانگر عظمت روحی رزمندگان و ایثارگران ما از زبان خودشان باشد. ما در یکی از عملیات ها بیمارستانمان در حالت آماده باش بود. در حالت‌های آماده باش بیماران بیمارستان به دیگر بیمارستان های استان منتقل می شدند و بیمارستان جهت پذیرش مجروحین جنگی تخلیه می‌شد. اولین مجروحی که آوردند جوان قد بلند و لاغری بود با موهای بور که چهره اش برایم شبیه تمثال حضرت مسیح (ع) بود. به شدت مجروح شده بود. کامل دل و روده اش بیرون زده بود. سریع تیم پزشکی تشکیل شد و ما هم منتظر نظر تیم پزشکی برای انجام و انتقال مجروح به اتاق عمل بودیم که به ما اشاره کردند کار تمام شده است و تا لحظاتی دیگر شهید خواهد شد. پذیرش این نظر خیلی برای همه مان سخت بود. جوان رزمنده به هوش بود و حرف میزد و درد می کشید. نمی‌دانستیم چه کنیم. زدیم زیر گریه و دل سیر گریه کردیم. متاسفانه متوجه جریان شد. به ما با همان لهجه شیرین جنوبی اش گفت چرا گریه می کنید؟ شما مگر شهادت را قبول ندارید؟ زنده بودن شهیدان را چطور؟ و به سختی لبخند می‌زد. جلو رفتم و سعی کردم با صحبت کردن تحمل دردش را کم کنم. گفتم با این لهجه جنوبی‌ات در غرب چه می‌کنی؟ گفت خواستم پیش پروردگارم سرم بلند باشد که جز دفاع از شهر خودم به دفاع از همه سرزمین‌ام متعهمدم! و لحظاتی بعد از میان ما پر کشید.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.