هیفاء بیطار در السفیر نوشت: سوریه بهشت روی زمین بود و شهر «کسب» گل سرسبد آن! تقریبا تمامی کسانی که به کسب سفر کرده اند این جمله را تایید می کنند. شهری که طبیعت جذاب و ساکنان خونگرم آن گردشگران را مسحور خود می کرد. ساکنان مسلمان و مسیحی کسب در کمال مسالمت در کنار یکدیگر زندگی می کردند. البته باید گفت اکثریت مردم این شهر را ارامنه تشکیل می دهند.

به خاطر دارم وقتی که برای شرکت در نشستی ادبی به ایالات متحده سفر کرده بودم، آمریکایی ها و به ویژه دارندگان اصالت عربی، پیوسته از من در مورد کسب سوال می کردند. چرا آنان پس از گذشت چندین سال از سفر به کسب هنوز مسحور این دیدارند؟ برخی از آنها رستوران هایی که در دل طبیعت ناب کسب ایجاد شده بود را به خاطر می آوردند و برخی سوغات های آن را. ولی هیچ یک از کسانی که تا کنون از این شهر بازدید نموده اند یا از شهرهای اطراف-به ویژه حلب- به آن کوچ کرده اند حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد که زندگی آنها در خواب و بیداری بدل به کابوسی بی نهایت شود.

تا پیش از این عبارت «غیر ممکن و شگفت آور» را فقط در فیلم ها می شنیدم اما چیزی که در سوریه رخ داد معنای این عبارت را به خوبی در ذهنم حک کرد طوری که گرد و غبار روزگار آن را از خاطرم محو نخواهد کرد. بدون مبالغه رخدادهای سوریه تجلی جهنم بود، البته جهنمی ابداعی توسط بشر که استادانه توسط شر مطلق ایجاد شده و بدترین و حقارت بارترین نوع آن می باشد.

روزی که اهالی کسب به مقصد لازقیه این شهر را ترک کردند در محله مان ایستاده بودم و شاهد صحنه ی وحشتناکی بودم که مانند خالکوبی در ذهنم حک شده است. کامیون بزرگی توقف کرد و فوج فوج، زنان و کودکانی بود که از کامیون پیاده می شدند. پس از پیاده شدن آنها چند تن از جوانان مشغول خارج کردن کیسه هایی خاکستری رنگ به طول قامت یک انسان شدند. کیسه ها استوانه ای شکل بودند و درست به اندازه ی یک جسد! در همان نگاه اول فهمیدم که کیسه ها، جنازه های نزدیکان این زنان و کودکان است که از ترس افتادن به دست وحشی های تروریست آنها را با خود به لاذقیه آورده اند.

آری، سوریه کشور جنازه هاست! و کشور کاروان های پی در پی شهدا. به همین خاطر تصویری که از کامیون های حامل جنازه شهدا در ذهن من و هر سوری دیگری نقش بسته است به هیچ وجه محو شدنی نیست. اکثر سوری ها عبارت های: «خوش به حال آن که جنازه اش دفن شود»، «خوش به حال آنکه نزدیکانش جنازه اش، یا لااقل قسمتی از پیکرش را پیدا کنند و دفن کنند» را یا خود گفته اند یا در پیرامون خود شنیده اند چرا که بسیاری از کشته شدگان انگار دود شده و به آسمان رفته اند و نشانه ای از این که آنها انسان بوده اند یا دست کم وجود داشته اند، یافت نشده است!

صدای گریه ی بی پایان کودکان و شیرخواران خون انسان را به جوش می آورد، گریه ای خاص که با دیگر گریه ها متفاوت بود. گریه ی پسربچه ای وحشتزده که از شدت ترس تا مرز جنون پیش رفته بود، پسر بچه ای که دنیای کودکانه اش با تمام توحش، زیر پا در هم شکسته شده بود. منظره ی گریه ی کودکان وحشت زده و زاری کردن آنها موجب آن شده بود که هر کسی از این خیابان عبور می کرد بایستد و به کاروان آوارگانی که از لازقیه سرازیر شده بودند خیره شود. آوراگانی که اگر توپخانه ی جنگی هم آنها را به دوردست ها شلیک می کرد شاید اینگونه پراکنده و پریشان نمی شدند.

برخی از این آوارگان، پیشتر از حلب و حومه ی آن به کسب مهاجرت کرده بودند تا از آتش جنگ دور بمانند. آنها تلاش کرده بودند تا زندگی جدید- یا چیزی شبیه به آن- را در کسب ایجاد کنند غافل از آن که دست تقدیر مهاجرت دومی را هم برای آنان رقم زده است و ناچارند تا همراه با جنازه ی نزدیکانشان کوچ دیگری را تجربه کنند بدون آنکه امیدی در افق برای آنان متصور باشد، زندگی آنان شده بود کوچ و کوچ و کوچ!

دیدن کودک ده ساله ی ارمنی - که هاسمیک نام داشت- مرا بر جای خود میخکوب کرد. هاسمیک از ورود به خانه ای که - پس از گشوده شدن درِ جهنم جنگ- یکی از نیکوکاران در اختیار خانواده های آواره قرار داده بود امتناع می کرد. او در خیابان ایستاده بود و پایش را بر زمین می فشرد و فریاد می زد من به کسب برمی گردم. تلاش خانواده و دوستان وی برای آرام کردن و آوردن هاسمیک به داخل منزل به شکست انجامیده بود. عقل پسرک ده ساله گنجایش این همه جنایت و قساوت را نداشت، نمی فهمید که برای چه خانه شان در آتش سوخته و آنها تنها با چند دست لباس آواره شده اند. برخی از آوارگان حتی وقت نداشتند تا کفش خود را بپوشند یا کمترین لوزام را با خود برداند. هاسمیک پس از آن که در برابر ورود به خانه ی غریبه سرسختی کرد در خیابان دچار تشنج شد و به ناچار با داروی آرام بخشی که دکتر به او تزریق کرد بیهوش شد و به خانه منتقل شد، آری بیهوشی تنها رحمتی است که در سوریه وجود دارد!

لازقیه مملو از مهاجرانی بود که از کسب به این شهر روی آورده بودند، بوی غصه و اندوه در سراسر لازقیه پیچیده بود ولی فاجعه ی اصلی و اندوه اساسی وقتی درک شد که باران موشک ها بر لازقیه و روستاهای نزدیک به آن سرازیر شد. سقوط چند موشک در دو خیابان اصلی- در مرکز- این شهر، همه را به وحشت انداخت و فورا این سوال را به اذهان وحشت زده و لبان به هم دوخته شده خشکیده متبادر کرد که اگر لازقیه هم همانند حمص و کسب و... با خاک یکسان شود چه باید کرد؟ به کجا باید پناه برد؟ دیگر جایی در سوریه نیست که به جهنم بدل نشده باشد و باران موشک و توپخانه و انفجار بر آن سرازیر نشده باشد.

یکی از دوستانم که در شهر حمص زندگی می کرد تعریف می کرد: وقتی در ابتدای حمص می ایستی می توانی آخرین نقطه ی آن را ببینی! حمص کاملا ویران شده و چیزی برای دیدن پایان شهر مانعی در برابر چشمانت ایجاد نمی کند. این حالت در مورد درعا، ریف حلب، دیر الزور، ادلب و... هم صدق می کند. از وهم و گمان امنیت سوری ها تنها و تنها ساحل لازقیه باقی مانده است. اگر این شهر بندری نیز مانند دیگر نقاط سوریه درگیر آتش جنگ شود و به جهنم بدل شود ساکنان آن به کجا کوچ خواهند کرد؟ هیچ کجا! هیچ خشکیِ امنی برای مردم باقی نمی ماند.

بسیاری از خانواده ها از ریف حلب و ادلب به کسب مهاجرت کرده بودند و هنوز دردها، پریشانی ها و آشفتگی های خود را تسکین نداده بودند و همچون گنجشکانی وحشتزده سقفی امن بالای سرخود احساس نکرده بودند که مجبور شدند به مهاجرت دوم تن دهند. مهاجرت به منطقه ای که کسی نسبت به امن بودن یا نبودن آن اطمینانی ندارد و تنها کافیست طرفین درگیری و قدرت های حامی تروریست ها تصمی بگیرند آن را همانند بشکه ی باروتی منفجر کنند، قدرت هایی که سرنوشت مردم سوریه را مستبدانه به دست گرفته اند و رحمی نسبت به آنها در دل ندارند.

ساحل سوریه به ویژه لازقیه بر لبه ی آتش فشان قرار گرفته است. گینس باید انصاف داشته باشد و ملت سوریه را به عنوان اندوهگین ترینِ ملت ها در کتاب رکوردهای خود ثبت کند، به عنوان ملتی که فراتر از طاقت پیامبران (ع) متحمل رنج و ناگواری شدند. گینس باید نام هاسمیک- این کودک ارمنی- را در رکوردهای خود ثبت کند، کودکی 10 ساله که دچار تشنج های پی در پی عصبی شده و تصمیم سازان و شرکت کنندگان در نشست های به اصطلاح دوستان سوریه که ادعای نجات کشور و مردم را دارند توجهی به آن ندارند.

سوریه به دُوری لایتناهی از کوچ و مهاجرت بدل شده است، مردم سوری همچون کولیان دوره گرد از اینجا به آنجا کوچ می کنند و بیهوده دی پی یافتن پناهگاهی امن و برخوردار از اندکی آرامش پای خود را رنجه می دارند. آیا عقل بشری می تواند وسعت درد و رنج کوچ اجباری یا زخم خون چکان آوارگان را در خود جای دهد؟ درد و زخمی که همنشین جدایی ناپذیر مردم بی گناه سوری شده است.

یکی از دوستانم ویدیویی را از اینترنت گرفته بود که سوختن منزلش در شهر کسب را نشان می داد. او این فیلم را با گریه نگاه می کرد و می گفت: «کاش تنها می توانستم آلبوم عکس هایم را با خودم بیاورم. می خواستم عکس بچه هایم را بر دیوار اتاقشان آویزان کنم، عکس هایی که از جشن تولد آنها و اسباب بازی ها و لوازمشان گرفته بودم اما افسوس که همه ی آنها سوخت و خاکستر شد. دست کم آنها با دیدن این آلبوم می توانستند روزهای کودکی و شادی هایشان را به خاطر بیاورند» به اینجا که رسید ساکت شد و مانند کسی که با خودش نجوا می کند گفت: البته اگر زنده بمانند...

داستان رنج مردم سوریه دیگر داستانی بیهوده و تکراری شده است. هر یک از سوری ها با هر گرایش و از هر قبیله ای، چه حامی و چه مخالف نظام حاکم، همه و همه به این نتیجه رسیده اند که همچون قربانی در دام سیاست های شیاطین بزرگ جهانی قرار گرفته اند و در مقابله با این قدرت های وحشی و سنگدل تنها و بیکس اند! نشانه های افسردگی و نا امیدی بر چهره ها آشکار است و نمی توان با لبخندی دروغین آن را از سیمای مردم محو کرد. هر حلقه از زنجیره ی تراژدی مردم سوریه عنوانی دارد و عنوان این مرحله« مهاجران و آوارگان» است. مهاجر باید پیوسته آماده ی کوچ جدید باشد و این داستان تا قیامت ادامه خواهد داشت.

عزیز قلب رنجورم؛ هاسمیک! ای کودکی که نماد تمام کودکان بیگناه سوری هستی و هنوز هم صدای گریه و شیون تو از شدت درد، روحم را خراش می دهد، ای کودکی که گام های نحیف و کوچک ات را همچون نهال کوچکی که عاشق زمین و زندگی است هنوز بر زمین می فشاری و صدایت به زوزه ی موشک ها و گلوله های خمپاره سیلی می زند، ای کسی که با تمام توان فریاد می زنی: می خواهم به کسب برگردم! کسب بهشت خداوندی بر روی زمین بود، بهشتی که تصمیم شیاطین بر آن شد که جهنم اش کنند...


منبع: شفقنا

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.