پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

در مراسم اکران و نقد فیلم باران توسط انجمن علمی عرفان اسلامی ایران مطرح شد:

خاطرات خواندنی مجید مجیدی از زندگی و آثار هنری اش

مجید مجیدی، در مراسم اکران فیلم باران گفت: تلاش کرده ام همه اجزای عالم را به درستی نگاه کنم. قطعا در پس هر اتفاقی همواره حکمت و دقتی وجود دارد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، مجید مجیدی، کارگردان موفق سینمای ایران، در جلسه پخش و نقد فیلم باران، که به همت انجمن علمی عرفان اسلامی ایران، در سالن همایش های پژوهشکده امام خمینی(س) و انقلاب اسلامی، برگزار شد گفت: کار ما به نوعی به تصویر کشیدن معارفی است که از راه عقلانیت، کشف و شهود و وحی به ما رسیده است.

تلاش کرده ام همیشه از مردم، زندگی آنها و خود هستی ایده ها و الهاماتی را دریافت و همه اجزا عالم را به درستی نگاه کنم. قطعا در پس هر اتفاقی همواره حکمت و دقتی وجود دارد. بسترهای داستان های من همیشه با همین الهاماتی است که به نوعی به چشم من می خورد.

وی گفت: به یاد دارم قبل از ساخت باران، یک شب زمستانی مشغول مونتاژ فیلم «رنگ خدا بودم» و تلاش می کردیم تا فیلم به جشنواره برسد. تا ساعت 2 شب کار می کردیم. در راه بازگشت به خانه برف سنگینی می بارید. من نگران محل پارک ماشین بودم که دیدم رفتگر محل کوچه را جارو کرده و مغشول کار خود است. از دور سلامی به او کردم و بعد از تشکر به سمت خانه رفتم. در همین حال به خود گفتم این سلام و تشکر حداقل کار من بود و باید به او کمک کنم. دست آخر تصمیم گرفتم تا پولی به او بدهم. وسایلم را روی زمین گذاشتم و به سمت آن رفتگر رفتم. در همین حال که نگران وسایل و کیفم بودم که روی برف بود من اصرار داشتم او زودتر پول را بگیرد. آن رفتگر برای گرفتن پول با درنگ و تانی دستکش های خود را یک به یک در آورد. در همین حال که من عجله داشتم تا با همان دستکش پول را از من بگیرد ناگهان گفت: این دست خداست که به من پول می دهد و بی ادبی است با دستکش آن را بگیرم. آن شب از این معرفت او خوابم نبرد و تا صبح به این مسئله اندیشیدم.

مجیدی گفت: تربیت اجتماعی ما به گونه ای است که به منزلت اجتماعی آدم ها نگاه می کنیم که مثلا دکتر یا روحانی است اما این انسان به ظاهر معمولی، کاری کرد که تا مدت ها در ذهن من نقش بست و مدام از خود می پرسیدم این معرفت چگونه در دل این فرد روشن شده است؟ وقتی بزرگان ما برای رسیدن به این حرف زحمات بسیاری می کشند چگونه است که این فرد بدون مدارجی اینگونه می اندیشد؟

مجیدی با بیان خاطره دیگری گفت: باز به یاد دارم در آن ساختمانی که برای «باران» فیلم برداری می کردیم، برای طبیعی شدن فیلم کارگرانی واقعی از اقوام مختلف آورده بودیم. در میان آنها پیرمرد ترکی بود که در فیلم هم هست. برای راحتی کارگران، چند اتاق آماده کرده بودیم که هرکدام از این اقوام از قبیل ترکها و کردها و لرها و... با هم اسکان داده شوند. این پیرمرد، آدم بسیار خوش مشربی بود و به خاطر اینکه دیگر توان کارگری نداشت پوستر فروشی می کرد و البته از این که مردم این روزها بیشتر پوستر های ورزشی می خرند تا پوسترهای مذهبی، ناراحت بود! یک روز که به دلایلی اخلاقم سرجایش نبود پیش من آمد و گفت می دانی فرق من با تو چیه؟ گفتم فرقی نداریم ما همه مثل همیم؛ به خیال خودم خواستم آموزه های اخلاقی به او بدهم، اما او گفت: نه، اینکه شوخی است! بگو! گفتم حتما کاری که می کنیم و اینکه مدل کارهایمان فرق می کند. گفت: نه. من که حوصله چندانی نداشتم گفتم خب بگو من کار دارم. به برگه من اشاره کرد روی آن یک بخش بود نوشته بود کارگردان و یک بخش دیگر که نوشته بود کارگران. به من گفت فرق ما با همین «دال» است. اگر دال کارگردان تو به ما برسد تو از کارگران می شوی و ما کارگردان می شویم. آن وقت راحت و بی دغدغه می شوی. ما کارگرها را ببین. وقتی در بین ما کارگران باشی سختی وجود ندارد چرا به خود سخت می گیری و تا چیزی می شنوی ناراحت می شوی؟ گاهی فکر کن از کارگرانی، نه کارگردان. و خلاصه با زبان شیرینی که داشت حرف هایی زد که خیلی روی من اثر گذاشت.

وی با بیان این دو خاطره باز تاکید کرد که این اتفاقات همواره برای او الهام بخش و اثرگذر بوده است.

پس از سخنان مجیدی، نوبت به پرسش حضار رسید.

سوال اول در مورد معنای صحنه ای بود که لطیف، کفاشی افغانی را می بیند که گفتارش نشان می دهد اهل دل است اما در چند صحنه بعد وقتی از آن مکان می گذرد می‌بیند اثری از او نیست. مجیدی در پاسخ گفت: ما تلاش می کردیم تمثیل های مختلفی را نشان دهیم. لطیف باید هفت شهر عشق را بگذراند و آنجا منزلگاه آخر است. لطیف گویی در مرز خیال و واقعیت است. صحنه سازی به طوری بود که این هم آمیزی خیال و واقعیت و وجود و عدم را به تصویر بکشد. ما می دانیم که در واقع همه چیز در این عالم عدم است و چیزی حقیقی وجود ندارد در اصل.

سوال بعدی در مورد سکانس پایانی فیلم بود. جایی که جای پای کفش باران با آب باران پر می شود. مجیدی در پاسخ به این سوال هم به نشانه شناسی اثر خود پرداخت و گفت: این صحنه از یک منظر نشانه ای که برای لطیف است. نشانه معشوق گویی فقط برای لطیف باید باقی بماند و در دیده دیگران دیده نشود. از منظر دیگر باران رحمت است و می بینید که اسم پسرانه او هم رحمت است و این اشاره به این دارد که وی رحمتی بود و رفت.

مجیدی فراتر از این سوال ادامه داد: اما از طرف دیگر می بینید که لطیف از ابتدا لطیف نیست و اسم او با شخصیتش تناقض دارد اما با آمدن باران این لطافت در او رشد می کند و اتفاقا زمانی که شناسنامه خود را می فروشد و نامش را از دست می دهد به معنای واقعی لطیف می شود.

سوال بعدی در واقع نوعی انتقاد بود با این مضمون که چرا همواره عرفان ما انفعالی طرح می شود. پاسخ مجیدی به این سوال هم جالب توجه بود. وی گفت: لطیف وقتی می بیند حق خود را نمی تواند بگیرد به جای اقدام به دزدی و اعمال ضد اخلاقی با نفس خود مبارزه می کند و چه حماسه و اقدام فعالی بالاتر از این که فرد با نفس خود بجنگد. ضمنا می بینید که تنها چیزی که برای او می ماند شناسنامه اوست و حتی می بینید در آن صحنه هم با عزت پول را به نجف می دهد و از او هم می گوید حق خود را مطالبه کند و به او عزت می بخشد. به اعتقاد من خاموش کردن نفس، بزرگ ترین حماسه ای است که می توان انجام داد. اصلا جامعه ما سقوط کرد برای اینکه بزرگترین ادله بعثت پیامبر(ص) یعنی کرامت انسانی و اخلاق حقیقتا از بین رفته است. آیا حماسه ای بزرگ تر از این می تواند در دنیای امروز رخ دهد که اخلاق را احیا کنیم؟

سوال آخر نیز انتقادی از فیلم بود که چرا وقتی لطیف عاشق می شود قانون گریز می شود و دست به دعوا و خشونت می زند؟ مجیدی پاسخ این سوال را با اشاره به روند تغییر لطیف در فیلم داد و گفت: ببینید مراحل سلوک ناگهانی نمی شود. از اول فیلم می بینید لطیف شخصیت مثبتی ندارد. از یک سکه 25 تومانی نمی گذرد. از زیر کار در می رود و ... . اتفاقا اگر ناگهان عوض می شد این یک مسئله غیر طبیعی بود. ضمنا وقتی فردی به معشوق او دست درازی می کند این واکنشی طبیعی است که از او حمایت کند. هرعاشقی در این شرایط از قانون تمرد می کند حتی به افسر بالادستی خود.

گفتنی است فیلم «باران» برنده هفت جایزه از جشنواره بین المللی فیلم فجر، فیلمی است در مورد کارگری جوان به نام لطیف که روحیه تند و ستیزه جویی دارد. لطیف در جریان فیلم دلبسته دختری افغانی به نام باران می شود که برای کمک به خانواده اش، خود را در هیات پسران و با اسم رحمت در میان کارگران جا می کند. لطیف پس از اینکه متوجه می شود او یک دختر است دلبسته باران می شود و سعی می کند به او و خانواده اش کمک کند و در این راه، رفته رفته در خلق و خوی او مهربانی و لطافت خاصی دیده می شود.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.