خانم دکتر فاطمه طباطبایی فرزند آیت الله سلطانی طباطبایی، دومین عروس امام خمینی است که با مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج سه پسر است.
خانم دکتر فاطمه طباطبایی در کتاب "اقلیم خاطرات" خاطرات خود را از مراسم ازدواج شان حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی بیان کرده است. خانواده آیت الله سلطانی طباطبایی زمستان سال 47 برای زیارت و دیدار با بستگان به عتبات عالیت سفر می کنند و در همین سفر مقدمات خواستگاری و ازدواج خانم فاطمه طباطبایی و حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی فراهم می شود. خانم طباطبایی روزهای پس از بازگشت از سفر عتبات و عقد را اینگونه نقل می کند:

شایعه نامزدی
اندکی پس از بازگشت ما به ایران، احمد به دیدار پدرم آمد. مادرم از پدر پرسید: چطور بود؟ شبیه چه کسی بود؟ پدر با لبخند رضایت‌بخشی گفتند: شبیه خودش، مادر دوباره پرسید: به چه کسی بیشتر شبیه بود؟ پدر پاسخ دادند: نمی‌دانم به چه کسی شبیه بود، اما خوب بود. من که به سبب نرفتن به دبیرستان به شدت افسرده بودم، هیچ اشتیاقی برای شنیدن این گفت و گو را نداشتم و با بی تفاوتی نظاره‌گر این بحث بودم. چند روز پس از دیدار احمد با پدرم، خواهرهای احمد به دیدن ما آمدند. شیوه رفتار و گفتارشان دل‌نشین بود.
در همین روزها شایعه نامزدی من و احمد به گونه وسیعی بین دوستان و آشنایان پیچیده بود. برخی از دوستان که به دیدارمان می‌آمدند، می‌گفتند: شنیده‌ایم درحرم امام علی(ع) آیت‌الله خمینی و آیت‌الله سلطانی خطبه عقد را خوانده‌اند. مادرم هم با حساسیت خاصی انکار می‌کرد و می‌گفت: نه، چنین اتفاقی نیفتاده، تنها یک خواستگاری بوده است.

رد یا پذیرش
چند روز پس از ورودمان به ایران، آقای اعرابی[1] برای گرفتن جواب خواستگاری به خانه ما آمد. پدرم گفتند: هنوز تصمیم نهایی را نگرفته‌اند. پس از آقای اعرابی، آقای حاج سید صادق لواسانی به همین منظور چندین بار به خانه ما آمد. یک روز حلقه زیبایی از طلای سفید با نگین‌های ریز برلیان که از بازار تهران خریده بود، به رسم نشان نامزدی برای من آورد.
هنگامی که کار به اینجا رسید، پدرم که متوجه بی میلی من به ازدواج شده بودند، مرا صدا کردند و نظرم را پرسیدند و گفتند: ازدواج شوخی نیست و ما در وضعیتی قرار گرفته‌ایم که باید پاسخ بدهیم‌. البته وصلت با خانواده آیت‌الله خمینی خطراتی دارد. ایشان سخت مغضوب شاه است و امکان دارد، تا پایان زندگی در تبعید باشد و موقعیت ایشان از این نیز سخت‌تر شود. احمد آقا نیز، سرنوشتش با سرنوشت پدرش پیوند خورده و ممکن است برای او و خانواده‌اش هم وضع دشواری پیش آید.
سپس به مشکلی که برای عروس آیت‌الله خمینی (معصومه خانم) هنگام هجوم ماموران ساواک به خانه‌اش پیش آمده و سبب سقط جنین او شده بود اشاره کردند و گفتند: این قضیه برای تو هم ممکن است پیش بیاید، اما این یک سوی ماجراست و البته سوی دیگری هم می‌تواند داشته باشد. آنچه باید به تو بگویم این است که من احمد آقا را درس خوان، سالم، مومن، متعهد و... دیدم. اگر به مسائل معنوی و دینی بیشتر از مادی و دنیوی بها می‌دهی این شخص جوان خوبی است. البته این را بگویم، تو نیز خواستگاران بسیار با موقعیت‌های خوب داری. حالا خودت تصمیم بگیر. من هیچ تحمیلی نمی‌کنم و هیچ اجباری به آری گفتن نداری.
پس از شنیدن حرف‌های پدر، با شرمساری گفتم: من از ابتدا گفته بودم که قصد ازدواج ندارم و گمان می‌کردم شما نظر مرا متوجه شده‌اید. پس از مکثی کوتاه، با نگرانی پرسیدم: حالا که آن‌ها حلقه‌ آورده‌اند، اشکالی ندارد جواب رد بدهم؟ پدرم گفتند: خیر، اگر رنجشی هم پیش بیاید رفع می‌شود. طبیعی است با نپذیرفتن ما دوستداران آیت‌الله خمینی از من می‌رنجند، اما نباید این مطلب در تصمیم تو برای زندگی آینده‌ات تاثیر‌گذار باشد. پس خوب فکرکن! اگر احساس می‌کنی که پذیرای این گونه زندگی نیستی، مشکلی نیست. به من بگو تا تمامش کنم.
می‌دانستم که پدرم فرزندان‌شان را به پذیرفتن خواسته‌های خویش وادار نمی‌کنند. در همان حال که راهنمایی پدر را می‌شنیدم با خود اندیشیدم که چه اشکالی دارد با کسی ازدواج کنم که هم دنیا را داشته باشم و هم آخرت را. هم رفاه و آسایش دنیایی‌ام تامین گردد و هم اعتقاداتم حفظ شود. حرف پدر که تمام شد، هیچ پاسخی ندادم و از جای برخاستم. تصمیم را گرفته بودم. پاسخم یک کلمه بود؛ نه، اما در اعلامش شتاب نکردم.
البته عروس آیت‌الله خمینی بودن امتیازی بود که من آن را در همان چند ماهی که از نجف برگشته بودم و خبر نامزدی ما بین دوستان و بستگان شایع شده بود، حس می‌کردم. در هر محفلی شاهد محبت‌های پنهانی مردم به آیت‌الله خمینی بودم. در همان روزها شنیدم دوستداران ایشان مهری با نشان «‌جاوید خمینی» تهیه کرده و بر اعلامیه‌ها می‌زنند. شب‌ها نیز پنهانی تصاویر ایشان را در شهر پخش می‌کنند. شماری از بازاری‌ها و دانشجویان برای پشتیانی از آیت الله خمینی در خیابان‌های تهران تظاهرات کرده‌اند. عده‌ای از ورزشکاران در باشگاهی به نام «نجات» برای سلامتی و بازگشت آیت‌الله خمینی صلوات فرستاده‌اند. در شهرهای دیگر نیز بازاری‌ها تصاویر آیت‌الله خمینی را در بازار نصب کرده‌ بودند.
بار اول که به دبیرستان «حکیم نظامی» برای امتحان رفتم، خانمی بیست ساله که مانند من برای شرکت در امتحان، همراه همسرش آمده بودند، مرا شناخت و با شور و شوق به همسرش معرفی کرد و از این که با من در یک مدرسه امتحان می‌داد، ابراز خوشحالی کرد و آرام در گوش من گفت: من به آیت الله خمینی بسیار علاقه‌مندم و شنیده ام شما عروس ایشان هستید. با تعجب انکار کردم.
از سوی دیگر می‌شنیدم افرادی هم از روبه رو شدن با احمد گریزان هستند و حتی در خیابان از ترس ساواک مسیر خود را تغییر می‌دادند، تا با او روبه رو نشوند.
من تنها به ادامه تحصیل فکر می‌کردم و چه بسا رفتن به آلمان نزد صادق؛ از این رو نزد پدرم رفتم تا پاسخی قطعی‌ام را که منفی بود، بگویم. اما در آخرین لحظات ناگهان دچار حالتی خاص شدم، به طوری که تصمیمم دگرگون شد. همه حرف‌های پدر و ویژگی‌هایی که درباره احمد برشمرده بودند، از جمله این که دین‌دار و متعهد است، خوش ذوق و لطیف است، مهربان و باهوش است، در ذهنم نقش بست و متوجه شدم همه این ویژگی‌ها در فردی به نام احمد جمع شده که اینک خواستگار من است. احساس عجیبی پیدا کردم؛ گویی همه آن ویژگی‌ها با شور و احساس مرا به خود فراخواندند و شیدای خود کرد. با تصور این که همه آن صفات عالی در وجود فردی است که می‌توانم او را به همسری برگزینم؛ به وجد آمدم. به پدرم گفتم: موافقم.

تهدیدات ساواک
ازدواج ما نیز باید مانند همه ازدواج‌ها دو سو داشته باشد، یک سو داماد و خانواده‌اش و سوی دیگر عروس و خانواده‌اش، اما در همان اوضاع و احوال دریافتیم که ازدواج ما، سوی دیگری نیز دارد که به شدت در پی به کرسی نشاندن نظر و خواسته خود است و آن، سازمان امنیت رژیم پهلوی یا همان ساواک بود. عجب بود، اما واقعیت داشت. بنا به گفته پدرم، پس از بازگشت ما از عراق، یکی از ماموران ساواک به خانه ما آمده و پس از مقدمه‌چینی و بازگو کردن اطلاعاتی از دیدارهای پدرم و آیت‌الله خمینی در نجف ( برای آنکه بگوید ساواک از همه امور خبر دارد) خطرات این پیوند را گوشزد کرده و گفته بود: با دست خود دخترتان را در آتش نیندازید! این ازدواج فرجام خوبی ندارد.
پس از چند روز دیگری آمده و گفته بود: با این ازدواج نه تنها زندگی دخترتان تباه می‌شود، بلکه برای خودتان نیز مشکل پیش می‌آید.
یک روز دیگر مامور دیگری به در خانه آمده و به پدرم می‌گوید: آقای خمینی مغضوب شاهنشاه است. با این پیوند، شما نیز خشم اعلیحضرت را برمی‌انگیزد. پدرم می‌گویند: این مسئله امری شخصی است و ربطی به مسائل سیاسی ندارد. پس از آن که او رفت، پدرم نقل کردند: بی اختیار یاد مظلومیت امام موسی بن جعفر(ع) افتادم و گریستم؛ زیرا چنان که روایت شده است با وجود آن که ایشان شمار زیادی دختر در خانه داشتند، اما مردم از ترس حکومت جرات خواستگاری از دختران آن امام معصوم را نداشتند.
سرانجام، ساواک در این ماجرا شکست خورد و ازدواج من و احمد سرگرفت.

خرید عقد
به پیشنهاد ما، عقد را خانواده داماد و بدون حضور ما انجام دادند. پارچه‌ها را خانم از عراق و کیف و کفش و لوازم دیگر را فهیمه خانم از تهران خرید. گردن بند و انگشتر طلای سفید با نگین الماس را هم آقای لواسانی و آقای بروجردی[2] از بازار تهران و از یکی از دوستداران امام به نام آقای محمد علی جواهری خریدند.
آیینه و شمعدان نیز خریداری شد. آیینه‌ای که پیرامونش لامپ مهتابی بود با یک جفت شمعدان بلور و آویزهایی از همان جنس که پنج شمع در آن گذاشته می‌شد. احمد گفته بود که ترجیح می‌دهد شمعدان‌ها برقی نباشد.
مهریه هم یک دانگ از خانه امام خمینی واقع در محله یخچال قاضی و بیست و پنج هزار تومان پول بود که روی هم برابر دو دانگ خانه، به بهای پنجاه هزار تومان می‌شد.
پارچه لباس عروسیم بسیار زیبا بود. خانم آن را از بغداد خریده بودند، سطح آن از پولک‌های سفید و نقره‌ای پوشیده شده بود که درخشش چشمگیری داشت. با طرحی زیبا که فهیمه خانم(خواهر داماد) برای آن ارائه کرد و توسط خانم مشیری خیاط معرف قم، دوخته شد. آرایش عروس نیز توسط خانم طوس، آرایشگر سرشناس قم در خانه انجام گرفت.
از بستگان داماد شمار زیادی در جشن شرکت کردند. مادر داماد از عراق آمده و مادربزرگ و خواهرها، عمه و دخترانش، خاله‌ها و دخترانشان، دخترهای عمو از قم و تهران و خمین همگی دعوت شده بودند. برخی از مهمانان لباس‌های بنلد(ماکسی) و زیبایی که تازه رایج شده و بسیار چشمگیر بود بر تن داشتند. دخترهای جوان دست می‌زدند و می‌رقصیدند و شعر می‌خواندند.
بستگان ما نیز از قم، تهران و بروجرد در این مراسم حضور داشتند. در مراسم عقد، برخی از خانواده‌های خواستگاران پیشین من نیز حضور داشتند. همسر دایی‌ام می‌گفت: آن‌ها در حالی که اشک در چشم‌شان حلقه زده بود برای خوشبختی شما صمیمانه دعا می‌کردند و می‌گفتند: در برابر آیت‌الله خمینی کسی نمی‌تواند حرفی بزند و ما حاضریم هر چه داریم برای او و در راه هدف او بدهیم و قبول داریم که احمد آقا شایسته‌تر و مناسب تر است.

نخستین دیدار
اولین دیدار من و احمد در همان روز عقد رسمی و کنار سفره عقد صورت گرفت. پس از آن که مهمانان اتاق را ترک کردند؛ احمد وارد شد و اولین جمله‌ای که بر زبان آورد این بیت بود:
دست من گیر که این دست همان است که من
بارها از غم هجران تو بر سر زده ام

همان لحظه اول علاقه شدیدی نسبت به او پیدا کردم. حرف هایش زیبا و دلنشین بود. احساس کردم سال‌هاست که او را می‌شناسم. او هم گفت: به خواهرم گفته بودم: اگر این وصلت قسمت نشد، من دیگر ازدواج نمی‌کنم. از تعریف و توصیف خواهرانم تصوری از تو در ذهنم داشتم که با تو منطبق است.
چند روز پس از عقد از نجف نامه‌ای از امام دریافت کردم که پیوند ما را تبریک گفته بودند. متن نامه امام به این شرح بود:
بسمه تعالى‏
19 شعبان المعظم 89
مخدره محترمه را سلام وافر می ‏رسانم. خوشوقتم از اینکه احمد با فامیل اصیل محترم بزرگى متصل شد. امید است ان شاء الله تعالى در زیر سایه اجداد طاهرینتان خوش و خرم و سعادتمند باشید. ان شاء الله تعالى این وصلت، میمون، مبارک و سرشار از نیکبختى و سعادت دنیا و آخرت باشد. بحمد الله تعالى شما از کرائم اخلاق موروثه از پدر بزرگوار و اجداد پدرى و مادر محترمه و معظمه و اجداد مادرى برخوردار هستید. امید است ان شاء الله تعالى احمد نیز از این کرامتها برخوردار شود. این جانب از دعاى خیر شماها را فراموش نمى‌‏کنم. خدمت حضرت مستطاب سید العلماء الاعلام و حجت الاسلام آقاى سلطانى - دامت برکاته- و علیا محترمه خانم والده - دام عمرها- سلام برسانید. و السلام علیک و رحمة الله.
روح الله الموسوی الخمینى‏
(صحیفه امام، ج2، ص249)

!P2! !P1!

1) - آقای محمد حسن اعرابی (1389- 1303) دومین داماد امام، همسر خانم فریده مصطفوی، از خانواده‌ای اصیل و متمول در شهر قم بود و به بازرگانی اشتغال داشت. ایشان مردی بسیار فهیم و شخصیتی با ارزش بود و با پدرم رابطه‌ای صمیمانه داشت.
2) - دکتر محمود بروجردی (1389-1313) آخرین داماد امام بود. پدر ایشان حجت الاسلام شیخ محمد حسین بروجردی از علمای معروف قم و از دوستان امام بود.
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.