... و ماجرای زندگانی یادگار همیشه ماندگار امام راحل پایانی ندارد ... چرا که او جلوه روشنی از حقیقت وجود خمینی کبیر و برگی زرین از دفتر خاطراتی است که شرح شوریدگی و فداکاری و حماسه ملتی بزرگ را برای همیشه در خود ثبت کرده است... ومختصری از شرح شوریدگی مشاور امین و سرباز فداکارامام از زبان نزدیکان...
آقا به نظرات احمد احترام میگذاشتند
بعد از انقلاب علاقۀ امام به احمدجان بسیار محرز و مشخص بود به او اعتماد داشتند و بارها از خوبیها و دیانت و کیاست احمدجان تعریف میکردند. اصلاً امام بهگونهای بودند که تا به کسی اعتماد از هر نظر نداشتند مسؤولیتی را به او نمیدادند، و یا در مسائل مختلف مشورت نمیکردند. در مسائل مملکتی و مشورتها و برخی امور به احمدآقا نمایندگی داده بودند و به نظرات او احترام میگذاشتند، و با دقت گوش میدادند. من بارها در طول جنگ یا مسائل مملکتی، شاهد گفتگوهایشان بودم. آقا اصلاً به او اعتماد کامل داشتند و او را قبول داشتند.
و از عملشان پیداست آقا اصولاً فردی صریح و بدون رودربایستی بودند. اگر میفهمیدند که احمدآقا یک کاری خلاف میل ایشان یا مصالح کشور کرده بدون درنگ از طریق رادیو تلویزیون و مطبوعات به مردم میگفتند و هیچ ابایی نداشتند که پسرش است. (گنجینه دل، ص 40، خاطرات مرحومه خانم ثقفی_ همسر حضرت امام).
آقا احمد جان را قبول داشتند
تا قبل از انقلاب که ما در نجف بودیم امام از علاقه خود به احمد آقا چیز مشخصی را نشان نمیداد، زیرا ایشان در ایران بودند. اما در سفر آخری که همراه با خانم و حسن آقا که کوچک بود به عراق آمده بودند و میخواستند بعد از دو ماه برگردند امام هم علاقه داشتند که احمد جان در عراق بماند، ولی من بیشتر اصرار میکردم. آقا به ایشان گفتند بخاطر مادرت تا چند ماه دیگر بمان که بیست روز بعد شهادت آقا مصطفی اتفاق افتاد، و این هم خواست خدا بود که در آن برنامه آقا تنها نباشد و احمد آقا به خاطر امورات مختلف در نجف باشد. ولی بعد از انقلاب علاقه امام به احمد جان بسیار محرز و مشخص بود به او اعتماد کامل داشتند و بارها از خوبیها و دیانت و کیاست احمد جان تعریف میکردند. اصلاً امام به گونهای که تا به کسی اعتماد از هر نظر نداشتند مسؤولیتی به او نمیدادند، و یا در مسائل مختلف مشورت نمیکردند. در مسائل مملکتی و مشورتها و برخی امور به احمد آقا نمایندگی داده بودند و به نظرات او احترام میگذاشتند، و با دقت به حرفهایش گوش میدادند. من بارها در طول جنگ یا مسائل مملکتی، شاهد گفتگوهایشان بودم. آقا اصلاً به او اعتماد کامل و او را قبول
داشتند.(کتاب امین مردم و امام، ص54، خاطرات مرحومه خانم ثقفی- همسر امام).
خانم راضی نیست
یکروز آمد اینجا وبعد از احوالپرسیها گفت: خانم من امیرالحاج شدهام. گفتم: چرا؟ قضایا را تعریف کرد که آقای خامنهای به من گفتهاند که این مسؤولیت را قبول کن. من به او گفتم: احمدجان تو حتماً بهتر از من میدانی که ملک فهد تابع دستورات امریکا است. اگر شما به آنجا بروی و مصلحت امریکا چنین قرار بگیرد که شما را بگیرند و به فهد دستور دهد، و فهد اطاعت میکند و این چیزی است که هم برای تو و هم برای ایران مناسب نیست. که ایشان رفتند و اطلاعیهای در جواب نوشتند که خانم راضی نیستند. . (گنجینه دل، ص 41، خاطرات مرحومه خانم ثقفی- همسر حضرت امام)
نقش حساس ایشان در پیشبرد انقلاب ناگفته ماند
تشویقها و فداکاریهای او بود که به زندگی من معنی میبخشید و روح بخش زندگیام بود. حقیقتاً من مانند خسی به روی آب شناور بودم که او مرا هدایت میکرد. او براستی برای من مانند دوست و رفیقی دلسوز و مهربان بود. هر گاه غمی یا مشکلی داشتم با او که در میان میگذاشتم بهترین راهنماییها را ارائه میکرد. من معتقدم ویژگیهای سیاسی و نقش بسیار حساس ایشان در پیشبرد انقلاب، نا گفته مانده است و حتماً دوستان و یاران نزدیک او به این موارد اشاره خواهند کرد؛ احمد بازوی توانای امام بود و با کمی فاصله، مهمترین و حساسترین نقشها را در انقلاب به عهده داشته است و معتقدم آن چنان که گفته شد، او گنجینه اسرار امام و انقلاب بود و خود نیز بصورت یک راز سر به مهر باقی خواهد ماند. .(کتاب امین مردم و امام، ص52، خاطرات خانم دکترفاطمه طباطبایی)
به احمد بگو نگران نباشد
گاهی میخواستم برای اتاقها پرده بزنم. او میگفت: «چوب پرده لازم ندارد. همان میخ زدن کفایت میکند! این کارهایی که شما میکنید باعث نگرانی من میشود»
من واقعاً درمانده شده بودم. ناچار خدمت حضرت امام رسیدم و عرض کردم: «آقا! احمد واقعاً وسواسهایی در زندگی دارد که من ماندهام در زندگی چه بکنم. اگر حضرتعالی هم آنچه را ایشان اسراف میداند، اسراف میدانید انجام ندهیم.» حضرت امام فرمودند: «ببین بابا. اصلاً نگران نباش. خرج زندگی تو را خودم از پول شخصی میدهم. به احمد بگو نگران نباشد. فکر نکند حقوقی است که در قبال کاری که انجام میدهد دریافت میکند.» (گنجینه دل، ص 44، خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی)
بسیار دقیق و نکتهبین بود
یک روز احمد به من گفت: «هرچه فکر میکنم میبینم دیگران از من بهتر هستند، اما نمیدانم چرا وقتی بعضی دوستان به من میرسند میگویند تو خیلی آدم باهوشی هستی.در حالی که من خودم را آدم عادی و معمولی میدانم وهیچ چیزی برتر از دیگران ندارم.» احمد دارای هوشی سرشار بود و سرعت انتقال عجیبی داشت، بسیار دقیق و نکتهبین بود تا مطلبی را خوب هضم نمیکرد از کنارش عبور نمیکرد؛ گاهی در مورد مسائل مختلف که بحث میکردیم و متنهایی که با هم میخواندیم، این ویژگی بیشتر خود را نشان میداد؛ دقت و موشکافی او عجیب بود، خیلی روشن و باز مطلب را طرح میکرد و توضیح میداد. (گنجینه دل، ص 44، خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی).
نیروی زیادی صرف سلامت امام کرد
مسئله دیگر، تلاش بیش از حدّ احمد برای حفظ سلامت حضرت امام بود. او فکر و نیروی زیادی را صرف این مسئله میکرد. مثلاً اگر خودش میخواست چند ساعتی از امام دور شود، حتماً میبایستی من وظیفه او را در غیابش برعهده بگیرم. حالا یا چون من به خودش مربوط بودم، یا خانۀ ما نزدیک بود، یا اینکه به کس دیگر نمیتوانست بگوید برو یا نرو. امّا رویش به روی من بازتر بود. اگر میخواست مثلاً دو روز در خانه نباشد، به من میگفت: «فاطی تو اینجا باش.» و اگر مطمئن نمیشد که من هستم، اصلاً از خانه خارج نمیشد. چون معتقد بود برای حفاظت امام، غیر از تمام اقدامات دیگر، باید یک نفر از خودش نیز به همین صورت ایشان را حفظ کند. (گنجینه دل، ص 44، خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی)
پسرهای مرا هم به تظاهرات ببرید
انقلاب اسلامی و پیروزی آن از هر چیز دیگری برایش مقدستر بود مثلاً یادم میآید، همان روزهای اولی که در خدمت حضرت امام به پاریس رفته بود به آقای لاهوتی تلفن کرد که وقتی به تهران میآیند، دو تا پسرهای مرا هم به تظاهرات ببرند. آقای لاهوتی میخندید و میگفت، حاج احمدآقا، طوری از دو فرزندش سخن میگوید که هرکس نداند،تصور میکند دوجوان رشیدش را به صحنه کارزار میفرستد؛ و حال آنکه، یکی از پسرهایش (پسربزرگش) هفت سال دارد و پسر دیگرش دوماهه است! (گنجینه دل، ص 44، خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی)
برو به جبهه!
هنگام شروع جنگ تحمیلی، حسن فرزندمان سیزده ساله بود. احمد به او میگفت که: «حسن، بلند شو به جبهه برو!» من میگفتم، این بچه است. امّا احمد خطاب به حسن میگفت: «ببین حسنجان! شاید در ذهنیت بیاید که بگویی چرا خودت به جبهه نمیروی؟ جسم و روح من در جبهه است، امّا فکر میکنم در شرایط کنونی محافظت از امام برای من، واجبتر است از اینکه به جبهه بروم. پس حالا که من نمیتوانم به جبهه بروم، تو برو!». سپس احمد شروع میکرد از فواید جبهه رفتن وحضور در صحنههای نبرد تعریف کردن، و به حسن میگفت: «من الآن یک چیزی به تو میگویم،
پسفردا اینها تمام میشود. این سفره باز نیست و این رحمت خداوندی همیشه آماده نخواهد بود که بتوانی از آن استفاده کنی. الآن بهترین فرصتی است که تو میتوانی به جبهههای جنگ بروی و از موقعیت استفاده کنی. من اینها را که میگویم به این جهت است که تو بعداً نگویی، بابا من عقلم نمیرسید، چرا تو به من نگفتی. اگر شهید بشوی که چه بهتر. اگر مجروح هم بشوی خوب است. البته باید سعی کنی که اسیر نشوی، چون مشکلات زیادی پیش میآید.»
این حرفها همچنان ادامه داشت، تا اینکه حسن بزرگ شد و به جبهه رفت. دفعۀ اول، چندماهی در جبهه بود. وقتی برگشت پدرش به او گفت: «حسن! من چون نمیتوانم به جبهه بروم دلم میسوزد و از تو میخواهم که به آنجا بروی، وگرنه با تمام وجود دلم میخواهد تمام لحظهها در جبهه باشم.»
یکی از پاسدارهای بیت امام که حسن را با آن سن وسال کم در جبهه دیده بود. پسر آقای هاشمی رفسنجانی و دو سه تا از فرزندان مسؤولان هم در جبهه بودند، فکر کرده بود که اینها را به خط مقدم ببرد، [چون هر دوشان هنوز بچه بودند و تعلیم کافی ندیده بودند، کارهای پشتیبانی را به آنها سپرده بودند.] وقتی حسن و پسر آقای هاشمی از خط مقدم جبهه برگشتند، یکی از افرادی که آنها را میشناخت، سروصدا راه انداخته بود که چرا آنها را به خط مقدم فرستادهاید. اینها تعلیم ندیدهاند. امّا آن آقا گفته بود که خیلی خوب بود اگر اینها شهید میشدند. زیرا شهادت آنها بُعد تبلیغاتی زیادی داشت و میتوانستیم بگوییم که نوۀ حضرت امام و پسر آقای هاشمی رفسنجانی هم در جبهه بودند و به شهادت رسیدند. نمونۀ دیگر، در مورد جنگ ایران و عراق است. بهخاطر دارم، بعد از ظهر بود و امام تازه از خواب بیدار شده بودند. عراق، چند دقیقه پیش از آن، فرودگاهها را بمباران کرده بود. احمد خدمت امام رسید و ماجرای حمله عراق و بمباران فرودگاهها را به اطلاع ایشان رساند. در این موقع، امام به فکر فرو رفتند. احمد نظر خود را مبنی براینکه این برنامهای است که برای ایران دارند و آمریکا
پشت سر آن است، و کار یک روز و دو روز، و زدن یک فرودگاه نیست، خدمت امام ابراز داشت و حضرت امام پس از مشورت با احمد آن سخنرانی معروف را کردند. نکتهای که میخواهم بگویم این است که حضرت امام، هوش سرشار و عجیب احمد را قبول داشتند. یعنی شخصیت احمد، طوری بود که هنگام وقوع حوادث، گرفتار جوسازی نمیشد. اگر ده نفر، حرف میزدند ایشان تمام این حرفها را میشنید و در نهایت آنچه را که واقعیت داشت به حضرت امام منتقل میکرد. امام هم که از لحاظ هوش و ذکاوت و سیاست، وضع مشخصی داشتند. اگر این نظرها را میپذیرفتند اقدام میکردند. (گنجینه دل، ص 76، خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی)
احمداز نظر زندگی مشترک خانوادگی، باید الگوی دیگران باشد
احمد از لحاظ شخصیتی، یک فرد کاملاً عاطفی بود، و فکر میکنم از نظر زندگی مشترک خانوادگی باید الگوی دیگران باشد. آن چیزی که ایشان برای یک زندگی مشترک ترسیم میکرد، شاید در مرحلۀ نخست، چندان خوشایند نبود، اما در نهایت بسیار پسندیده بود. ایشان اعتقاد داشت دونفر که با هم زندگی مشترک را شروع میکنند به معنای محدود کردن یکدیگر نیست، بلکه باید برای تکامل یکدیگر کار بکنند. اینکه بنشینند و تمام جزئیات را برای هم نقل کنند، این معنای رفاقت نیست. آن زن و شوهری که میخواهند با هم زندگی کنند باید واقعاً با هم رفیق باشند. یکدیگر را درک کنند و به هم اعتماد داشته باشند. (گنجینه دل، ص 76، خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی)
تشویق به تحصیل
یکی از ویژگیهای خوب احمد، این بود که مرا به تحصیل و درس خواندن، بیش از اندازه تشویق میکرد. برای این کار خود هم دلیلی داشت. او همیشه نگران آیندهاش بود و میگفت، چون من نمیدانم زندگیم چگونه خواهد بود، تو باید طوری باشی که بتوانی روی پای خودت بایستی. چه از نظر درآمد مالی، چه کار کردن و چه از لحاظ مسائل اجتماعی، باید وضعی داشته باشی که خودت بتوانی کارهایت را اداره کنی، به این جهت مرا وادار میکرد که همه چیز را یاد بگیرم و بتوانم باصطلاح، گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. البته درس خواندن را خیلی دوست داشت و عقیدهاش این بود که کار اساسی در زندگی، درس خواندن و فهم و کسب معرفت است. دلیل دیگری هم که میآورد این بود که با درس خواندن بتوانم آتیۀ خودم و فرزندانم را تأمین کنم و اگر مشکلی پیش آمد، به دیگران نیازی نداشته باشم (گنجینه دل، ص 77، خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی)
حلاّل مشکلات انقلاب بود
احمد بازوی توانای امام بود و با کمی فاصله، مهمترین و حساسترین نقشها را در انقلاب به عهده داشته است و معتقدم که همچنانکه گفته شد، او گنجینۀ اسرار امام و انقلاب بود و خود نیز به صورت یک راز سر به مهر باقی خواهد ماند؛ و اگر من کمتر در اینباره توضیح دادهام، فقط به این علت بوده که خود او هرگز نخواسته آنطور که باید معرفی شود و همیشه مثل اهرم، حلاّل مشکلات انقلاب بوده و از بسیاری مسائل وخطرها که انقلاب را تهدید میکرده، جلوگیری کرده است. (گنجینه دل، ص 82 ،خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی)
تفسیر اندیشه امام را باید از لابلای گفتار حاج احمد آقا در آورد
ایشان هیچوقت در کنار امام نقش مستقلی برای خودشان نخواستند و معتقد بودند که در سایه سار بوستان سرسبز امام بودن از یک زندگی استقلالی و جدای از امام بهتر است. بنا بر این هر چه او می گوید اساسا تبیان اندیشه امام است . یعنی در بسیاری از موارد تفسیر اندیشه امام را باید از لابلای گفتار حاج احمد آقا در آورد. اصلا نمی شود شما به یک واقعه تاریخی وارد شوید بدون اینکه حاج احمد آقا زوایای پنهان آن مسئله را روشن کرده باشد . این مسئله را بشناسید و بشکافید ؛ به همین دلیل توجه کردن به نقش ایشان و معلوم کردن و واضح کردن اندیشه ایشان و چیزی که ایشان نقل می کند جدای از اینکه اندیشه کسی است که انقلاب ما به آن خیلی مدیون است ؛ خودش روشن کننده و بیان کننده اندیشه امام است. بیان کننده تفکرات امام است. بیانگر شان نزول بسیاری از مسائلی است که حضرت امام بیان کرده اند، این یک واقعیتی است ، یک نمونه برای شما عرض می کنم . اگر وجود ایشان نبود یا آن سخنان را بیان نمی کرد که بین ایشان و امام در مورد رهبری مقام معظم رهبری گذشته بود مبنی بر اینکه امام گفته بودند که ایشان برای رهبری لیاقت دارد ، چه کسی از این مسئله خبر داشت و چه کسی می
توانست این مطلب را بگوید؟ و از همه مهمتر صداقتی که مردم در وجود ایشان مشاهده می کردند و صفایی که در ایشان سراغ داشتند، یعنی مردم ما هم می دانستند که ایشان آنچه راکه از امام نقل می کند، بیراه نمی گویدو آنچه از جانب امام به آنها نقل می کند، دروغ نیست و برای منافع شخصی نمی گوید.شاید یکی از دلایلی که ایشان بعد از امام خودش را از مسائل اجرایی کنار کشید بیشتر بخاطر این بود که این حرکت غلط در جامعه نباشد که او برای بقای بیشتر در بدنه نظام ، یک حرفی را به امام تحمیل بکند.البته اصلا اینجوری نبود و مردم اگر ایشان وارد هر پست و مسئولیت اجرایی هم می شد ، هیچ نسبت به ایشان واکنش نشان نمی دادند و از حضور ایشان در مسئولیت ها استقبال می کردند، کما اینکه بعد از فوت ایشان مساله بیشتر مشهود شد و محبوبیت ایشان بیشتر معلوم شد.( حضور شماره 18،ص396، خاطرات حجت الاسلام والمسلمین سید حسن خمینی)
فدایی به تمام معنا بود
احمد نسبت به امام، یک فدایی به تمام معنا بود. عشق و علاقه احمد به امام تا آن حد بود که حضرت امام بارها به حسن آقا پسر بزرگ حاج احمدآقا میفرمودند: «حسن! تو باید پدرداری را از پدرت یاد بگیری.» و بدین ترتیب از رفتارهای صادقانۀ احمد تجلیل میکردند. ما شاهد بودیم، شیوه رفتار احمد با امام در منزل طوری بود که پنداری تمام وجود و زندگی خود را وقف امام کرده است. با اینکه خودش صاحب همسر و سه فرزند بود، امّا تمام اینها تحتالشعاع زندگی حضرت امام قرار گرفته بود. (گنجینه دل ، ص 98، خاطرات خانم فریده مصطفوی)
احمد کجاست؟
وجود حاج احمدآقا برای حضرت امام، اهمیت زیادی داشت. برای مثال، اگر احمدآقا برای چند ساعت به شهر میآمد، شاید امام 10 تا 15 بار میپرسیدند: «احمد کجاست، احمد کجاست؟ کی میآید؟ کجا رفته است؟» ما میگفتیم به شهر رفته است. امّا امام بلافاصله میگفتند: «تماس بگیرند ببینید کجاست؟ چه ساعتی میآید؟» این وضع به گونهای شده بود که حاج احمد آقا در حیات حضرت امام، به هیچ جا مسافرت نمیکرد. اگر هم فرضاً به قم یا شهر دیگری میرفت، مرتب تماس میگرفت و احوال امام را میپرسید. گاهی آنقدر دلواپس میشد که سفرش را نیمهکاره میگذاشت و از بین راه باز میگشت و به خانه میآمد که بتواند به امام نزدیک باشد. (گنجینه دل ، ص 105، خاطرات خانم فریده مصطفوی)
کپی شد